یادداشت 127 مامانی و نینی گولو
پسر کوچولوی من
سه شنبه ... صبح مریم اومد سمت تهران... نزدیکای ظهر هم مامان بزرگ اومد خونمون ... لباسا و کمدت رو دید و خوشش اومد ... بعدشم تصمیم گرفتیم که امشب بابایی بره و وسایلت رو از خونه مامان بزرگ بیاره ... البته مامان بزرگ ازم قول گرفت که امشب بازشون نکنم و تا فردا صبر کنم ... منم قول دادم ... هر چند خیلی سخت بود... مامان بزرگ که رفت منم مشغول تدارکات شام شدم ...بالاخره وسایلت رو آوردیم خونه.. خداییشم دست تنها نمیشد جابجاشون کرد ... گذاشتمشون کنار و یه اسپند براشون دود کردم و یه صدقه هم روشون چرخوندم ... مریم هم رسید .. عکس العملش بعد از دیدن من خیلی جالب بود ! از ته دل میخندید و به شیکمم دست میکشید !! میگفت مامانه مانکن شدی !!!
چهارشنبه ... بابایی رفته اداره ... مریم هم میخواد بره بیرون ... مامانی هم ساعت 7 بیدار باش بوده ( نمیدونم چرا خانواده ی بابا جونت علاقه ای به خواب صبح ندارن و همشون ساعت 7 صبح بیدارن !!!) ساعت 10 مریم با دوستش رفت بیرون ... منم میخواستم برم سراغ وسایلت که مامان بزرگ زنگ زد و گفت بعدازظهر با خاله ها میان تا وسایلت رو بچینن ... البته من به کار خودم ادامه دادم و مشغول باز کردن وسایلت شدم و چند تا چیز هم گذاشتم تا خاله ها بچینن !!!!!!!!!ساعت 2 اومدن و بعد از کلی قربون صدقه رفتن و خوردن یه چایی شیرینی مشغول شدن ... تا ساعت تقریبا 5 کارمون تموم شد ... همه وسایلت رو تو کمدت جا دادن !!! از اونجایی که تو این مدت فرصتی نبود تا زن داییهات بیان و وسایلت رو ببینن مامان بزرگ گفت که برای روز جمعه بهشون میگه تا بیان و وسایلت رو ببینن ... مامان بزرگ و خاله ها رفتن ... مریم هم امشب پیش دوستش میمونه ... منم جلوی بخاری دراز کشیدم ...چند روزیه که دل پیچه ی عجیبی دارم... روزی یه بار میگیره و میکشه منو ... اما امروز بعد از رفتن مامان بزرگ اینا شدتش بیشتر بود ... بابایی تا اومد و دید من تو این حالم گفت بریم دکتر ... حالا بارون داره میاد چه جوووووووور ... سیله انگار ... درمانگاه نزدیکمونه ولی مجبور شدیم با آژانس بریم ... آقای دکتر گفت بخاطر استرسه و چیز خاصی نیست ... اما من که استرس ندارم !! با این حال برام یه قرصی نوشت که بخورم ... موقع خونه اومدن بارون میومد ولی کمتر بود ... پیاده اومدیم خونه و بابایی هر دقیقه میگفت عجب هوای خوبی و منم تایید میکردم... تو راه هم برا خودمون تخمه و ناپلئونی گرفتیم !!!!!
پنجشنبه ... تمام دیشب بارون بارید ... منم هربار که بیدار میشدم گوشامو تیز میکردم که صداشو بشنوم و با صدای بارون دوباره خوابم میبرد ... بخاطر همین هم الان سرحالم ... هنوزم هوا ابریه ... دیشب کلی درباره مراسمات بعد از تولدت با بابایی حرف زدیم ... مثلا درباره ختنه شدنت که هر دومون دوست داریم تو 7 روزگیت باشه ... اما هر دومونم نگرانیم که مامان و بابای بابایی مخالفت کنن !!و این فکر حال هردومون رو گرفت... اما بازم ما تصمیممون همینه و اجازه نمیدیم دیگران درباره این موضوع نظر بدن ... بعدشم درباره مسافرت شمال بعد از زایمانم حرف زدیم ... هر دومون میدونیم قبل از 40 روزگیت نمیتونیم بریم شمال بعدشم که مراسم سال خاله معصوم میشه و عملا" سفرمون میشه 3 ماه بعد از تولدت ... بازم هردومون نگرانیم که این مساله باعث دلخوری مامان و بابای بابایی بشه ... و بازم حالمون گرفته شد.. دیگه ادامه ندادیم حرفمون رو .. چون ظاهرا ما هر کاری کنیم یکی ناراحت میشه !!! هر چند ما برای رضایت دیگران زندگی نمیکنیم ولی دلمونم نمیخواد دله مامان و بابای بابایی بشکنه ... بابایی میگه برای فکر کردن به این چیزا زوده ... منم میگم آره چون نمیتونیم کاریش کنیم .. پس فعلا میذاریمشون کنار و از لحظه لذت میبریم ... از اول هفته قرار بود که امروز یه کار قشنگ انجام بدیم ولی با اومدن مریم از یادم رفت ... صبح که بیدار شدم یادم افتاد و بابایی هم گفت که میذاریمش برا هفته بعد ...
