شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 76 مامانی و نی نی گولو

1390/6/19 13:18
نویسنده : نانا
259 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

حالت خوبه عزیزکم ؟؟ بزرگ شدی مامانی ؟؟ حتما بزرگ شدی که دل مامانی رو اینقدر فشار میدی !!!

یک هفته میشه که نیومدم تا برات بنویسم ... یعنی اصلا وقت نشد عزیزم ...

روز شنبه با بابایی رفتیم خونه مامان بزرگ  ... یک ماه از پر کشیدن بابابزرگت میگذره ... شب قبلش به قدری گریه کرده بودم که صبح دیگه چشمام باز نمیشد ... خیلی خیلی دلتنگ بودم و حتی حرفای بابایی هم نمیتونست آرومم کنه ... اونم کنارم نشست و آروم آروم اشک میریخت ... منم اینقدر گریه کردم تا یه کمی سبک بشم ...

امروز صبح حالم بهتر بود ... ولی بازم دلم غم داشت ....

چند شبی هم بود که خوابابی پریشون میدیدم که خودمم تعجب میکردم از دیدنشون ...

خلاصه ... شنبه صبح همراه بابایی رفتیم خونه مامان بزرگ

همگی دور هم نشسته بودیم که یهو تلفن زنگ خورد و خواهر بابابزرگ از شمال  زنگ زد ... مامان بزرگ گوشی رو برداشت و ما هم دور هم نشسته بودیم با بقیه خاله ها ... بعد از قطع شدن تلفن مامان بزرگ گفت که یه اتفاقی افتاده ... دلم از جا کنده شد ... گفت که زنداداشش یعنی زندایی من یهویی فشارش زده بالا و متاسفانه  دیروز دچار مرگ مغزی شده و توی بخش آی سی یو بستریه ... دیگه مامان بزرگ نتونست طاقت بیاره ... انگار که همون صحنه ها جلوی چشم هممون بود ... همه فقط همدیگرو نگاه میکردیم ...

خدایا این چه مصیبتیه ؟؟

حال هممون پریشون بود ... از همه هم بیشتر مامان بزرگ ... چند تا تلفن زدیم اینور اونور و مطمئن شدیم که این اتفاق واقعا افتاده ... تا عصری که اونجا بودیم حالمون گرفته بود و برای زنداییم دعا میکردیم ...

شب خاله ها میخواستن که برن  خونه هاشون ... من و بابایی هم پیش مامان بزرگ موندیم ...

فردا صبحش ... مامان بزرگ گفت که باید بره و حتما به زنداداشش سر بزنه ... ما مخالفت کردیم ... گفتیم خودت حالت خوب نیست کاری هم که جز دعا از دستمون بر نمیاد ... این همه راه تا شمال بری که چی بشه ... ولی مامان بزرگ گفت که دلم راضی نمیشه ... شاید دیدار آخر بشه ... از طرفی هم 5شنبه مراسم چهلم بابابزرگ رو در پیش داریم من میرم و یه روزه برمیگردم ... خاله جون بزرگت وقتی اصرار مامان بزرگ رو دید زنگ زد برای شوهرش تا اگه میتونه مرخصی بگیره و یک روزه مامان بزرگ رو ببرن شمال و برگردونن ... این کار انجام شد و قرار شد مامان بزرگ همراه خاله و شوهرش برن شمال و من و بابایی هم پیش بچه های خاله بمونیم ...

حالا امشب قراره که  حرکت کنن... هرچند رفتنشون دردی رو از زنداییم دوا نمیکنه ولی دلگرمی برای داییم میشه ...

انشالله خدا نیرویی به مادرم بده که بتونه دیدن دوباره این صحنه ها رو تحمل کنه ...

 

عزیزکم ... من و بابایی اومدیم خونه تا لباس برداریم و دوباره بریم خونه مامان بزرگ ...

تو هم دعا کن عزیزم ....

برای شفای همه مریضا و زندایی مامانی

 

دوستت دارم عزیز دلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)