شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 127 مامانی و نینی گولو

1390/11/14 16:42
نویسنده : نانا
247 بازدید
اشتراک گذاری

پسر کوچولوی من

سه شنبه ... صبح مریم اومد سمت تهرانniniweblog.com... نزدیکای ظهر هم مامان بزرگ اومد خونمون ... لباسا و کمدت رو دید و خوشش اومد ... بعدشم تصمیم گرفتیم که امشب بابایی بره و وسایلت رو از خونه مامان بزرگ بیاره ... البته مامان بزرگ ازم قول گرفت که امشب بازشون نکنم و تا فردا صبر کنم ... منم قول دادم ... هر چند خیلی سخت بودniniweblog.com... مامان بزرگ که رفت منم مشغول تدارکات شام شدم ...بالاخره وسایلت رو آوردیم خونهniniweblog.com.. خداییشم دست تنها نمیشد جابجاشون کرد ... گذاشتمشون کنار و یه اسپند براشون دود کردم و یه صدقه هم روشون چرخوندم ... مریم هم رسید .. عکس العملش بعد از دیدن من خیلی جالب بود ! از ته دل میخندید و به شیکمم دست میکشید !! میگفت مامانه مانکن شدی !!!niniweblog.com

چهارشنبه ... بابایی رفته اداره ... مریم هم میخواد بره بیرون ... مامانی هم ساعت 7 بیدار باش بوده ( نمیدونم چرا خانواده ی بابا جونت علاقه ای به خواب صبح ندارن و همشون ساعت 7 صبح بیدارن !!!niniweblog.com) ساعت 10 مریم با دوستش رفت بیرون ... منم میخواستم برم سراغ وسایلت که مامان بزرگ زنگ زد و گفت بعدازظهر با خاله ها میان تا وسایلت رو بچینن ... البته من به کار خودم ادامه دادم و مشغول باز کردن وسایلت شدم و چند تا چیز هم گذاشتم تا خاله ها بچینن !!!!!!!!!niniweblog.comساعت 2 اومدن و بعد از کلی قربون صدقه رفتن و خوردن یه چایی شیرینی مشغول شدن ... تا ساعت تقریبا 5 کارمون تموم شد ... همه وسایلت رو تو کمدت جا دادن !!! از اونجایی که تو این مدت فرصتی نبود تا زن داییهات بیان و وسایلت رو ببینن مامان بزرگ گفت که برای روز جمعه بهشون میگه تا بیان و وسایلت رو ببینن ... مامان بزرگ و خاله ها رفتن ... مریم هم امشب پیش دوستش میمونه ... منم جلوی بخاری دراز کشیدم ...چند روزیه که دل پیچه ی عجیبی دارمniniweblog.com... روزی یه بار میگیره و میکشه منو ... اما امروز بعد از رفتن مامان بزرگ اینا شدتش بیشتر بود ... بابایی تا اومد و دید من تو این حالم گفت بریم دکتر ... حالا بارون داره میاد چه جوووووووور ... سیله انگار ... درمانگاه نزدیکمونه ولی مجبور شدیم با آژانس بریم ... آقای دکتر گفت بخاطر استرسه و چیز خاصی نیست ... اما من که استرس ندارم !!niniweblog.com با این حال برام یه قرصی نوشت که بخورم ... موقع خونه اومدن بارون میومد ولی کمتر بود ... پیاده اومدیم خونه و بابایی هر دقیقه میگفت عجب هوای خوبی و منم تایید میکردمniniweblog.com... تو راه هم برا خودمون تخمه و ناپلئونی گرفتیم !!!!!niniweblog.com

