یادداشت 61 مامانی
شکوفه ی بهار نارنجم
فصل بهار تموم شد و تو هنوز نیومدی !!
از این به بعد باید بهت بگم شکوفه ی نارنجم !!!
این ماه هم مثل ماههای قبل نیومدی و دوباره انتظار مامانی و بابایی شروع شد ... البته توی این روزها که دوست نداشتم باشی ... چون معلوم نبود چه بلایی سرت میومد با این حال مامان !!
ولی خیلی هم بهت خوش نگذره ... لطفا این ماه تشریف بیار
روز 5شنبه که عید مبعث بود خونه بابابزرگ بودیم ... یعنی صبح زود همراه خاله ها و مامان بزرگ و بابابزرگ رفتیم سر خاک ... البته چند تا از اقوام هم بودن ... بعد از سر خاک هم اومدیم خونه و از ساعت 10 رفت و امد همسایه ها شروع شد ... چه عید غمگینی بود
روز جمعه هم همراه بابایی رفتیم حرم ... البته نتونستم داخل حرم برم ولی همون حیاط حرم هم دلم رو آروم کرد ... همون جای همیشگی که با بابایی مینشستیم ... روبروی گنبد ... کلی با بابایی حرف زدم ... نگام به گنبد بود و حرف میزدم... بابایی هم فقط گوش میداد ... میدونست که دارم دلم رو خالی میکنم ...حالم توی حرم خوب بود ولی وقتی پام رو از حرم بیرون گذاشتم دوباره همه غمهام اومد تو دلم ... اما غمهام هم سبکتر شده بودن
روز شنبه ... بابایی زنگ زد و گفت که عصر مهمون داریم ... روز آخر رجب بود و خاله و شوهرش روزه بودن ... من نتونستم روزه بگیرم ولی سعادتی بود که سفره افطار تو خونمون پهن بشه ... ساعت 4 بود که بابایی از اداره اومد و ساعت 5 خاله اینا رسیدن ... با هم رفتیم سرخاک خاله معصومه ... چقدر توی اون ساعت و روز بهشت زهرا غریب بود ... هیچکس نبود ... انگار که همه آخر هفته یاد اموات میافتن ... ولی فرصت خوبی بود ... دوست ندارم بالای قبر خاله گریه کنم ... اصلا گریم نمیاد ... فقط براش قرآن خوندم و دعاش کردم ... کلی باهاش حرف زدم ... براش از بچه هاش گفتم ... از دلتنگیشون ... از وقتایی که به هر بهونه ای گریه میکنن تا دلشون رو خالی کنن...
این روزا کارمون شده مرور خاطرات ... عکسهای خاله که تک و توک دستمون بوده شده تسلای دلمون ...
وقتی به چشمای سبزش خیره میشم تموم وجودم یخ میکنه ... باورش برام سخته ... انگار دلم نمیخواد نبودنش رو باور کنه ... شایدم هنوز زوده برای باورش ...
دیروز صبح رفتم خونه بابابزرگ .. امیر و صبورا هم اونجا بودن و منم برای ناهارشون ماکارونی درست کردم چون هردوشون عاشق ماکارونی هستند ...و عصر هم بابایی اومد دنبالم و اومدیم خونه ... البته تو راه برگشت یه عروسک الفی هم خریدیم ... من عاشق صورت بانمک و ساده ی این عروسکم ...
عزیز دلم ...
امروز بابایی میره برای آزمایش مجدد ... خدا کنه همه چیز خوب باشه تا یه کم دلمون شاد بشه و بدون نگرانی این ماه بیاییم دنبالت ...
اعیاد شعبانیه شروع شده ... ولی سعادت روزه داری رو ندارم ... این روزها رو دوست دارم ... همه شهر پر از شادیه ...هرچند خیلی از دست خدا گله دارم و از دنیا ناامیدم ... ولی منتظر یه جرقه کوچولو برای امیدوار شدن هستم ... خدایا عیدیمو فراموش نکن
دوستت دارم کوچولوی من
پ.ن : خوشحالم که این روزها برای دوستام پیام تبریک میگذرام ... انگار فرشته های آسمونی دلشون برای ماماناشون تنگ شده ... خداروشکر ... زیلی جون بهت تبریک میگم .. انشالله بارداری خوبی داشته باشی