یادداشت 128 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار من
جمعه عصر بابایی از اداره اومد و داشت با لب تاپ ور میرفت ...که متوجه شد لب تاپمون ایراد داره و هی ارور میده ... بعد از بررسیهای فراوان دیدیم که بعله .. لب تاب جان ویروسی شدن !!از کجاشو نمیدونم !! من که از صبح کاری نداشتم باهاش فقط مریم یه سر رفت تو سایت دانشگاه و بعد هم خاموشش کرد ... بعد از پرس و جو های فراوان فهمیدیم که مریم خانوم فلشش رو وصل کرده به لب تاب ولی بقول خودش اصلا" بازش نکرده که بخواد ویروسش منتقل بشه !!!قرار شد که فردا بابایی ببره لب تاب رو تا سم پاشیش کنن... این در حالی بود که هر لحظه بیشتر قاطی میکرد لب تاب !!
شنبه .. بعد از صبحونه بابایی لب تاب رو برد مغازه ... قبلش گفتم که بذار پوشه ی عکسای شخصیمون رو مخفی کنم .. محض احتیاط ... حالا این مخفی کردن همان و شروع دردسر هم همانا !!
فایلها رو مخفی کردم ... بابایی هم لب تاب رو برد مغازه و گفت ساعت 2 به بعد حاضره ... ما هم خوش و خرم تا ساعت 2 نشستیم ... بابایی رفت دنبال لب تاب و آوردش ... ویندوزش عوض شده بود فقط .. منم فایلهام رو از حالت مخفی درآوردم و خاموشش کردم ... عصری لب تاب رو روشن کردم و خواستم عکسای عروسی دایی رو به مریم نشون بدم که دیدم ای دل غافل ... عکسام نیست !!!!!!!!!!!!!پوشش بود ولی خالی !!!!!!!!!!!به بابایی گفتم چی شده ... گفت بده ببرم مغازه ... بابایی رفت و منم تو دلم فقط دعا دعا میکردم که عکسام برگرده !! بابایی اومد و گفت دو ساعت دیگه حاضره و گفت احتمالا درست میشه ... خوشحال شدم شدید !!! حالا توی این فاصله آنتنمون هم قطع شد !! نه تلویزیون داریم نه جای دیگه رو !!بابایی رفت پشت بوم ... و با کمک همسایه انقدر ور رفتن به آنتن که بالاخره درست شد ... البته یه کم هم خرج برداشت !!!
ساعت 9 بابایی رفت لب تاب رو آورد ... با اولین نگاه چشمام از خوشحالی برق زد ... همه ی فایلام برگشته ... خیلی خوشحال شدم ... شروع کردم به نگاه کردن محتویات فایلها ... اما اینبار شدیدتر حالم گرفته شد ... عکسها باز نمیشه و مدام ارور میده ... دلم میخواست بشینم گریه کنم... حالا به بابایی میگم زنگ بزن مغازه ببین باید چکار کنیم .. بابایی میگه پاشو با هم بریم مغازه ... خلاصه که با هم رفتیم مغازه و جناب مهندس ! فرمودن که اینبار با یه نرم افزار قویتر براتون ریکاوری میکنم ... اما باید بمونه تا فردا ... لب تاب رو گذاشتیم و اومدیم خونه ... و من باز دلم گریه میخواست
یکشنبه ... امروز هم وقت آرایشگاه دارم هم وقت دکتر هم باید برم سراغ لب تاب ... ساعت 12 رفتم سراغ لب تاب ... مهندس !گفت اون کار رو براتون انجام دادم ولی بازم اگه بر نگشت از دست من کاری بر نمیاد ... همونجا توی مغازه چک کردم و دیدم فایلها رو برگردونده ولی فایلایی که برام مهم بودن هنوز هم باز نمیشن ... ناراحت و پکر اومدم بیرون و رفتم آرایشگاه ... بعدشم اومدم خونه ... نشستیم یه دل سیر گریه کردم ...
بهم نخند مامانی ... تمام عکسا و فیلمای دوران دبیرستان ... نامزدی .. عقد ... عروسی ... سالگرد ازدواج این 4 سال ... شمال رفتنا ... ماه عسل ... عروسی دایی رضا ... مهمونیهای خانوادگی ... از همه مهمتر عکسایی که از خاله معصوم و بابابزرگ داشتم و هیچکس نداشت ... همه و همه بخاطر بی احتیاطی مامان از بین رفت ....
