شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 129 مامانی و نینی گولو

1390/11/22 23:59
نویسنده : نانا
324 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار زندگیم

چهارشنبه ... بابایی صبح بیدارم کرد تا برف تماشا کنم !! میدونه که من دیدن این منظره رو دوست دارم ... بیدار شدم و بعد از تماشای برف صبحونه خوردیم ... اینقدر دلم میخواست برم بیرون که نگو !! به بابایی گفتم بریم زیر برف راه بریم ... اولش گفت سردتون میشه و اینا ... اما بعدش قرار شد باهم بریم تا مغازه ی نزدیک خونمون تا من برا خودم شلوار بارداری بخرمniniweblog.com... حاضر شدم و رفتیم ... برف خیلی شدید بود ولی هوا سرد نبود ... تا به مغازه برسیم شکل آدم برفی شده بودم !!niniweblog.comخیلی مزه داد ... بابایی برا خودش دو تا پلیور خرید منم شلوار !!!! ( بالاخره مجبور شدم بخرم ... چون دیگه نمیتونم شما رو تو شلوارام جا بدم ‍‍‍!!niniweblog.com) از مغازه اومدیم بیرون ولی اینقدر هوا خوب بود که دلم نیومد بیاییم خونه ... بابایی میخواست بره بانک .. منم گفتم باهات میام ... رفتیم بانک ... ساعت 12 وارد بانک شدیم و تا ساعت 1 همون تو بودیم !! بخاطر یه کار کوچولو !!niniweblog.comحالا خوبه خداروشکر مامان و بابات همه ی کاراشون رو الکترونیکی انجام میدن !!!! من که تو این یه ساعت رو صندلی نشسته بودم و چرت میزدم ... بابایی هم یه لنگه پا بالا سرم واستاده بود تا نوبتش بشه !!!

از بانک که اومدیم بیرون برف بند اومده بود و هوا سوز داشت ... دماغم رسما" یخ زده بود !!!niniweblog.com

ولی کم نیاوردم و بازم به بابایی گفتم بریم تو بازار دور بزنیم ( مثل آدمای ندید بدید شدم !! یه روز که از خونه میام بیرون دیگه دلم نمیخواد برگردم !!niniweblog.com) بابایی هم قبولید ... تو سرما !! رفتیم بازار گردی ... ملت هم یه جوری نگاه میکردن که مگه مجبوری ؟؟ با این حالت ؟؟؟niniweblog.comهههههه

این دور زدن به نفع مامانی بود حسابی ... بابایی برای خودش تی شرت خرید ... مامانی هم یه عالمه قاقالی لی ... تو لحظه ی آخر داشتیم از کنار پاساژ طلافروشی رد میشدیم که بابایی گفت بریم یه نگاه بندازیم ... همینجور مغازه ها رو دور میزدیم و منم توی هر مغازه یه چیزی رو پسند میکردم و نشون بابایی میدادم ... که یهو چشمم به یه پلاک و زنجیر خوشگل افتاد ... همینجوری به بابایی گفتم اینو برام بخر ... بابایی هم خوشش اومده بود از مدلش ... رفت داخل و قیمتش رو پرسید و بعدشم منو صدا کرد ... منم از نزدیک دیدم و سر قیمتش با فروشنده چونه زدیم و خریدیم و اومدیم بیرون از مغازه !!!!!!!!!!!! به همین راحتی !!!!niniweblog.com

بابایی دوست داشت بعنوان کادوی مادر شدنم طلا برام بگیره (البته اون موقع که این تصمیم رو گرفت قیمتها اینجور نجومی نیودا ) امروز هم که موقعیتش پیش اومد ... البته بابایی تا بیاییم خونه هی میگفت اینو همینجوری گرفتم برات ... منم میگفتم نه میذارمش کنار تا بعد از تولد بهداد جونی استفادش کنم ... خلاصه از بابایی اصرار و از مامانی فروتنی !!! ( آخه میدونی که مامانی اهل طلا بازی نیست ... اینم که بابایی دوست داشت برام بعنوان کادو طلا بگیره بخاطر بعضی از مسائل درون خانوادگیه !)niniweblog.com