پنجشنبه ... تمام دیشب بارون بارید ... منم هربار که بیدار میشدم گوشامو تیز میکردم که صداشو بشنوم و با صدای بارون دوباره خوابم میبرد ... بخاطر همین هم الان سرحالم ... هنوزم هوا ابریه ... دیشب کلی درباره مراسمات بعد از تولدت با بابایی حرف زدیم ... مثلا درباره ختنه شدنت که هر دومون دوست داریم تو 7 روزگیت باشه ... اما هر دومونم نگرانیم که مامان و بابای بابایی مخالفت کنن !!و این فکر حال هردومون رو گرفتniniweblog.com... اما بازم ما تصمیممون همینه و اجازه نمیدیم دیگران درباره این موضوع نظر بدن ... بعدشم درباره مسافرت شمال بعد از زایمانم حرف زدیم ... هر دومون میدونیم قبل از 40 روزگیت نمیتونیم بریم شمال بعدشم که مراسم سال خاله معصوم میشه و عملا" سفرمون میشه 3 ماه بعد از تولدت ... بازم هردومون نگرانیم که این مساله باعث دلخوری مامان و بابای بابایی بشه ... و بازم حالمون گرفته شدniniweblog.com.. دیگه ادامه ندادیم حرفمون رو .. چون ظاهرا ما هر کاری کنیم یکی ناراحت میشه !!! هر چند ما برای رضایت دیگران زندگی نمیکنیم ولی دلمونم نمیخواد دله مامان و بابای بابایی بشکنه ... بابایی میگه برای فکر کردن به این چیزا زوده ... منم میگم آره چون نمیتونیم کاریش کنیم .. پس فعلا میذاریمشون کنار و از لحظه لذت میبریم ... از اول هفته قرار بود که امروز یه کار قشنگ انجام بدیم ولی با اومدن مریم از یادم رفت ... صبح که بیدار شدم یادم افتاد و بابایی هم گفت که میذاریمش برا هفته بعد ...niniweblog.com

ناهار امروز رو هم مهمون بابایی بودیم ... مامان بزرگ دم ظهر اومد خونمون و گفت که میخواد بره شمال ... خالش مرحوم شده ... قرار بود ساعت 4 حرکت کنن ... امروز خاله جونت روکش تشکهات رو دوخت و زنگ زد که شب برامون میاردشniniweblog.com... ساعت 8 اومدن ... با تشکهات و یه جعبه شیرینی و یه کادوی خوشگل ... دور هم نشسته بودیم که شوهر خاله زنگ زد و گفت اعلام کردن راههای شمال بسته است !! ما هم تماس گرفتیم با مامان بزرگ و دیدیم که بعله ... راهبندونه و مامان بزرگ اینا هم دارن برمیگردن !!!!!! فقط خستگی به تنشون موند !!

جمعه ... بابایی ادارست ... منم کمرم درد میکنه ... بخاطر همین هم تا ساعت 10 تو جا بودم ... بیدار که شدم دیدم مریم نشسته و داره با گوشیش ور میره !! معلوم نیس از کی بیدار بوده !!niniweblog.comصبحانه خوردیم و من همچنان کمردرد دارم ... برا ناهار هم حاضری گذاشتم که زود حاضر بشه .. مریم هم بعد از ناهار رفت بیرون ... منم میخوام ولو بشم و بخوابم ... امروز اصلا انرزی هیچ کاری رو ندارم ...niniweblog.comتا اومدم بخوابم دیدم مامان بزرگ اومد ... البته امیر جون هم همراهش بود ... از لحظه ورود هم شیطونیش شروع شد ... یه سر هم به کمد شما زد !!! اما مامان بزرگ بهش گفت تا نینیه خاله نیومده نمیشه به وسایلش دست بزنی ... اونم قبول کرد و با اجازه من با روروئکت سرگرم شد .. منم درباره درد کمرم با مامان بزرگ حرف میزدم ... خلاصه که تا مامان بزرگ اینا برن ساعت شد 4:30 ... البته تو این همه مدتا من رو مبل ولو بودم و مامان بزرگ نذاشت یه چایی هم بیارم ... الان انگار بهترم ... دردم کمتر شده ... ولی دلم گریه میخواد شدیدا" ... میدونم که بخاطر دیدن امیر جونمه ... دلم آتیش گرفت وقتی از من سوال کرد که خاله نینیت بدنیا بیاد تو میشی مامانش ؟؟ منم گفتم آره .. گفت خوش بحاله نینیت ... حالم از همون موقع به هم ریخت ... نمیدونم چی بگم جز شکر خدا ...

