درددلهای مامانی
بنام خداوند زیباییها
عاقبت در یک شب از شبهای نور
کودک من پا به دنیا مینهد
آن زمان بر من خدای مهربان
نام شورانگیز مادر میدهد
خدا میدونه این شعرو چندبار با خودم زمزمه کردم تا شاید دلم آروم بگیره
تا امید از دست رفته ام برگرده
آخه روزای سختی بود برام..... همه کارایی که ناخواسته کرده بودم مدام جلوی چشام بود و دردم رو بیشتر میکرد
یاد روزایی میافتادم که بی دلیل میل به مادر شدنم رو سرکوب کردم و همش منتظر روزی بودم که بتونم اولین قدم رو برای نزدیکتر شدن به تو بردارم
کلی برنامه ریزی داشتم واسه روز و ماه و سال تولدت ....
بالاخره اونروزیکه 32 ماه انتظارشو کشیدم رسید
چقدر عشق و مهربونی تو اونروزای خونمون بود ... همش به شادی گذشت
از اولین روز دلم روشن بود که دارم به خواستم میرسم
حس مادرانه ام بهم میگفت که وجودم رو برای پرورش کودکم آماده کنم .....
×××××××××
هنوزم لذت اونروز دلم رو قلقلک میده .... وقتی ک چشمای بابایی از خوشحالی برق زد ....
اما حیف که لذت فکر کردنش هم فقط چند دقیقه طول میکشه و جای اونارو خاطرات روزای تلخ از دست دادنت پر میکنه
چه روزای سختی رو گذروندیم ...انگار به آخر دنیا رسیده بودم
از خدا گله داشتم
به حکمتش اعتراض داشتم
میدونستم خودم بی تقصیر نیستم .. اما این امتحان بیشتر از ظرفیت من بود ...
خدایا شکرت
دلم نمیخواد اونروزا رو مرور کنم .. ولی چه کنم که گوشه ذهنم شده خونه خاطرات تو
یه ماهی طول کشید تا دوباره روحم آروم بشه
ولی هنوزم نتونستم جای خالیت رو توی وجودم پر کنم
بی صبرانه منتظر حضورت در وجودم هستم !!!
وای که چقدر این روزا دیر میگذره .... !!