شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 250 مامانی برای بهداد

1392/8/28 23:59
نویسنده : نانا
246 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

584 . دوشنبه : ساعت 9 بیدار شدم و چمدونا رو جمع کردم ... منتظر بودم تا بیدار بشی و صبحانت رو بدم ... 9:30 بیدار شدی ... صبحانه پنیر خالی خوردی ... منم وقت ناز کشیدنت رو نداشتم ... ساعت 10:30 رفتیم ترمینال ... زودتر از همیشه بیدار شدی و نق نقویی ... برا همین هم تا توی ماشین نشستیم و راه افتادیم خوابیدی ... بیدار هم که شدی خوب بودی و با اسباب بازیهات بازی میکردی ... ساعت 6 بود که رسیدیم ... ناهار نخورده بودیم .. برا همین هم مامان بزرگ سفره انداخت برامون و شام رو زودتر خوردیم .... تو هم باهاشوون خیلی غریبی نکردی ... عمه 1 و عمه 3 اومدن تا با مامان بزرگ برن هیئت ( هرشب میرن ) ... تو هم با دختر عمه 3 دوست بودی و بازی میکردی ... و وقتی خواست بره هیئت براش گریه کردی که نره !!!!!!!!!!!!! ... ساعت 11 بود که رفتیم اتاق و هرسه تامون خوابیدیم و من خوش خیال بودم که تو تا صبح میخوابی !! ... ولی 12 بیدار شدی و گریه کردی ... مجبور شدم چراغا رو روشن کنم تا بازی کنی و آروم بگیری ... تا دوباره خسته بشی و بخوابی ساعت از 2 گذشته بود

* گوشی بابا رو یادمون رفته بیاریم !!!!!!!!!!!!!

*برخوردت با بابابزرگ و مامان بزرگ بهتر از اون چیزی بود که انتظار داشتم ... داری بزرگ میشی انگار !!

٥٨٥ . سه شنبه : بابا صبح زود رفت بانک دنبال کار وامش .. من و تو هم تا 11 خواب بودیم ... بابا که اومد بیدار شدیم ... صبحانت رو دادم ... بعدش رفتیم تو حیاط و کلی برا خودت راه رفتی و لذت بردی ... ناهار خوردیم و تو سرگرم پشتیها بودی و بازی میکردی .. ساعت 4 بابا خوابید و من برات غذا کشیدم و خوردی ... بعدش هم خوابیدی ... بیدار که شدی خونه حسابی شلوغ شده بود ... عمه ها اومده بودن و تو تمام مدت به بابا چسبیدی چون میخواستن بغلت کنن ... و همین کارت باعث شد من کلی متلک بشنوم از بقیه ... اما مهم نبود ... ینی خودم رو میزدم به بی محلی ... وقت شام هم از دست بابا شام خوردی و دیگه متلکها کامل شد !!!! ... بعدش هم با دختر عمه 3 بدوبدو بازی کردید ... ساعت 8 بود که بابا اینا رفتن هیئت و من و تو تنها بودیم و تو خونه گشتیم ... ساعت 10 که همه برگشتن بازم همون بساط بود و تو چسبیدی به بابا ... البته با دختر عمه خوب بودی و بازی میکردی ... کم کم همه رفتن و ما هم رفتیم تا بخوابیم ... تا خوابت ببره ساعت 1 بود ...

ساعت 3 از خواب بیدار شدی و گریه کردی ... ابریزش داری شدید ... فکر کنم سرماخوردی ... امروز که تو حیاط بودی هوا خوب بود ولی انگار لباست کم بود ... دلم میخواست گریه کنم از غصه ! .. کلافه ی خواب بودی ولی آبریزشت نمیذاشت شیر بخوری و بخوابی ... چراغارو روشن کردم و با هرچیز که میتونستم سرگرمت کردم تا لااقل گریه نکنی ... بابا هم هی چرت میزد و بیدار میشد ... بالاخره ساعت 5 بود که از خستگی خودت دراز کشیدی و خوابت برد ... ولی مدام تو خواب نق زدی و من با هر نقت بیدار میشدم ...

