یادداشت 73 مامانی
شکوفه ی نارنجم
این روزا مامانی یا خوابه یا خونه مامان بزرگه !!!
نمیدونم بخاطر وجود شماست که اینقدر خوابم میاد یا بخاطر فرار از فکر و خیالای غم انگیز ؟
حدود 13 روزه که از فوت بابابزرگت میگذره ... این روزا خیلی به هممون سخت گذشت ... بیشتر از همه هم به مامان بزرگ ... خیلی احساس تنهایی میکنه ... با اینکه تمام این چند شب حتی یک لحظه هم کنارش خلوت نبوده و خونه پر میشه از مهمونایی که میان تا تسلای دلمون باشن ... ولی بازم ... یه غربت عجیبی توی خونه هست ...
این روزا و شبها ایام مقدسیه ... روزای قدر رو میگذرونیم ... برای شب 21 رمضان هم رفتیم خونه مامان بزرگ و همونجا تا صبح احیا داشتیم ... صبح هم بعد از نماز رفتیم سرخاک بابابزرگ و خاله معصوم .... بقیه خاله ها هم بودن ... چقدر بابابزرگ این جمع ها رو دوست داشت ... هرسال شب قدر زنگ میزد و میگفت اگه میتونید شب بیایید دور هم باشیم ... دوست داشت خودمون جوشن کبیر بخونیم و میگفت از تلویزیون شنیدنش مزه نمیده ... من که تو سالهای بعد از ازدواجم قسمت نشد توی شب قدر کنارشون باشم .... ولی ... امسال همه دور هم بودیم ... جز بابابزرگ و خاله معصوم ... روحشون شاد ...
عزیز دلم ... امروز اول شهریوره ... ماهی که آرزو داشتم بشه ماه تولدت ... اونوقت هرسه مون متولد این ماه میشدیم !! ولی حالا که نشده ... خداروشکر .... اصلا خداروشکر که شما عزیز دلم امسال به دنیا نیومدی ... چون امسال بدترین ساله زندگیم رو دارم تجربه میکنم ....
نازنینم ... ازم دلگیر نشو که دیر به دیر میام به وبلاگت سر میزنم ... اصلااااا حس و حال هیچ کاری رو ندارم ... حتی حاله ذوق کردن برای وجود نازنینت رو ... !!
یعنی ترجیح میدم خیلی برات ذوق نکنم ... چون تا از سلامتت باخبر نشم و صدای قلب نازنینت رو نشنوم خیالم راحت نمیشه .... امروز جواب آزمایشای چکاب که دکتر برام نوشته رو میگیرم و هفته بعد میرم پیش دکترم تا هم جواب رو نشون بدم و هم سونو انجام بدم ....
روز پنجشنبه قراره مجلس یادبود از طرف افراد فامیل برای بابابزرگ برگزار بشه ... چون بابابزرگت بزرگه فامیل بود ... البته توی شمال ... و بخاطر همین هم فردا شب همه اعضای خانواده و فامیلهایی که اینجا هستند راهیه شمال میشن ... من و بابایی هم هنوز تصمیم نگرفتیم که بریم یا نه... آخه نگرانتم و میترسم که مشکلی پیش بیاد .... بابایی هم مونده که چکار کنه ... از طرفی نرفتنمون بد میشه و از طرفی هم وجود تو ... عزیز دلم ... تصمیم گیری رو برامون سخت میکنه ... واقعا موندیم که چکار کنیم !!!
من که خیلی دوست دارم برم ...یعنی اگه نرم دلم اونجاست ... تا ببینیم چی پیش میاد ... شایدم رفتیم شایدم نه ...
عزیزکم ... این روزا برای سلامتیت دعا میکنم ... و از خدا میخوام خودش مراقبت باشه و تو رو برای من و بابایی صحیح و سالم حفظ کنه .. انشالله
میبوسمت فرشته ی کوچولوی من