شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 128 مامانی و نینی گولو

1390/11/18 16:47
نویسنده : نانا
294 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار من

جمعه عصر بابایی از اداره اومد و داشت با لب تاپ ور میرفت ...که متوجه شد لب تاپمون ایراد داره و هی ارور میده niniweblog.com... بعد از بررسیهای فراوان دیدیم که بعله .. لب تاب جان ویروسی شدن !!niniweblog.comاز کجاشو نمیدونم !! من که از صبح کاری نداشتم باهاش فقط مریم یه سر رفت تو سایت دانشگاه و بعد هم خاموشش کرد ... بعد از پرس و جو های فراوان فهمیدیم که مریم خانوم فلشش رو وصل کرده به لب تاب ولی بقول خودش اصلا" بازش نکرده که بخواد ویروسش منتقل بشه !!!niniweblog.comقرار شد که فردا بابایی ببره لب تاب رو تا سم پاشیش کنن... این در حالی بود که هر لحظه بیشتر قاطی میکرد لب تاب !!

niniweblog.com

شنبه .. بعد از صبحونه بابایی لب تاب رو برد مغازه ... قبلش گفتم که بذار پوشه ی عکسای شخصیمون رو مخفی کنم .. محض احتیاط ... حالا این مخفی کردن همان و شروع دردسر هم همانا !!niniweblog.com

فایلها رو مخفی کردم ... بابایی هم لب تاب رو برد مغازه و گفت ساعت 2 به بعد حاضره ... ما هم خوش و خرم تا ساعت 2 نشستیم ... بابایی رفت دنبال لب تاب و آوردش ... ویندوزش عوض شده بود فقط .. منم فایلهام رو از حالت مخفی درآوردم و خاموشش کردم ... عصری لب تاب رو روشن کردم و خواستم عکسای عروسی دایی رو به مریم نشون بدم که دیدم ای دل غافل ... عکسام نیست !!!!!!!!!!!!!niniweblog.comپوشش بود ولی خالی !!!!!!!!!!!niniweblog.comبه بابایی گفتم چی شده ... گفت بده ببرم مغازه ... بابایی رفت و منم تو دلم فقط دعا دعا میکردم که عکسام برگرده !! بابایی اومد و گفت دو ساعت دیگه حاضره و گفت احتمالا درست میشه ... خوشحال شدم شدید !!! حالا توی این فاصله آنتنمون هم قطع شد !! نه تلویزیون داریم نه جای دیگه رو !!niniweblog.comبابایی رفت پشت بوم ... و با کمک همسایه انقدر ور رفتن به آنتن که بالاخره درست شد ... البته یه کم هم خرج برداشت !!!

ساعت 9 بابایی رفت لب تاب رو آورد ... با اولین نگاه چشمام از خوشحالی برق زد ... همه ی فایلام برگشته .niniweblog.com.. خیلی خوشحال شدم ... شروع کردم به نگاه کردن محتویات فایلها ... اما اینبار شدیدتر حالم گرفته شد ... عکسها باز نمیشه و مدام ارور میده ... دلم میخواست بشینم گریه کنمniniweblog.com... حالا به بابایی میگم زنگ بزن مغازه ببین باید چکار کنیم .. بابایی میگه پاشو با هم بریم مغازه ... خلاصه که با هم رفتیم مغازه و جناب مهندس ! فرمودن که اینبار با یه نرم افزار قویتر براتون ریکاوری میکنم ... اما باید بمونه تا فردا ... لب تاب رو گذاشتیم و اومدیم خونه ... و من باز دلم گریه میخواستniniweblog.com

یکشنبه ... امروز هم وقت آرایشگاه دارم هم وقت دکتر هم باید برم سراغ لب تاب ... ساعت 12 رفتم سراغ لب تاب ... مهندس !گفت اون کار رو براتون انجام دادم ولی بازم اگه بر نگشت از دست من کاری بر نمیاد ... همونجا توی مغازه چک کردم و دیدم فایلها رو برگردونده ولی فایلایی که برام مهم بودن هنوز هم باز نمیشن ... ناراحت و پکر اومدم بیرون و رفتم آرایشگاه ... بعدشم اومدم خونه ... نشستیم یه دل سیر گریه کردم ...niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