تو راه برگشت بودیم که مامان بزرگ زنگ زد که عصر میاد پیشمون ... اومدیم خونه نهار خوردیم و من خوابیدم بابایی هم فوتبال میدید ... ساعت 6 مامان بزرگ اومد ... برات جانمازت آورده بود ... دیگه نذاشتم بره و شام پیشمون موند ... بعدش هم دایی رضا و زندایی و آناهیتا اومدن خونمون ( رفته بودن خونه مامان بزرگ و چون دیدن نیست اومدن خونه ما ) هنوز 5 دقیقه ننشسته بودن که یه آتیش بازی به راه افتاد ... اونم بخاطر بی احتیاطی من ... داشتم برنج آبکش میکردم که متوجه نشدم کی روزنامه ی روی گاز آتیش گرفت ( حالا روزنامه رو گاز چکار میکرده ... بماند !!‌)niniweblog.comخلاصه که در یک لحظه همه ریختن تو آشپزخونه تا آتیش رو خاموش کنن و من از دور بهشون میخندیدم ( چون فقط لای دست و پای هم بودن و کاری از پیش نمیبردن !!)niniweblog.com

از آناهیتا بگم که خیلی بزرگ شده و تپل .. و البته من رو هم نمیشناسه !!!!!!! چون خیلی وقته ندیده منو ... ولی با این حال بازم کلی با هم بازی کردیم ... و وقتی که حوصلش سر رفت مجبور شدیم روروئک شما رو بیاریم و افتتاحش کنیم !! (با اجازتون ) دایی اینا میخواستن برن جایی و زود پاشدن ... بعد از رفتنشون هم ما شام خوردیم و اخر شب دایی اومد مامان بزرگ رو برد خونه ...

پنج شنبه .... دیشب دایی گفت که فردا صبح انتخاب واحد داره و میاد خونه ما تا کارش رو انجام بده ... منم از ساعت 7:30 که بابایی رفته اداره آماده باش بودم ... البته دایی گفته بود که نزدیکای 9 میاد ... ولی من نخوابیدم ... دایی اومد و تا ساعت 10 کارش رو انجام داد ... ساعت 10 هم که وقت خوابیدن نبود ... چون ساعت 11 قراره برم خونه عموم اینا ... فردا راهی خانه خدا میشن و امروز منو خواهرام میریم دیدنشون برای خداحافظی ... پس مجبورم با چشمای خمار و تنی خسته از بیخوابی برم اونجا !!!niniweblog.com

ساعت 11 رفتم با خاله 3 ... تو لحظه ی اول که عموم رو دیدم خیلی دلم گرفت .. این عموی مامان فوق العاده شبیه بابابزرگ مرحومته ... روبروی عمو نشستم و چشام پر از اشک بود ... خدایا ... خیلی سخت بود که جلوی اشکم رو بگیرم ... آخر هم تو یه فرصت که دور و برم خلوت شد اشکام رو خالی کردمniniweblog.com... تا ساعت 3 اونجا بودیم و کلی با دختر عموها حرف زدیم ... شما هم خیلی آقا بودی و همش تو دله مامانی دلبری میکردی ... بعدشم با خاله 3 اومدیم خونه ... چون راه کم بود پیاده اومدیم ... راحت اومدیم ولی از سر کوچه تا دم در خونه رو به زووووووووووووور اومدمniniweblog.com... تا رسیدم خوابیدم تا وقتی که بابایی اومد ...

جمعه ... تا  ساعت 11 لالا بودیم ... هم من هم بابایی ... بعدشم صبحونه خوردیم ... و با بابایی رفتیم سراغ آشپزخونه و همه ی کابینتها رو ریختیم بیرون .... در همون لحظه ی اول فهمیدم که کار سختی در پیش داریمniniweblog.com... بابایی خیلی کمکم کرد ... من که فقط رو زمین ولو بودم و وسایلا رو دستمال میکشیدم ... بابایی هی میرفت بالای صندلی میومد پایین ... تا ساعت 4 غروب مشغول بودیم ... و بالاخره یکی دیگه از کارای عیدمون هم کم شد ... وای که دلم میخواست همه ی ظرفامو بریزم دووور !!! واقعا که بعضیهاشون سالی یه بار هم استفاده نمیشن !! در همین لحظه یه تصمیم جدی گرفتم و به بابایی گفتم من به دخترم جهاز نمیدم !!!! niniweblog.comبابایی مهربون هم گفت تا اون موقع خود بخود جهاز دادن از مد میافته !!!! باید به جاش ربات بدیم بهش !!!! البته همسر آینده شما باید جهاز بیاره مامانی !!

