یادداشت 130 مامانی و نینی گولو
فرشته ی کوچولوی من
یکشنبه : از هفته قبل دکتر برام سونو نوشته بود و منم روزشماری میکردم که برسم به امروز و برم صورت ماهت رو ببینم ... صبح با بابایی رفتیم مطبی که قرار بود سونو رو انجام بدم ... با اینکه از قبل زنگ زده بودم و ساعت 11 وقت داشتم دیدم خیلی خیلی شلوغه و باید حالا حالاها بشینم تا نوبتم بشه ... پس بیخیال شدم و گفتم بریم یه جای دیگه ... پیاده رفتیم یه جایی نزدیک همونجا ولی این مدل سونو انجام نمیدادن .... با اینکه زیاد راه نرفته بودم ولی کمرم شدید درد گرفته بود ... و البته اعصابم خرد شده بود که چرا امروز نمیتونم ببینمت... بابایی زنگ زد همون مرکز قبلی که برای تعیین جنسیت رفته بودیم ... بعدشم با آژانس رفتیم اونجا تا برامون نوبت بزنه ... اونجا هم همیشه غلغله است ... و برای 29 بهمن بهمون نوبت داد ... چاره ای نبود دیگه ... به ناچار اومدیم خونه ... البته بازم با آژانس !!!! چون اصلا نمیتونستم راه برم از کمردرد ...
دوشنبه : امروز حسابی باید راه برم ... باید میرفتم خانه ی بهداشت ... با بابایی رفتیم ... وزن 80 ... فشار 12 روی 8.5 ... دمای بدن 37.2 ... ضربان قلب 110 ... بعدشم صدای قلب نازت !! که همیشه لبخند به لبم میاره ... اوضاع شما حسابی خوبه ... ولی از نظر ماما وزن مامان زیادی رفته بالا !! یه کم هم فشارش بالاست ... و این بار گیر داده به اینکه آز پروتئین 24 ساعته بده !!!! دیگه کم کم داره میره رو مخم ایم خانوم ماما... تازشم اینقدر گیره که گفت دوروز دیگه زنگ میزنم ببینم رفتی از بدی یا نه !!!!!!!!!!!!!!!
بعد از اینکه کارم تموم شد با بابایی رفتیم بیمارستانی که قراره شما توش متولد بشی رو ببینیم ... چون مسیرش رو بلد نبودیم باید با مترو میرفتیم ... بعد از مدتها مترو سواری کردیم ... با اینکه تموم مسیر رفت رو نشسته بودیم ولی نمیدونم چرا شما جات راحت نبود و مدام وول میخوردی و لگد میزدی !!
لحظه ی اول که در ورودی بیمارستان رو دیدم خیلی دلگیر شدم ... انگار قرار بود همین امروز بزام !! استرس گرفته بودم ... یه کم تو حیاطش نشستیم بعدشم رفتیم و داخل بیمارستان رو دیدیم ... البته اجازه ندادن بخش زایمان رو ببینیم ولی از روی فضای کلی بیمارستان هم میشد فهمید که بیمارستان بدی نیست ... با سرپرستار یه کم حرف زدیم و چندتا سوال پرسیدیم ... بعدشم اومدیم سمت خونه ... با مترو ... و اینبار به سختی ... چون حدود 20 دقیقه آخر راه رو مامانی سرپا وایساده بود ... موقع پیاده شدن پاهام درد داشت و به زور رسیدم تا خونه ... بعدشم که تا عصر پاهام ورم کرده بود و منم هی نگاشون میکردم و غصه میخوردم !!!!!!!به زوره بابایی خوابیدم ... چون داشت از دیدن پاهام گریم میگرفت !! بعد از اینکه از خواب بیدار شدم دیدم اثری از ورم نیست خداروشکر ... انگار بخاطر سرپا ایستادن بوده
