شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 130 مامانی و نینی گولو

1390/11/27 15:46
نویسنده : نانا
318 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته ی کوچولوی من

یکشنبه : از هفته قبل دکتر برام سونو نوشته بود و منم روزشماری میکردم که برسم به امروز و برم صورت ماهت رو ببینم ... صبح با بابایی رفتیم مطبی که قرار بود سونو رو انجام بدم ... با اینکه از قبل زنگ زده بودم و ساعت 11 وقت داشتم دیدم خیلی خیلی شلوغه و باید حالا حالاها بشینم تا نوبتم بشه ... پس بیخیال شدم و گفتم بریم یه جای دیگه ... پیاده رفتیم یه جایی نزدیک همونجا ولی این مدل سونو انجام نمیدادن .... با اینکه زیاد راه نرفته بودم ولی کمرم شدید درد گرفته بود ... و البته اعصابم خرد شده بود که چرا امروز نمیتونم ببینمتniniweblog.com... بابایی زنگ زد همون مرکز قبلی که برای تعیین جنسیت رفته بودیم ... بعدشم با آژانس رفتیم اونجا تا برامون نوبت بزنه ... اونجا هم همیشه غلغله است ... و برای 29 بهمن بهمون نوبت داد ... چاره ای نبود دیگه ... به ناچار اومدیم خونه ... البته بازم با آژانس !!!! چون اصلا نمیتونستم راه برم از کمردرد ...

دوشنبه : امروز حسابی باید راه برم ... باید میرفتم خانه ی بهداشت ... با بابایی رفتیم ... وزن 80 ... فشار 12 روی 8.5 ... دمای بدن 37.2 ... ضربان قلب 110 ... بعدشم صدای قلب نازت !! که همیشه لبخند به لبم میاره ... اوضاع شما حسابی خوبه ... ولی از نظر ماما وزن مامان زیادی رفته بالا !! یه کم هم فشارش بالاست ... و این بار گیر داده به اینکه آز پروتئین 24 ساعته بده !!!! دیگه کم کم داره میره رو مخم ایم خانوم ماماniniweblog.com... تازشم اینقدر گیره که گفت دوروز دیگه زنگ میزنم ببینم رفتی از بدی یا نه !!!!!!!!!!!!!!!

 بعد از اینکه کارم تموم شد با بابایی رفتیم بیمارستانی که قراره شما توش متولد بشی رو ببینیم ... چون مسیرش رو بلد نبودیم باید با مترو میرفتیم ... بعد از مدتها مترو سواری کردیم ... با اینکه تموم مسیر رفت رو نشسته بودیم ولی نمیدونم چرا شما جات راحت نبود و مدام وول میخوردی و لگد میزدی !!niniweblog.com

لحظه ی اول که در ورودی بیمارستان رو دیدم خیلی دلگیر شدم ... انگار قرار بود همین امروز بزام !! استرس گرفته بودم ... یه کم تو حیاطش نشستیم بعدشم رفتیم و داخل بیمارستان رو دیدیم ... البته اجازه ندادن بخش زایمان رو ببینیم ولی از روی فضای کلی بیمارستان هم میشد فهمید که بیمارستان بدی نیست ... با سرپرستار یه کم حرف زدیم و چندتا سوال پرسیدیم ... بعدشم اومدیم سمت خونه ... با مترو ... و اینبار به سختی ... چون حدود 20 دقیقه آخر راه رو مامانی سرپا وایساده بود ... موقع پیاده شدن پاهام درد داشت و به زور رسیدم تا خونه ... بعدشم که تا عصر پاهام ورم کرده بود و منم هی نگاشون میکردم و غصه میخوردم !!!!!!!niniweblog.comبه زوره بابایی خوابیدم ... چون داشت از دیدن پاهام گریم میگرفت !! بعد از اینکه از خواب بیدار شدم دیدم اثری از ورم نیست خداروشکر ... انگار بخاطر سرپا ایستادن بوده

سه شنبه : بازم از صبح زود بیدار شدم ... امروز قراره پرده بشوریم ...اونم پرده ی پذیرایی .. به اون بزرگی ... من که کاری ازم بر نمیاد و همه کارارو بابایی انجام میده و البته لباسشویی !! بابایی پرده ها رو باز کرد ... شیشه ها رو دستمال کشید ... پرده هارو نم انداخت ... میذاشت لباسشویی و نمدار وصلشون میکرد ... خیلی خسته شد ... و البته منم مغزم خیلی خسته شد .. چون همش داشتم حرص میخوردم تو دلم ... و نمیتونستم به بابایی بگم که اینکارو بکن اونکارو نکن ... چون ناراحت میشه !! همینجور کارای بابایی رو نگاه میکردم و دلم میخواست خودمو قاطی کارا کنم .. اینقدر بهم فشار اومد که مجبور شدم برم خودم رو سرگرم یه کاری کنم تا نبینم بابایی داره چکار میکنه !!!!niniweblog.comاوج اعصاب خردیم هم وقتی بود که چینهای پرده مطابق میل مامانی درست نمیشد !! و دست آخر با کمک بابایی رفتم بالای میز و خودم چینهاش رو درست کردم !!! و یه کم خیالم راحت شدniniweblog.com

عصر که کارمون تموم شد من از بابایی خسته تر بودم !!!niniweblog.com 

کلا" این هفته پر از کار بود برامون ... من و بابایی هم از هفته قبل براش برنامه ریخته بودیم ...