شنبه ... تازه از خواب بیدار شده بودم که مامان بزرگ زنگ زد و گفت برای ناهار آبگوشت گذاشته و من وبابایی هم بریم اونجا ... بابایی که ادارست ... اونم امروز ... 22 بهمن !!!niniweblog.comبه بابایی زنگ زدم اونم گفت اگه دوست داری برو ... منم آژانس گرفتم و رفتم ... خاله 3 اونجا بود ... صبورا جون هم بود ... بعدشم خاله 1 اومد با دختراش ... بعدشم دایی رضا اومد با آناهیتا و مامانش ... سرمون جمع بود حسابی ... ما هم اصلا خسته نشدیم ... تا ساعت 5 اونجا بودیم بعدشم اومدیم خونه ...

موقع اومدن دلم خیلی گرفته بود ... چون من و خاله 3 اومدیم خونه ... خاله 1 هم آماده بودن تا برن خونشون ... آناهیتا هم خوابش گرفته بود و زندایی داشت میگفت بریم خونه بخوابه ... و بازم مامان بزرگ تنها میموند ... فکر کردن به تنهایی مامان بزرگ حسابی دلگیرم میکنه ...

خدا جونم خودت همدم و همراه مادرم تو این روزای تنهاییش باش

عاشقتم عزیزکم niniweblog.com

niniweblog.com

امروز 31 هفته و 1 روزته (218 روز )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان تربچه
23 بهمن 90 8:59
سلااااااااام
آخ جون برف
ما که امسال برف ندیدیم
طلا هم مبارکت باشه
من هم اصلا طلایی نیستم
یعنی استفاده ندارم
یه جورایی خوشم هم نمیاد!!!


سلام ... زودتر میگفتی تا جاتون رو خالی کنیم !!!
حالا که طلا رو گرفتیم ... مثل بقیه موارد میذاریمش کنار !!
خاله ی امیرعلی
24 بهمن 90 23:52
سلام گلم
به به دست همسری درد نکنه مبارکت باشه نارینه جونم ایشالاه بسلامتی بهدادی هم بدنیا میادو شمام مدال رو گردن میکنید
واااای انقد دوست دارم این اناهیتا جونو ببینم کاش عکسشو برامون بذاری من عاشق نی نی کوچولو ام
خدا مادر مهربونتون رو براتون نگه داره همیشه خوش باشین و سلامت


سلام دوستم ... ممنونم ... عکس از الانش ندارم ... در اولین فرصت حتما میذارم براتون
مامان آريا
25 بهمن 90 13:25
عزيزم شيطونيت گل مي كنه مي خواي بري پياده روي اونم زيره برف مواظب باش سرما نخوري گلم
دسته بابايي هم درد نكنه بابته خريده طلا مباركت باشه عزيزم
قربونه بهداد گليم برم كه منم دارم روز شماري مي كنم تا نه ماه تموم بشه و اولين عكسشو توي سايت ببينم


چشم آبجی جونم ... مراقبم
عزیزمی ... ایشالله برسه اون روز که عکس بهداد جون رو توی وبلاگش بذارم
مامان مبینا
26 بهمن 90 2:20
وای چه روز پرباری داشتی اون روز برفی خوش به حالت/راستی من خاله ی شماره چندم؟


واقعا" هم پربار بود !!

شما خاله ی ستاره دار هستید ...
مامان مانی جون
27 بهمن 90 12:14
ای بابا مایه دار!!!!!!!!!
بابی بهداد جون گفته شاید هوس کردی وگر نه نمیخرید
هههههههههه


اره فکر کنم همین فکر رو کرده بود ! فکر کرده ویارمه اگه نخره قنبله بچش سیاه میشه!!!!!!!!
آوين
27 بهمن 90 15:22
سلام عزيز خاله عكساي سيسمونيت خيلي قشنگ بودن اميدوارم به خوشي از همشون استفاده كني عشق خاله


ممنونم خاله جون

مرسی دوستم
مامان مانی جون
27 بهمن 90 15:29
آره یه جا گذاشتم
آخه تحریم بودم
نه اینکه خودت از این کارا نمیکنی


وااااااااااااا

مممممممممممممممن
!!!!!!!!!!!!!!!!
عسل
29 بهمن 90 20:35
نارینه جون خسته خونه تکونی نباشی
خدایی سخته به خودت فشار نیاررررر
راستی کادوتم مبارک باشه
جدی الان شلوار بارداری خریدی؟ خوب طاقت اوردی من ماه 3 خریدم خیلی احساس خفگی بهم دست میداد


ممنونم دوستم
مراقبم عزیزم
سلامت باشید...
من تحملم زیاده ... اینم که الان گرفتم به زوور مامانم بوده !