شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

چهل روزت شد بالاخره !

1391/2/28 13:21
نویسنده : نانا
337 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه کوچولوی من

این چند روز اومدم تا برات پست بذارم ولی نمیدونستم چی بنویسم !! بعدشم که نوشتنم میومد شما صدات درمیومد و باید میومدم سراغت !!

الانم انگار نوشتنم نمیاد ... خیلی خسته ام ... با اینکه بابایی خیلی کمکم میکنه ولی بازم خسته میشم ...بیشتر از همه هم از بیخوابیت کلافه میشم ... خودت بیشتر کلافه میشه ها ... اونوقتهایی که دلت میخواد بخوابی و نمیتونی ... دوست داری همش رو پا باشی و تاب تاب بخوری و گاهی هم یه چرتی بزنی ! به نظرم بلد نیستی تنهایی بخوابی !!

اما همه ی خستگیم از این نیست ... اونوقتی خستگی به تنم میمونه که بعد از یکساعت تاب دادنت و خوابوندنت میزارمت روی زمین و بالشم رو میذارم کنارت تا دراز بکشم ... بعد یهو زنگمون رو میزنن و مامان بزرگ و خاله و دخترش میان !! تو هم با صدای زنگ بیدار میشی و اونا شروع میکنن به بازی کردن با تو و هی میگن چیه هی بچه رو میخوابونی !!!!! این اتفاق چند روز پیش افتاد و نزدیک بود اشک مامانیت در بیاد ... اما چکار میشه کرد ...نمیشه حرفی زد ...

 تازه این اوله ماجراست ... چون اعصاب مامانی به هم میریزه و بعد از رفتن مهموناش همش گیر میده به بابایی !! و یه جر و بحث کوچولو همه چیز رو قاطی پاطی میکنه ... بیچاره بابایی !!

امروز قراره مامان بزرگ آش بپزونه ... از دیشب زنگ زده و گفته ... از صبح هم 10 باری زنگ زده که چرا نمیای !!! ولی من اصلا دلم نمیخواد از خونمون تکون بخورم ... حسش نیست ...

دیشب گذاشتمت تو کریرت تا شاید یه کم سرگرم بشی ولی بیشتر از 10 دقیقه برات جالب نبود !!! همون 10 دقیقه هم خیره شدی بودی به دسته کریر !! اینم عکسش ......

 

تازگیها یاد گرفت که از خودت صدا در میاری .. انگار که حرف میزنی ... خیلی صداتو دوست دارم ... مخصوصا صبحها که با صدای گرفته و گلوی خشک برای شیر خوردن مامانی رو صدا میکنی دلم برات ضعف میکنه ... یه کار دیگه که یاد گرفتی دنبال کردن من و بابایی با چشمته ... که بعضی وقتها باعث میشه تا جایی که جاداره گردنت رو کج کنی و یا چشمات رو حرکت بدی ...

این روزا از گرمای هوا کلافه ام ... تو هم که نگوووووووووووو ... تا نیم ساعت میخوابی پشتت خیس عرق میشه و بیدار میشی ... کولر روشن نمیکنم ... واسه همین هم من همش یه باد بزن دستمه و بادت میزنم ... مثل کباب !!

دیروز که روی پام بودی و داشتم تابت میدادم یه چیزی همه ی خستگی رو بدر کرد ... داشتم پاهای کوچولوت رو نوازش میکردم یهویی انگشتات رو گرفتم تو دستم و از ته ته دلم خندیدیم... اندازشون از خودفرنگی هم کوچولوتره !!! فکر کن !! 5 تا نخودفرنگی رو بچینی کنار هم !!! دلم قنج رفته بود برا انگشتات ... با دقت بیشتر که نگاشون کردم ناخن انگشت کوچیک پات معرکه بود !! فقط یه خط !!!! وااااااااااای خدا ... داشتم میمردم از ذووووق !!! زودی به بابایی نشون دادم ... اونم کلی ذوق کرد ... منم فوری ازشون عکس گرفتم ...

امروزم که به سلامتی 40 روزه شدی ... چقدر منتظر این روز بودم ... چون همه میگن بعد از چهل روز خواب بچه ها تنظیم میشه !!!!!!!! ببینم چکار میکنی از این به بعد !! شایدم اصلا" نخوابی دیگه !!!

میبوسمت فرشته ی پا کوچولوی من

دل نوشت : ٢ اردیبهشت هفتادویکمین تولد بابابزرگ بود ...20 اردیبهشت هشتمین تولد امیر بود ... 23 اردیبهشت روز مادر بود ... و امروز نهمین سالگرد ازدواج خاله معصوم ... و من دلم از همه ی اینا گرفته ... خیلی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

سارا
28 اردیبهشت 91 19:43
ای جونم کباب
ای جونم نخود فرنگی
خوراکی دیگه ای نبود؟
قربونش بشم. ماشالله خیلی ناز و خوردنیه.
چهل روزگیت مبارک گل پسر
راستی نارینه جون وقتی می ذاریش تو کریر حتما کمربندش رو ببند. درسته که تو این سن خیلی تکون نمی خوره اما گاهی تو همین سن یهو یه حرکات ناگهانی خطرناک از خودشون نشون میدن این وروجکها


نوش جان !!!