ناهار امروز رو هم مهمون بابایی بودیم ... مامان بزرگ دم ظهر اومد خونمون و گفت که میخواد بره شمال ... خالش مرحوم شده ... قرار بود ساعت 4 حرکت کنن ... امروز خاله جونت روکش تشکهات رو دوخت و زنگ زد که شب برامون میاردش... ساعت 8 اومدن ... با تشکهات و یه جعبه شیرینی و یه کادوی خوشگل ... دور هم نشسته بودیم که شوهر خاله زنگ زد و گفت اعلام کردن راههای شمال بسته است !! ما هم تماس گرفتیم با مامان بزرگ و دیدیم که بعله ... راهبندونه و مامان بزرگ اینا هم دارن برمیگردن !!!!!! فقط خستگی به تنشون موند !!
جمعه ... بابایی ادارست ... منم کمرم درد میکنه ... بخاطر همین هم تا ساعت 10 تو جا بودم ... بیدار که شدم دیدم مریم نشسته و داره با گوشیش ور میره !! معلوم نیس از کی بیدار بوده !!صبحانه خوردیم و من همچنان کمردرد دارم ... برا ناهار هم حاضری گذاشتم که زود حاضر بشه .. مریم هم بعد از ناهار رفت بیرون ... منم میخوام ولو بشم و بخوابم ... امروز اصلا انرزی هیچ کاری رو ندارم ...تا اومدم بخوابم دیدم مامان بزرگ اومد ... البته امیر جون هم همراهش بود ... از لحظه ورود هم شیطونیش شروع شد ... یه سر هم به کمد شما زد !!! اما مامان بزرگ بهش گفت تا نینیه خاله نیومده نمیشه به وسایلش دست بزنی ... اونم قبول کرد و با اجازه من با روروئکت سرگرم شد .. منم درباره درد کمرم با مامان بزرگ حرف میزدم ... خلاصه که تا مامان بزرگ اینا برن ساعت شد 4:30 ... البته تو این همه مدتا من رو مبل ولو بودم و مامان بزرگ نذاشت یه چایی هم بیارم ... الان انگار بهترم ... دردم کمتر شده ... ولی دلم گریه میخواد شدیدا" ... میدونم که بخاطر دیدن امیر جونمه ... دلم آتیش گرفت وقتی از من سوال کرد که خاله نینیت بدنیا بیاد تو میشی مامانش ؟؟ منم گفتم آره .. گفت خوش بحاله نینیت ... حالم از همون موقع به هم ریخت ... نمیدونم چی بگم جز شکر خدا ...
عزیزکم ... میدونی امروز اخرین روز از ماه هفت بارداریمه ...یعنی خدا جون هفت ماهه که یکی از فرشته هاش رو مهمون دلم کرده ... خداروشکر ... خیلی خوشحالم ... از هفته های اول بارداریم همش میگفتم یعنی میشه منم برسم به ماه هفتم ؟! تا یه کم خیالم راحت بشه ... خداروشکر که رسیدم به این روز ... اونم چقدر راحت و بی دردسر ... خداروشکر که اصلا تو این چند ماه اذیت نشدم ... خداروشکر ...
برای خودم و بابایی خیلی خوشحالم ... چون کم کم داره انتظارمون تموم میشه ...
خدا جونم کمکم کن تا بتونم این 2 ماه رو هم به همین راحتی به پایان برسونم ... توکلم بر خودته
عاشقتم بهترین هدیه ی خدا
امروز 30 هفتت تموم شد (210 روز )
پایان 7 ماهگیت