یادداشت 72 مامانی
شکوفه ی بهار نارنجم
روز دوشنبه همراه خاله ها و مامان بزرگ رفتیم بیمارستان تا آرمیتا کوچولو رو ببینیم ... خیلی ناز و بانمکه ... خیلی هم کوچولوئه ... و اونجا بود که مامانی برای اولین بار نی نی کوچولوی اینقدری رو بغل کرد ... خودت که میدونی مامانی کلا از بغل کردن نی نیها فراریه ... چه برسه به نی نیه یه روزه !!
البته مجبور شدم که بغلش کنم ... چون وقتی رسیدیم آرمیتا جون داشت شیر میخورد و مامانش هم میخواست که از جاش بلند بشه ... از من خواست که آرمیتا رو بغل کنم تا اون بتونه بلند بشه ... منم این کارو کردم ... چقدرم مزه داد ... یه نی نیه یه روزه تو بغله مامانی !!!
خلاصه یه نیم ساعتی پیششون بودیم و کلی با ناز و عشوه های آرمیتا سرگرم شدیم ... زندایی هم حالش خوب بود و عملش راحت بود ... فقط خیلی دلتنگیه بابابزرگ رو میکرد ...
"" مثله دفعه ی قبل "" این جمله رو چندین بار در طول روز از زبونه همه میشه شنید ... هر وقت که میخوایم برای مراسم بابابزرگ برنامه ای بچینیم ... این جمله ناخواسته روی زبونمون میاد ... میخوایم تدارک غذا ببینیم میگیم مثل دفعه قبل سر مراسم معصوم ... میخواییم مهمون دعوت کنیم میگیم مثل دفعه قبل مهمونای مراسم معصوم.... و این جمله دله مامانی رو به درد میاره ... چون هنوز داغه خاله برامون تازه بود که این مصیبت به سرمون اومد ... ولی چاره ای جز سوختن و ساختن نیست ...
البته یه چیزی رو بگم ... وقتی که این اتفاق برای خاله معصومت افتاد ... توی اون دوران که بابابزرگ خیلی غصه دار بود ... همیشه یه گوشه مینشست و قرآن میخوند ... یعنی خیلی توی جمع نمیومد و ما هم میدونستیم که توی خونه هست و یه گوشه ای مشغول دعاست ... الان هم یه وقتایی از یادمون میره که این مراسم برای بابابزرگه ... و انگار همون دورانه و هنوز بابابزرگ یه گوشه از خونه حضور داره ... کاش اینطوری بود .... کاش همون دوران بود
این روزامون با گفتن ای کاش ای کاش میگذره ...
ولی چه فایده ... یک ثانیه از روزهای قبل برنمیگرده ....
مثله دفعه قبل (مراسم خاله معصوم رو میگم ) هر شب هممون خونه مامان بزرگ جمع میشیم ... ولی اینبار مثل دفعه قبل نیست ... همه تو خودشونن ... همه کم حرف شدن ... همه دنباله یه چیزی میگردن ... نبودنه بابابزرگ خیلی به چشم میاد .... همه دلتنگشن ... همه با قرآن خوندن خودشون رو آروم میکنن ...
چیزی نمیشه گفت ... جز اینکه خدا رحمتشون کنه ... خدا هر دوشون رو قرین رحمتش قرار بده ....
دیروز مراسم هفتم بابابزرگ رو برگزار کردیم .. خوب و عالی پیش رفت ... به همین زودی یک هفته شد !!
غمه بزرگیه .... از خدا میخوام که به هممون صبر بده تا بتونیم تحمل کنیم این روزها رو
عزیز دلم ....
این روزا وقتایی که میخوام غصه رو از دلم دور کنم میام سراغت ... ببخشم عزیزم ... این روز ها که میتونست شیرین ترین لحظه ها برای تو و من باشه داره اینجوری میگذره ....
اینم خواست خداست ...که شما ... عزیز دلم ... تو این روزهای پراز ناامیدی مهمون دلم بشی
نمیدونم الان چند روزته .. یا چند هفته ... فقط میدونم که حضور داری .... اینو با تمام وجودم حس میکنم ...
از خدا میخوام که تو رو برای من و بابایی صحیح و سالم نگه داره ... تا با خیال راحت بتونم حضورت رو به بقیه اعلام کنم ... فعلا باید صبوری کنم تا وقتش برسه
دوستت دارم شکوفه ی بهار نارنجم