خیلی اعصابم خرده ... اصلا حوصله ی حرف زدن هم ندارم .. بابایی هم 3 بار زنگ زد ... آخرشم بخاطر بد اخلاقی من ناراحت شد از دستم و گوشی رو قطع کرد ... منم همچنان گریه میکردم تا نفهمیدم کی خوابم برد !!! یه موقع بیدار شدم دیدم ساعت 3:30 شده و من باید ساعت 4 پیش دکترم باشم ... با عجله نماز خوندم و رفتم مطب ...
اینقدر بخاطر عکسا ناراحت بودم که اصلا به بالا یا پایین بودن فشارخونم فکر نمیکردم ... وزنم شده 80 ... از نظر دکتر زیاده برای دو هفته !! فشارم 13 رو 8 بود که دکتر کلی خوشحال شد و فکر میکرد که بخاطر داروهای اونه که فشارم کنترل شده !! نمیدونست که من حوصله استرس نداشتم تا فشارم بره بالا !! بعدشم صدای قلب شما رو گوش کردیم که باعث شد مامانی یه کم سرحال بشه ... برای هفته بعد هم برامون سونو نوشته .. البته به خواست مامانی چون دلم حسابی برات تنگ شده !!اومدم خونه .. هوا هم خیلی سرد بود ... تا من رسیدم و یه کم گرم شدم بابایی هم اومد ... من که منتظر بودم تا بابایی یه حرف درباره عکسا بزنه و من اشکام روون بشه ... بابایی هم که منو خوب میشناسه ... اصلا حرفی در این مورد نزد ... فقط درباره دکتر و شما پرسید ... مریم امشب پیش دوستش میمونه ... فردا هم قراره که بره شمال ...من اینقدر بیحوصله بودم که زود خوابیدم ..
دوشنبه ... صبح ساعت 9 مریم اومد خونه و همراه بابایی رفتن ترمینال ... منم خونه رو جارو کشیدم و بعدشم رفتم دوش گرفتم .... هنوزم اعصابم خرده ولی کاری از دستم بر نمیاد ... ولی وقتی یادم میافته انگار یکی قلبم رو گاز میگیره !!!!!!!!!!!!!!!!و جیغم میاد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شب ساعت 10 دخترخاله و خاله جون اومدن خونمون .. دختر خاله انتخاب واحد داشت و میخواست از وایمکس من استفاده کنه ... کارشون تا ساعت 1:30 طول کشید ... بعد از رفتنشون هم من بیهوش شدم !!
سه شنبه ... بابایی ادارست ... منم بعد از خوردن صبحانه خودم رو مشغول مرتب کردن ویترین شما کردم ... بعدشم عکاسیم گل کرد و تا ساعت 4 مشغول عکس گرفتن از وسایلت بودم ... بعدشم ناهار خوردم و ولو شدم جلوی تلویزیون ...
از حال شما بگم که کلا" خوبی ... ولی اصلا دوست نداری مامانی یه کم کار کنه .. چون فوری آروم میشی و یه جا خودت رو قلنبه میکنی و این کار تو باعث میشه کمر مامانی فوق العاده درد بگیره ... میدونم که توی این روزا باید بیشتر استراحت کنم ... ولی نمیشه مامانی ... با اینکه بابایی بیشتر کارارو انجام میده اما بازم خودم مجبورم بعضی کارا رو بکنم ... البته ته دلم میخواد که بابایی پیشنهاد بده چند وقتی بریم خونه مامان بزرگ بمونیم !!! که بابایی هم این حرف رو نمیزنه !!! دیشب بهش گفتم کارای عیدمون که تموم شد دلم میخواد برم خونه مامانم دوهفته بمونم ... بابایی هم نه گذاشت نه برداشت گفت حالا دوهفته نه ولی سه روز میریم میمونیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
توکل بر خدا ... انشالله خدا کمکم کنه تا بتونم به سلامت این دو ماه رو هم بگذرونم ...
دوستت دارم بهدادم
امروز 30 هفته و 4 روزته ( 214 روز)