یادداشت 80 مامانی و نی نی گولو
شکوفه ی بهار نارنج مامان
خوبی عزیز دلم ... ؟؟ سر حالی ؟؟ دماغت چاقه ؟؟
مامانی که این چند روز خوب نبود ... یعنی حال دلش خوب نبود ... بازم غصه اومده بود سراغش ... بابایی هم این چند روز همش میرفت اداره و خونه نبود ...هوا هم که هی ابری میشه هی آفتابی ... زمینم که گرده ... آدما هم که دوتا پا بیشتر ندارن !!! چرا در دیزی بازه !! (( اینا همش یعنی اینکه مامانی دلش غصه داره ولی نمیدونه چرا ؟؟!! ))
این هفته اتفاق خاصی نیفتاده ... فقط یک شب رفتیم پیش مامان بزرگ موندیم ... خاله جونتم همراه قوم شوهر رفتن مشهد ... میخواستن مامان بزرگ رو هم ببرن که نرفت ...
دیروز یه روز خوب بود ... برای بچه هایی کلاس اولی که دستشون توی دست ماماناشون بود ... همه کلاس اولیها با روپوش و مقنعه های رنگی تو خیابون بودن !! از پشت پنجره نگاشون میکردم و دلم تاپ تاپ میکرد ... اما یهویی دلم گرفت ... پارسال همین موقع ها بود ... خاله معصوم امیر رو برده بود مدرسه و بعدش با هم اومدن خونه مامان بزرگ ...خاله خیلی ذوق میکرد ... همش از کارایی که امیر توی مدرسه انجام داده بود تعریف میکرد و قربون صدقش میرفت ... بعدشم بابابزرگ به مامان بزرگ گفت که برای امیر اسپند دود کنه تا بچمون چشم نخوره !! یادش بخیر ... کاش هنوزم پارسال بود ...
نمیخوام دوباره شروع کنم حرفای تکراری رو ... حرفایی که با گفتنشون هیچ دردی دوا نمیشه ... ولی دلم میسوزه ... دلم میگیره از این همه امتحان سخت که برای امیر و صبورا در پیشه ... خیلی دلم میگیره ...
آدمیزاد با خاطراتش زندست ... همیشه تو لحظه های شاد یاد کسایی میافته که دیگه تو این شادیها نیستن ...
بازم یادداشت مامانی پر از غم شد ...
ولی به دل نگیر عزیزم ...
دوستت دارم شکوفه ی کوچولوی من