بهم نخند مامانی ... تمام عکسا و فیلمای دوران دبیرستان ... نامزدی .. عقد ... عروسی ... سالگرد ازدواج این 4 سال ... شمال رفتنا ... ماه عسل ... عروسی دایی رضا ... مهمونیهای خانوادگی ... از همه مهمتر عکسایی که از خاله معصوم و بابابزرگ داشتم و هیچکس نداشت ... همه و همه بخاطر بی احتیاطی مامان از بین رفت ....niniweblog.com

خیلی اعصابم خرده ... اصلا حوصله ی حرف زدن هم ندارم .. بابایی هم 3 بار زنگ زد ... آخرشم بخاطر بد اخلاقی من ناراحت شد از دستم و گوشی رو قطع کرد ... منم همچنان گریه میکردم تا نفهمیدم کی خوابم برد !!! یه موقع بیدار شدم دیدم ساعت 3:30 شده و من باید ساعت 4 پیش دکترم باشم ... با عجله نماز خوندم و رفتم مطب ...

 اینقدر بخاطر عکسا ناراحت بودم که اصلا به بالا یا پایین بودن فشارخونم فکر نمیکردم ... وزنم شده 80 ... از نظر دکتر زیاده برای دو هفته !! فشارم 13 رو 8 بود که دکتر کلی خوشحال شد و فکر میکرد که بخاطر داروهای اونه که فشارم کنترل شده !! نمیدونست که من حوصله استرس نداشتم تا فشارم بره بالا !! بعدشم صدای قلب شما رو گوش کردیم که باعث شد مامانی یه کم سرحال بشه ... برای هفته بعد هم برامون سونو نوشته .. البته به خواست مامانی چون دلم حسابی برات تنگ شده !!niniweblog.comاومدم خونه .. هوا هم خیلی سرد بود ... تا من رسیدم و یه کم گرم شدم بابایی هم اومد ... من که منتظر بودم تا بابایی یه حرف درباره عکسا بزنه و من اشکام روون بشه ... بابایی هم که منو خوب میشناسه ... اصلا حرفی در این مورد نزد ... فقط درباره دکتر و شما پرسید ... مریم امشب پیش دوستش میمونه ... فردا هم قراره که بره شمال ...من اینقدر بیحوصله بودم که زود خوابیدم ..niniweblog.com

دوشنبه ... صبح ساعت 9 مریم اومد خونه و همراه بابایی رفتن ترمینال ... منم خونه رو جارو کشیدم و بعدشم رفتم دوش گرفتم .niniweblog.com... هنوزم اعصابم خرده ولی کاری از دستم بر نمیاد ... ولی وقتی یادم میافته انگار یکی قلبم رو گاز میگیره !!!!!!!!!!!!!!!!niniweblog.comو جیغم میاد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شب ساعت 10 دخترخاله و خاله جون اومدن خونمون .. دختر خاله انتخاب واحد داشت و میخواست از وایمکس من استفاده کنه ... کارشون تا ساعت 1:30 طول کشید ... بعد از رفتنشون هم من بیهوش شدم !!niniweblog.com

سه شنبه ... بابایی ادارست ... منم بعد از خوردن صبحانه خودم رو مشغول مرتب کردن ویترین شما کردم ... بعدشم عکاسیم گل کرد و تا ساعت 4 مشغول عکس گرفتن از وسایلت بودم ... بعدشم ناهار خوردم و ولو شدم جلوی تلویزیون ...

از حال شما بگم که کلا" خوبی ... ولی اصلا دوست نداری مامانی یه کم کار کنه .. چون فوری آروم میشی و یه جا خودت رو قلنبه میکنی و این کار تو باعث میشه کمر مامانی فوق العاده درد بگیره ... میدونم که توی این روزا باید بیشتر استراحت کنم ... ولی نمیشه مامانی ... با اینکه بابایی بیشتر کارارو انجام میده اما بازم خودم مجبورم بعضی کارا رو بکنم niniweblog.com... البته ته دلم میخواد که بابایی پیشنهاد بده چند وقتی بریم خونه مامان بزرگ بمونیم !!! که بابایی هم این حرف رو نمیزنه !!!niniweblog.com دیشب بهش گفتم کارای عیدمون که تموم شد دلم میخواد برم خونه مامانم دوهفته بمونم ... بابایی هم نه گذاشت نه برداشت گفت حالا دوهفته نه ولی سه روز میریم میمونیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

توکل بر خدا ... انشالله خدا کمکم کنه تا بتونم به سلامت این دو ماه رو هم بگذرونم ...