586 . چهارشنبه : امروز تاسوعاست ... ساعت 9 بیدار شدی و تا صدای بابا رو از اون اتاق شنیدی گریت دراومد و خودت رفتی در رو باز کردی و رفتی اونور ... منم از کم خوابی دیشبم کلافه بودم حسابی و ناراحت از اینکه تو مریض شدی ... تو اتاق موندم و صبحانه نخوردم ... بابا صبحانت رو داد و اوردت تا عوضت کنم ... ولی من اینقدر بدخلق بودم که باهاش بد برخورد کردم و اونم ناراحت شد و گفت مگه من مریضش کردم ! و تو رو برداشت و رفت اونور ... میشنیدم صدای تو رو که نق میزدی ( بخاطر رفتار بقیه که یا میخواستن بغلت کنن یا ماچت کنن یا ... ) و حرص میخوردم ...  خلاصه که امروز فقط نق نق داشتی و گریه میکردی و بی اعصاب بودی ... لب به غذا هم نمیزدی ... مدام اویزوون بابا میشدی و حتی منم طرفت میومدم جیغ میزدی ... اطرافیان هم اصلا رعایت حالت رو نمیکردن و مدام باهات ور میرفتن تا مثلا سرحال بشی ولی بدتر میکردی و من نمیدونستم چطور براشون حال یه بچه ی سرماخورده ی بی اعصاب رو توضیح بدم ... برا همین هم همش حرص خوردم تو دلم ... منم لب به غذا نزدم امروز ... تا عصر همین بساط بود ... حتی نتونستی بیشتر از نیم ساعت بخوابی ... سرشب دختر عمه 3 اومد ... باهاش سرگرم بازی شدی و با همون بیحالیت کلی بدوبدو کردی ... بعدش همه حاضر شدن و رفتن هیئت و من و تو تنها موندیم ... یه کم غذا بهت دادم و یه کم شیر خوردی و خوابیدی .. البته تمام مدت ممه به دهنت بود ... و صدبار هم بیدار شدی و نق زدی ... متوجه شدم که تب داری ... یکساعتی خوابیدی و بعدش با گریه بیدار شدی ... تو تب میسوختی ... لباسات رو درآوردم و داشتم پاشویت میکردم که بابا اومد ... تو هم با دیدن بابا که لباس بیروون تنش بود بیشتر گریه کردی ... منم این وسط سعی کردم که بهت استامینوفن بدم .. به زور ... با قاشق ... اما همینکه قطرت رو قورت دادی هر چی خورده و نخورده بودی بالا اوردی ... از بالا اوردنت و هیاهوی اطرافیان بیشتر ترسیدی و جیغ میزدی ... لباسات رو عوض کردم و تو و بابا رو فرستادم تو اتاق تا توی آرامش باشید .. خودمم موندم تا تمییزکاری کنم و حرفای دیگران رو بشنوم !! ... کم کم اروم گرفتی و با دختر عمه بازی کردی ... تبت کم نشده بود ... دارو هم نخوردی ... با دختر عمه سرگرم بودی و یه کم میوه و کیک خوردی ... سعی کردم معدت سنگین نشه ... ساعت 12 بود که خونه خلوت شد و ما رفتیم تو اتاق تا بخوابیم ... خواب که نه بیشتر میخواستم با تو تنها باشم ...

بابا خوابید و تو تا ساعت 2 بیدار بودی ... البته صدبار بابا رو بیدار کردی !!! ... آبریزش شدید داری و حسابی کلافه ای ... ساعت 2 داشتی شیر میخوردی تا بخوابی ... همش بینیت کیپ میشد و تو گریه میکردی ... بالاخره خوابت برد ... اما بعد از نیم ساعت بیدار شدی و شروع کردی به گریه و جیغ زدن ... آبریزشت بیشتر شده و کلافه ی خواب بودی ... تب هم داری ... هر کاری کردم سرگرم نشدی ... بابا هم بیدار شده بود دیگه ... به بابا گفتم بریم بیرون دور بزنیم ... لباس پوشیدیم تا بریم ... همه بیدار شده بودن دیگه ... حالا این وسط بابابزرگ و عمه سعی داشتن تو رو اروم کنن ( در حالی که توی روز روشن ازشون فرار میکنی !) و این باعث میشد بیشتر گریه کنی و جیغ بزنی ... منم که کاردم میزدی خونم در نمیاومد از این کارشون ... بالاخره از خونه زدیم بیرون با شوهر عمه1 ... تو ماشین آروم بودی ولی نخوابیدی ... رفتیم بیمارستان ... دکتر معاینت کرد و گفت گلوت چرکی شده ... و وقتی گفتم دارو نمیخوری برات امپول نوشت .. چرک خشک کن ... رفتیم تا داروهات رو بگیریم .. تو راه متوجه شدم که کیفم رو تو اتاق دکتر جا گذاشتم !!!!!!!!!! برگشتیم و کیفم رو گرفتیم و بعد هم داروهات رو گرفتیم و برگشتیم بیمارستان ... الانم که یادم میافته اشکم در میاد ... آمپولت رو زدیم ... هنوزم صحنه دلخراشش جلو چشممه ... دیگه هیچوقت دوست ندارم این صحنه رو ببینم ... خیلی گریه کردی ... تو ماشین خوابت برد و وقتی هم رسیدیم خونه یه کم شبر خوردی و خوابیدی ... دیگه ساعت 5 بود ... چند باری بیدار شدی ولی گریه نمیکردی ... بخاطر تبدار بودنت بود ... مجبور شدم بالا سرت بشینم تا تبت کم بشه ... ساعت از 7 گدشته بود که تبت قطع شد و من ولو شدم کنارت 