چهارشنبه : بابایی ادارست .. مامان بزرگ زنگ زد و گفت که خاله 1 میخواد پرده بدوزه تو هم بیا یه نظر بده ... منم رفتم ... البته بین راه رفتم آزمایشگاه برای اون آزمایشی که مامای خانه بهداشت توصیه کرده بود ظرف بگیرم !!niniweblog.comتا ساعت 3 اونجا بودم که دیدم بابایی زنگ زد و گفت دارم میام خونه ... حالم گرفته شد .. آخه دوساعت بیشتر نبود که خونه مامان بودم ... بابایی اومد یه چایی خورد و بعدش با هم برگشتیم خونمون ... پرده هم بی نظر من موند !!!niniweblog.com

پنجشنبه : شب خوبی برام نبود ... نتونستم بخوابم ... همون چند دقیقه هم که چشمام رو هم میرفت هزار مدل خواب میدیدم ... بعد از اذان صبح تازه خوابم برده بود که با صدای زنگ بیدار شدیم ... ساعت 7 صبح ... بابایی یه نگاه به مونیتور کرد یه نگاه به من و بعدش گفت باباست !!!!!!!!!!niniweblog.comنمیدونم با چه سرعتی از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن پتوم شدم !!! بابایی هم که صورتش سرخ شده بود از عصبانیت !!!ولی چیزی نمیگفت (niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comاینا قیافه ی من و بابایی و بهداده !! تو اون لحظه)

بابابزرگت سرزده و اون وقت صبح از شمال رسیده ... البته مثل همیشه با دست پر و این یعنی یه دنیا کار برای من !!!!!!!!!!!niniweblog.com

داشتم بساط صبحانه رو آماده میکردم که بابایی بهم گفت برو بشین شما ... بعدشم دستمو گرفت و اورد رو مبل نشوندم !!!niniweblog.comبابابزرگ که خیلی تعجب کرده بود از این کارش و البته من !!niniweblog.comتا کتری جوش بیاد بابایی گوشتارو خرد کرد و شست و بسته بندی کرد ... بقیه وسایل رو هم جابجا کرد ... برای ناهار هم مرغ رو از فریزر دراورد تا یخش باز بشه ... برنج رو هم شست و گذاشت کنار ... چایی رو هم دم کرد ... منم همینجور نگاش میکردم و جرات نداشتم از جام پاشم ...!!!!niniweblog.comخلاصه صبحونه خوردیم و حالا بابایی اصرار اصرار که برو بخواب !!!! منم میگفتم باشه ولی نمیرفتم !! برای ناهار پختن هم من فقط برنج گذاشتم و بابایی خودش مرغ رو درست کرد ...niniweblog.com

معلومه که خودشم از این اومدن یهویی باباش دلخور شده ... از رفتارش کاملا معلومه ... خداییش حق هم داره ... تو این یک ماه سه سری مهمون داری کردیم ... هم اون خسته شد هم من ... مخصوصا که من حالا نمیتونم خیلی کار انجام بدم ... زود کمر درد میگیرم ... حالا خدا کنه که بابابزرگ نخواد زیاد بمونه ... اخه از شنبه بازم برناممون پره و با موندن بابابزرگ همشون به هم میریزن ...

الانم پدر و پسر خوابیدن ... و شما هم داری برا مامان دلبری میکنی ... قربونت برم

منم برم یه کم دراز بکشم ... میدونم که خوابم نمیبره ولی دراز کشیدنم مفیده ... باید برا فردا که بابایی میره اداره انرژی ذخبره کنم !!!!!!!!

عاشق دلبریهاتم پسرکمniniweblog.com

 niniweblog.com

امروز 31 هفته و 6 روزته (223 روز )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

خاله ی امیرعلی
27 بهمن 90 23:02
سلام گلم
وااااااااااای چقدر کار!!! شما که تو این وضع هستی اصلا کار کردن خوب نیست اونم با وضعی که داری و زودی کمر درد میگیری ماظب خودت بیشتر باش و حرص هم زیاد نخور
پس پدر شوهر سرزده به خونتون سرزده عجباااا
اصولا پدر شوهرها مهربونن برا عروسشون ولی حق باتوئه اونم تو اون وضعیت که هستی مهمون داری خیلی سخته


سلام دوستم ...این کارا رو پس کی انجام بده !!! تازه من که فقط نگاه کردم و دور وبر همسری میپلکیدم !!
زهرا
28 بهمن 90 10:36
سلام عزیزم... خیلی خوشحالم که بهداد توچولو و مامانش خوب و سلامتند.
دیگه این خانم ماما تا یه انگی بهتون نچسبونه ول کن نیست.. مینیمم 8.5 چیزی نیست که بفرسته برای آز پروتئین اوری!!! ایشالا جواب آز نرمال شما خاری بشه تو چشاش!! هههه!
هیچ موضوعی به اندازه مهمون سر زده کلافم نمیکنه!! خیلی صبوری...