دوستت دارم بهدادمniniweblog.com

 niniweblog.com

امروز 30 هفته و 4 روزته ( 214 روز)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان مانی جون
18 بهمن 90 20:25
وای داغ دلمو تازه کردی
کلی عکس از ده روز اول تولد مانی جون گرفته بودم که همش پرید البته تقصیر بابای مهندس مانی جونه که بدون سوال کردن از من ویندوز و عوض کرد و به خاطر اینکه تو مای پیکچر بودن با ریکاوری هم برنمیگشتن
اما باید هر چند وقت عکسارو رایت کرد رو سی دی تا اینجور مواقع بمونه
حالا زیاد غصه نخور انشاالله در مورد عکسای بهداد جون این اتفاق نیوفته



دلم از این میسوزه که لااقل یه نفر دیگه این کار رو نکرد تا من بتونم سرش غر بزنم !!!!!!!!!
مامان مانی جون
19 بهمن 90 13:16
ای بد جنس


ممنون !!!!!!!
مامان مانی جون
19 بهمن 90 13:17
میگم اگه نگاه یکی هم از سر دلسوزی باشه کمکه ها
نامردا حداقل نگاهم نمیکنن که یه وقت ......
بگذریم


اااااااااااای بااااااااااااابااااااااااااا
خاله ی امیرعلی
19 بهمن 90 20:59
سلام عزیزم
فدات بشم گلم میدونم ادم خیلی ناراحت میشه و کفرش در میاد ولی با ناراحتی و حرص خوردنت که عکسها برنمیگرده به بهداد جونی هم فکر بکن شما که گریه کنی اون وروجکم اون تو دل کوچولوش ناراحت میشه ها
انشالاه دل همسری هم به رحم میاد و میرین دو هفته ای هم پیش مامان جون میمونین
گلم این روزا خیلی خودتو خسته نکن فقط به سلامتیت فکر کن و استرس هم تا میتونی نداشته باش مواظب خودت و کوچولوت باش


سلام دوستم .. خداروشکر ناراحتیم کم شد بعد از یکروز ... البته به کمک همسری !!!
ممنونم که به فکرمی
چشم .. استراحت هم میکنم
مامان تربچه
20 بهمن 90 8:12
واااااااااااااااااای نارینه جون
میدونم چی کشیدی
من هر از گاهی هارد رو میریزم روی دی وی دی و آرشیو می کنم
این طوری مطمئن تره


خوشم میاد که همه یه بار همچین حسی رو تجربه کردن !!!!!!!!!
عسل
20 بهمن 90 13:39
1- واویلا از عکسای مونده حتما در اسرع وقت یه بک اپ بگیر ،به سیستم اعتمادی نیس.. راستی خودت می تونی ریکاوری کنی با نرم افزار Recover-My-Files-3.98 برو تو این سایت پیداش می کنی سعی کن تا عکسا را ریکاوری نکردی چیزی نصب نکنی www.bindownload.com 2- نمی دونم مردها چرا با جاهای دیگه مشکل دارن ... منم خیلی دوست دارم یه هفته برم خونه مامانمم ...به خودت فشار نیار کار همیشه هست ... به سلامت پسملی فکر کن ایشالا عکسهات برمیگرده... این نرم افزار را بگیر و نصب کن ... اگه بودم خودم هر طور بود برات ریکاور می کردم ... راستی شاید شاید عکسها هیدن شده باشن
عسل
20 بهمن 90 13:39
من یه بار ریکاوری کردم همه عکسهام اومد الا یه پوشه
بعد تمام پوشه اصلی را روی یک دی وی دی رایت کردم دیدم عکسهایی که غیب شده بودن روی دی وی رایت شدن... به جان خودم
اینم امتحان کن


باشه .. امتحانش میکنم حتما"