587 . پنجشنبه : امروز عاشوراست ... بابا ساعت 9:30 رفت برا مراسم عاشورا ... همه تو حیاط مشغول تدارکات نذری بودن ... تو هم خواب بودی و منم با هر صدایی که از حیاط میومد بیدار میشدم و تو رو چک میکردم و میخوابیدم ... ساعت 11 بود که کامل بیدار شدی ... ابریزشت کم شده ولی تبداری ... برات شیاف گذاشتم ... بعدش هم یه کم نون و پنیر و اب پرتغال خوردی ... ساعت 12 بود و داشتن غذا هارو میکشیدن که بابا هم اومد و تو رفتی پیش بابا و من تونستم یه کم کمک بقیه کنم ... تا مهمونا برن ساعت از 2 گذشته بود ... منم برای خودم و بابا و شما غذا کشیدم و سه نفری خوردیم ... تو هم حسابی خوردی .. نوش جونت ... بعدش من و شما اتاق پذیرایی رو جاروبرقی کشیدیم ... حالا همه خوابیدن و من و تو لباس شستن لباسشویی رو نگاه میکنیم !!!!!!!!! ساعت 6 بود که تو هم خوابت گرفت و رفتیم خوابیدیم ... خداروشکر سرحال بیدار شدی ... دوساعت کامل خوابیدی .. انگار آمپول کارساز بوده برات ... تب هم نداری دیگه ... هوا هم که عالی بود ... بارونی و خنک ... شامت رو خوب خوردی و بازی میکردی ... صدات یه کم گرفته .. البته بخاطر جیغ زدناته بیشتر ... بابا ساعت 12 خوابید و من و شما تو تاریکی بازی میکردیم (من شب خواب رو روشن میکردم و تو خاموشش میکردی و فرار میکردی !) ... یه کم سرفه داری ... ولی همینقدر که خوبی هم خوبه ... ساعت 1 خوابیدی تا خود صبح ...

* قسمت ما هم اینجوری بود که امسال در همین حد عزادار محرم باشیم ... خدا خودش قبول کنه ... واقعا نعمتی بالاتر از سلامتی نیست

588 . جمعه : دیشب اصلا بیدار نشدی ... البته بخاطر داروهات هم بود ... ولی فکر کنم حالت بهتره انشالله ... سرفه هات کم شده ولی ابریزش داری هنوز ... ساعت 11 بود که صبحانت رو دادم ... هوا افتابیه .. بابا گفت بریم بیرون یه هوایی بخوریم ... خواستیم بریم اسکله که یهو سر از جمعه بازار دراوردیم ... خوب بود ... یه پارچه مانتویی گرفتم برا خودم و یه شلوار خونه برا تو (5000 تومن ) ... جنسشم خوبه ها ولی از شنیدن قیمتش کلی تعجب کردم ... ساعت 2 اومدیم خونه ... ناهار خوردیم .. خونه خلوت شده و حوصلمون سر میره !! ... ساعت 4 تا 6 خوابیدی .. بیدار که شدی یه کم بداخلاق بودی چون بابا رفته بود اون اتاق و داشت با بابابزرگ حرف میزد و تو وقتی صداش رو شنیدی خلقت تنگ شد ...