عزیزکم ... میدونی امروز اخرین روز از ماه هفت بارداریمه ...یعنی خدا جون هفت ماهه که یکی از فرشته هاش رو مهمون دلم کرده ... خداروشکر ... خیلی خوشحالم ... از هفته های اول بارداریم همش میگفتم یعنی میشه منم برسم به ماه هفتم ؟! تا یه کم خیالم راحت بشه ... خداروشکر که رسیدم به این روز ... اونم چقدر راحت و بی دردسر ... خداروشکر که اصلا تو این چند ماه اذیت نشدم ... خداروشکر ...niniweblog.com

برای خودم و بابایی خیلی خوشحالم ... چون کم کم داره انتظارمون تموم میشه ...

خدا جونم کمکم کن تا بتونم این 2 ماه رو هم به همین راحتی به پایان برسونم ... توکلم بر خودته

عاشقتم بهترین هدیه ی خداniniweblog.com

niniweblog.com 

امروز 30 هفتت تموم شد (210 روز )

پایان 7 ماهگیت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان آريا
15 بهمن 90 10:53
هفت ماهگيت مبارك ني ني گوگولوي خودم
عزيزم اميدوارم اين دوماه هم به سلامتي پشت سر بگذاري و بهداد كوچولورو بغل كني
خدا به امير جونو خواهر گلش هم صبر بده


مرسی خاله جون
ممنونم دوستم ... انشالله
مامان مانی جون
16 بهمن 90 20:03
الهی شکر که خوبی
خسیس خانم فقط تعریف نکن دو تا از عکساشم بذار بابا ما چشمون شور نیست



ای بابا .. من که گفتم توجه توجه !!!
مامان مانی جون
16 بهمن 90 20:06
الهی بمیرم واسه امیر و صبورا هر وقت ازشون میگی خیلی ناراحت میشم آخه من خودم تو 8 ماهگی مامانمو از دست دادم واسه همین موضوع و اتفاقایی که بعدش پدرا باعثشن خیلی ضربه خوردم
هواشون رو داشته باشین
من که اگه خانوادهء مادرم نبودن میمردم


خدا رحمت کنه مادرت رو ... باور کن از بس قلبم درد میگیره نمیتونم هیچ عکس العملی نشون بدم
فقط میگم خدا همراهشون باشه
مامان آرین
17 بهمن 90 9:15
سلام نانا جونم مبارک باشه. الهیییییی کمدش خیلی قشنکه همینطور هم لباساش. منکه حسابی قربون صدقه خودش با لباساش رفتم. قطارش رو هم که نگووووووووو .


سلام گلم ... چشمات قشنگ میبینه ... مرسی دوستم
مامان آرین
17 بهمن 90 9:20



مرسی
سمانه مامان پارسا جون
17 بهمن 90 10:47
سلام نارینه جون خوبی ؟
گلت خوبه؟
دیگه چیزی نمونده نینیت بیاد بغلت
پس تا میتونی استراحت کن و به خودت برس عزیزم


سلام دوستم .. شکر خدا خوبیم ... دعامون کن که این چند وقت هم برامون زود بگذره
خیلی دوست دارم استراحت کنم اگه بشه !!
مامان مانی جون
17 بهمن 90 16:05
اونو دیدم با تزییناتی کهبعد با کمک خاله جونا انجام دادی رو میخام ببینم


آها ... چون هنوز با سلیقه من جور نیست عکس نذاشتم ... باشه روبراهش کنم چشم
مامان مانی جون
17 بهمن 90 16:07
ای بابا کو ثروت خاله جون مگه این بابا و مامان پول تو دستشون وایمیسته
دخل همه شو اوردن و هی میگن بزرگ شد پسش میدیم



خاله جون خودم حساب تک تک پولاتو دارم ... بزرگ شدی دوتایی ازشون پس میگیریم !!
مامان مانی جون
17 بهمن 90 16:09
میگم اگه هوس کردی بخور ها بعدا ........بچه ات سیاه نشه بندازی گردن ما!!!
راستی مانی جون فقط میکش زد و به پیشنهاد شما بعدا من خوردمش


باشه .. حتما میخورم !!
ووووووووی نمیتونم فکرشم بکنم دهنی نینی رو بخورم .. ههههههه