سلام عزیز دلم ... ممنونم ... ایشالله که دشمن شاد نشم با جواب آزمایش !!
نمیشه کاریش کرد ... مهمون حبیب خداست .. سرزدش هم حبیب تره
زهرا
28 بهمن 90 10:41
.. ههه.. من به تیکر بارداریت نظر بد دارم.. نمیشه دزدید؟؟ کاش مال من بود! ههه!


ای جونم ... منم مال اونایی که از من جلوترن رو چپ چپ نگاه میکنم !
سارا
28 بهمن 90 13:30
خدا قوت نارینه جونم.
خسته مهمونداری و خونه تکونی نباشی.
راستی فردا که رفتی سونو، بیا زودی برامون از شیرین کاریهای بهداد جون بنویس.
و راستی تر، قدر همسری رو خیلی بدون. خدا برای هم نگهتون داره.


سلامت باشید سارا جون
حتما میام و براتون مینویسم
همیشه خداروشاکرم برای داشتن همسر گلم ...
سرباز کوچولو
28 بهمن 90 21:53
ههههه هههه هههه

وای ببخشید

سلام

من سرباز کوچولو هستم

عذر میخوام که خندیدم آخه من دوساعته توکف موندم که "نرینه" هم یه اسمه؟!!!

والا زمان قدیم هم که ما بودیم اسما عجیب بود ولی نه اینقد حالا نگو "نارینه " بوده ما می خوندیم نرینه.

لاگ باحال و قشنگی دارین مامانی جون .
حالا دنیا اومده یا نه؟ ....

خبرش رو بهم بده که کارش دارما...

میلینکمتون.

با آرزوی باحالی شما
بای


دلتون همیشه شاد

آقا بهداد یک و نیم ماه دیگه دنیا میاد انشالله

آوين
29 بهمن 90 11:30
سلام نارينه عزيزم خسسسسسسسته نباشيد جميعاٌ
اين هفته هاي آخر خيلي مواظب خودتون باشيد عزيزم روي ماه هر دوتاتون را ميبوسم


سلام دوستم
سلامت باشید

چشم عزیزم ... مراقبم حتما"
مامان آريا
29 بهمن 90 14:40
عزيزم حسابي مواظبه خودت باش و خودتو كمتر خسته كن
دسته بابايي هم درد نكنه كه اينهمه كمكته
مي گم چرا اينا همشون يه دفعه با هم نمي يان هم خياله خودشونو راحت كنن هم شمارو خوب بابايي هم حق داشت ناراحت باشه
بوس براي بهداد گليه 223 روزه


به روی چشمم عزیزم ... مراقبم
بالاخره یه روزی ازشون میپرسم که چرا یهو با هم نمیان !!!
عسل
29 بهمن 90 20:27
وای منو یاده خستگی های تو بارداری انداختی، اون پیاده رویها

خدایی بهداشت خیلی گیر میده به نظرم از دکترا توجهشون بیشتره

می بینم پدرشوهرت تنه اش به پدرشوهر من خورده، اونم همیشه بیخبر میادددد

خدا را شکر که شوهرت حسابی همراه و یار و یاورته... قدرشو بدون که بزرگترین نعمتو داری گلم


پس شما هم تجربشو دارید !!!

به نظر من که گیراشون الکیه ...
پدر شوهذر شما هم !!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدا رو برای داشتنش شاکرم ...
مامان مانی جون
30 بهمن 90 16:12
نگران ورم کردن بدنت نباش چون وزنت هم بالاست خب پات ورم میکنه
من با 50 کیلو وزن ورم میکردم چه برسه به تو 80 کیلویی
از این مهمون بازیهاتم دیگه حوصلمون رو سر بردی ای بابا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟
البته اون سوغاتی هاش بد نیست
هههههه
چه بد جنسم
آخه بابا تو این گروونی گوشت سوغات بگیری عالیه
مواظب خودت و بهداد جونی باش


تا حالا ورم ندیده بودم ...واسه همین غصه خوردم !!

ما سوغاتی نخوایم کی رو باید ببینیم ؟؟
مامان مانی جون
1 اسفند 90 13:35

حرص نخور شیرت خشک میشههههههه


خشک شد رفت !!!!!!!!!!!!!