ممنونم ...
نکته مهمی رو گفتی ... چشم عزیزم
خاله ي اميرعلي
28 اردیبهشت 91 23:48
سلام
الهي من فدات بشم الكي كه نگفتن بهشت زير پاي مادران است حالا كجاهاشو ديدي عزيزم؟!!!
من وقتي اين ني ني كوچولوهارو ميبينم تصميم ميگيرم بعد ازدواج اصلن بچه دار نشم واقعا خيلي مسئوليت سنگينيه ولي با ديدن بهدادي نظرم عوض ميشه
نانا جونم بابا اين فسقليت هزار ماشالاه هر دفعه تغيير چهره ميده بزنم به تخته هر دفعه كه ميبينم ناناز تر و خوردني تراز دفعه ي قبله
كاش من اونجا بودم اين جيگري رو هي باد ميزدم اي جاااااااااااااانم
خدا براتون نگهش داره ههههههه انگشتاشو اي وروجكم فسقليه خودم بخولمشون
اي عزيز روزگاره ديگه چي ميشه كرد دنيا وفا نداره...
خدا معصومه جان و بابابزرگ رو رحمت كنه روحشون شاد
راستي يادم رفت بگم از لپاي اين بهداد جونم هزار تا ماچ كن


سلام ...
منم قبل ازدواج همیشه میگفتم بچه چیه !! دست و بال آدم رو میبنده ... خودمونیم ... به کسی نگو ... بعد از ازدواج هم همین نظر رو داشتم ... اما حالا ...... !!

خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه .. دلم بدجور گرفته بود

ماچ هم به روی چشم
عسل
29 اردیبهشت 91 1:35
اولا 40 روزگیت مبارک

دوما یه مدت طول میکشه تا سیستم بدنت به شب بیداری عادت کنه و این خستگی از تنت بیاد بیرون

سوما چه تشبیه جالبی بود نخود فرنگییییییییییییی
می بوسم پاهای کوچولوشو



ممنونم عزیزم
چه مدت مثلا" ......... نمیرم ؟؟!!



مامان مانی جون
29 اردیبهشت 91 20:45
وای درکت میکنم
همه به من میگفتن چه قد میخوابونیش
میگم عادتش نده رو پا یا تو پتو تابش بدی پوستت کنده میشه
من هر کی میومد مانی رو میذاشت رو پاش میگفتم نه چون بعد پدرم در میاد و خدا رو شکر مانی بعد از شیر خوردن اگه خوابش میومد میخوابید
عادتش بده یه پتو یا ملحفهء نرم بغل کنه بکشه رو صورتش بخوابه
راستی هر کی گفته بعد چله خوابش خوب میشه ببخشید ها چرت گفته
تنها راه ردیف کردن خوابش همونیه که گفتم الانم که هوا گرم شده خوبه حمومش کنی
میگم بچه رو مثه کباب باد میزنی حواست باشه مثه کباب نخوریش
آخه کسی که یه جعبه شیرینی رو یه جا بخوره ممکنه از این کارا هم بکنه
اون نخود فرنگی هارو میتونی بخوری من هر روز کارم همینه
عکس از این خوشکل تر نبود بذاری ترسیدی چشش بزنیم
قربونت برم بهداد جون با این مامان بی سلیقه ات
چهل روزگیتم مبارک باشه شازده


ممنونم دوستم...
یه کم دیر راهنماییم کردی ... چون عادت کرده به رو پا بودن و تا نذارمش غرغرش تموم نمیشه ... البته تصمیم دارم غرغش رو تحمل کنم ولی امااااااان از دست باباها !!
برای خوابش هم ممنون که امیدوارم کردی !!

اینقدر عکس زشت دارم ازش ... میخوای بذارم ؟


مامان مانی جون
30 اردیبهشت 91 13:47
مثه من باش
پست زشت بودنتم عشقه رو یادته؟
وای نی نی ها زشت بودنشون از قشنگ بودنشون قشنگ تره
متوجه شدی چی گفتم؟
خودم که نفهمیدم
راستی اگه غرغر و باباشو تحمل کنی بهتره تا دو سه سال اذیت شی
بابا رو پا خوابوندنو کی اختراع کرد؟من دلم میخواد خفش کنم


یادمه...................

فکر کنم اون موقع باید باباشو بذارم رو پام !!!!!!!!