عمه2 و دخترش اومدن ... و تو با دختر عمه یه کم توپ بازی کردی و سرحال شدی ... شام خوردیم ... بعدش من و مامان بزرگ رفتیم خیاطی تا پارچم رو بدم بدوزن ... موقع رفتنم منو ندیدی ولی وقتی برگشتم کلی برام اخم کردی و دعوام کردی !!!!!!!!!! ... بخاطر بینیت و سرفه هات اذیت میشی و نق میزنی .. خدا کنه زود خوب بشی ... بابا ساعت 12 بیهوش شد .. تو هم 1 خوابیدی ...

589 . شنبه : بابا صبج زود رفت دنبال کار بانکیش ... ساعت 10:30 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... بابا و مامان بزرگ بیرون بودن .. تو هم برا خودت تو خونه قدم میزدی و بازی میکردی ... همچنان ابریزش داری و بی اعصابی ... هوا بارونیه و ناهارمون آبگوشت ... چقدرم عالی ... با اینکه آبگوشت دوست داری ولی ناهار کم خوردی ... بعد از ناهار بابا خوابید .. من و تو هم با هم بازی میکردیم ( وسایل ساکت رو میریختی بیرون و دوباره جمعشون میکردی ... منم باید در ساک رو باز نگه میداشتم !) ... ساعت 4 بود که خوابت گرفت و خواستم بخوابونمت که خیاط زنگ زد تا برم برا پرو مانتوم ... حالا بارون میاد چه جووووووور ... تو هم خوابت میاد ... بابا گفت برید و زود برگردید ... من و مامان بزرگ رفتیم ... رفتن همان و ماندن همان !! ... مامان بزرگ گفت بمون تا تکمیل بشه و یه دفعه بریم .. منم دلواپس تو بودم که خوابت میومد  ... خلاصه که تا بیاییم خونه ساعت 6 بود ... دیدم تو خوابیدی ... اشکم داشت در میومد ... بابا گفت کنارش نشسته بودی که خوابت برد ... مامان فدای تو بشه ... کلی قربون صدقت رفتم تو خواب ... یکساعتی خوابیدی .. بازم دلت میخواست بخوابی ولی نشد ... همچنان داره بارون میاد و من مدام رو سکوی حیاط میرم و برمیگردم ... بینیت همچنان کیپه .. برا همین هم نتونستی شام بخوری ... بعد از شام دوست بابا اومد خونشون و تو اصلا باهاش غریبی نکردی

590 . یکشنبه : دیشب راحت خوابیدی ... ساعت 10 بیدار شدی و صبحانت رو دادم و رفتم سراغ بستن چمدونها ... تو هم تا دیدی بابا لباس پوشیده نق نقت شروع شد ... به زور پوشکت رو عوض کردم و لباس تنت کردم ... ساعت 12 بود که از مامان بزرگ و بابابزرگ خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ... بعد از نیم ساعت خوابت برد ... دوساعتی خواب بودی و بعدش یه کم نون خالی خوردی !!! و با کیف من بازی میکردی ... آبریزشت شروع شده بود ... و باعث شد بینیت کیپ بشه و عصبی بشی و مدام نق بزنی ... کلی غر زدی تا بالاخره تونستی رو دوش بابا بخوابی ... وقتی بیدار شدی نزدیک تهران بودیم دیگه ... ساعت 6 هم رسیدیم خونه ...

خونمون عین یخچال سرد بود !!!!!!!!! با دیدن توپات که گوشه اتاق بود کلی ذوق کردی و مدام یه چیزی به من میگفتی ... فکر کنم تو هم مثل من دلت برا خونمون تنگ شده بود !!! ...چمدونا رو خالی کردم و لباسارو جابجا کردم ... بابا شام گرفت و خوردیم ... بینیت هنوزم اذیتت میکنه ... برا همین هم هر نیم ساعت یه جیغ و داد راه مینداختی و منم دستمال به دست دنبالت میدوییدم ... تا وقت خوایت همین برنامه بود ... ولی راحت خوابیدی

* واقعا که هیچ کجا خونه خودمون نمیشه !! اینو بابا هم گفت و من کلی متعجب شدم !!!!!!!!!

٥٩١ . دوشنبه : تا ما بیدار بشیم بابا رفت خرید و برگشت ... صبحانمون رو خوردیم و خریدارو جابجا کردم و آشپزخونه رو تمییز کردم و ناهارم رو گذاشتم و بردمت حمام ... هنوزم یه کم آبریزش و سرفه داری ... منم از دیشب معده درد دارم ... نمیتونم هیچی بخورم ... عصری موقع خوابیدنت خیلی اذیت شدی ... بینیت کیپ میشد و عصبیت میکرد .. برا همین هم تا بخوابی ساعت 6 شده بود ... بالاخره خوابوندمت خودم هم کنارت خوابم برد ... بیدار که شدم دیدم برقا رفته و بابا هم با گوشیش ور میرفت ... حدود سه ساعت خوابیدی ... و این ینی اینکه امشب باید تا دیروقت بیدار باشم !!!! ... شامت رو خوردی و بازی کردی ... بابا که 12 خوابید ولی من و تو تا 2 بیدار بودیم ... داشتم بیهوش میشدم از خواب !!!!!!!!

592 . سه شنبه : بابا رفت اداره ... دیشب رو خوب خوابیدی ... بیدار که شدم فکر کردم ساعت 8 یا 9 باشه ... اما 11 بود .. هوا ابری بود حسابی ... سرم درد داره ناجور .. ولی معدم خوبه !!! ... تو هم سرحالی شکر خدا ... یه جز یه کم آبریزش مشکل دیگه ای نداری ... صبحانت رو خوردی ... میوت رو هم خوردی و بعدش با هم توپ بازی کردیم ... به هوای تو منم کلی بدو بدو کردم !!! برات ناهار آبپز گذاشتم ... ساعت 4 بود که غذات رو خوردی و رفتی سراغ رختخوابت ... انگار خوابت میاد ... اما تا بخوابی ساعت 5 بود ... یکساعت خوابیدی و با غرغر بلند شدی ... بابا هم همون موقع رسید و تو دیگه نخوابیدی ... توپات رو اوردی تا بازی کنیم ... ولی کار داشتم تو هم رفتی سراغ بابا ... شام خوردیم ... تو همچنان ابریزش داری و یهو کلافه میشی ازش و نق میزنی ... منم تا دستمال دستم میگیرم تو فرار میکنی و کنار مبل مثلا قایم میشی ... الهی من فدای تو بشم که اینقدر داری اذیت میشی ... کاش زودتر خوب بشی ...

* تو این مدت که سفر بودیم وقت نکرد ازت عکس بگیرم ... حتی فرصت این نشد که لباس سقایی که مامان بزرگ برات گرفته بود رو تنت کنم ... ایشالله سال دیگه ...

اینم از مسافرت امسال که اصلا نفهمیدم چطور گذشت !!!!!!!!!!!! بازم خداروشکر ...

عاشقتم عزیزم

سه شنبه . امروز 592 روزته :: ١٩ ماه و 10 روز :: 84 هفته و 4 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مانی جون
29 آبان 92 11:50
الهی الان خوب خوب شده باشه خسته نباشی خانومی از این همه کم خوابی و سفر وای که چقد این پستت ناراحت کننده بود هر چه زود تر یه پست بزار ببوس بهداد جونو
نانا
پاسخ
خوب خوب که نه ولی بهتره ... ایشالله که برا همه خوب و خوش بگذره برا ما هم روش ...
مامان گیسو جون
29 آبان 92 17:13
سلام عزیزم رسیدن بخیر الهی بمیرم مونده بودی خونه که خیلی بهتر بود حداقل حرص نمی خوردی و معده ات هم خوب بود تازه بهداد جونی هم مریض نمی شد چه می دونم شاید خونه می موندی اوضاع از اون طرف بدتر می شد خداییش مریضی بچه اونم تو سفر خیلی بده ان شاا... دیگه مریضیشو نبینی طفلک بچه ام عزاداریتون هم قبول عشقم خداییش هم هیچ کجا خونه خود آدم نمی شه ببوس عزیزم رو
نانا
پاسخ
سلام عزیزم ... ممنونم چمیدونم والا ... هر دوسرش دردسره !! رفتن یه جور نرفتن صدجور ... خیلی اذیت شدیم هر سه تامون .. بازم خداروشکر که گذشت ... ممنونم دوستم
سمانه مامان پارسا جون
18 آذر 92 0:43
سلام عزیزم رسیدن به خیر ایشالله دیگه رنگ غم و مریضی رو نبنید عزیزم.
نانا
پاسخ
سلام دوستم ... سلامت باشید همیشه ... ببوس پارسا جونم رو