سه شنبه : بازم از صبح زود بیدار شدم ... امروز قراره پرده بشوریم ...اونم پرده ی پذیرایی .. به اون بزرگی ... من که کاری ازم بر نمیاد و همه کارارو بابایی انجام میده و البته لباسشویی !! بابایی پرده ها رو باز کرد ... شیشه ها رو دستمال کشید ... پرده هارو نم انداخت ... میذاشت لباسشویی و نمدار وصلشون میکرد ... خیلی خسته شد ... و البته منم مغزم خیلی خسته شد .. چون همش داشتم حرص میخوردم تو دلم ... و نمیتونستم به بابایی بگم که اینکارو بکن اونکارو نکن ... چون ناراحت میشه !! همینجور کارای بابایی رو نگاه میکردم و دلم میخواست خودمو قاطی کارا کنم .. اینقدر بهم فشار اومد که مجبور شدم برم خودم رو سرگرم یه کاری کنم تا نبینم بابایی داره چکار میکنه !!!!اوج اعصاب خردیم هم وقتی بود که چینهای پرده مطابق میل مامانی درست نمیشد !! و دست آخر با کمک بابایی رفتم بالای میز و خودم چینهاش رو درست کردم !!! و یه کم خیالم راحت شد
عصر که کارمون تموم شد من از بابایی خسته تر بودم !!!
کلا" این هفته پر از کار بود برامون ... من و بابایی هم از هفته قبل براش برنامه ریخته بودیم ...
چهارشنبه : بابایی ادارست .. مامان بزرگ زنگ زد و گفت که خاله 1 میخواد پرده بدوزه تو هم بیا یه نظر بده ... منم رفتم ... البته بین راه رفتم آزمایشگاه برای اون آزمایشی که مامای خانه بهداشت توصیه کرده بود ظرف بگیرم !!تا ساعت 3 اونجا بودم که دیدم بابایی زنگ زد و گفت دارم میام خونه ... حالم گرفته شد .. آخه دوساعت بیشتر نبود که خونه مامان بودم ... بابایی اومد یه چایی خورد و بعدش با هم برگشتیم خونمون ... پرده هم بی نظر من موند !!!
پنجشنبه : شب خوبی برام نبود ... نتونستم بخوابم ... همون چند دقیقه هم که چشمام رو هم میرفت هزار مدل خواب میدیدم ... بعد از اذان صبح تازه خوابم برده بود که با صدای زنگ بیدار شدیم ... ساعت 7 صبح ... بابایی یه نگاه به مونیتور کرد یه نگاه به من و بعدش گفت باباست !!!!!!!!!!نمیدونم با چه سرعتی از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن پتوم شدم !!! بابایی هم که صورتش سرخ شده بود از عصبانیت !!!ولی چیزی نمیگفت (اینا قیافه ی من و بابایی و بهداده !! تو اون لحظه)
بابابزرگت سرزده و اون وقت صبح از شمال رسیده ... البته مثل همیشه با دست پر و این یعنی یه دنیا کار برای من !!!!!!!!!!!
داشتم بساط صبحانه رو آماده میکردم که بابایی بهم گفت برو بشین شما ... بعدشم دستمو گرفت و اورد رو مبل نشوندم !!!بابابزرگ که خیلی تعجب کرده بود از این کارش و البته من !!تا کتری جوش بیاد بابایی گوشتارو خرد کرد و شست و بسته بندی کرد ... بقیه وسایل رو هم جابجا کرد ... برای ناهار هم مرغ رو از فریزر دراورد تا یخش باز بشه ... برنج رو هم شست و گذاشت کنار ... چایی رو هم دم کرد ... منم همینجور نگاش میکردم و جرات نداشتم از جام پاشم ...!!!!خلاصه صبحونه خوردیم و حالا بابایی اصرار اصرار که برو بخواب !!!! منم میگفتم باشه ولی نمیرفتم !! برای ناهار پختن هم من فقط برنج گذاشتم و بابایی خودش مرغ رو درست کرد ...
معلومه که خودشم از این اومدن یهویی باباش دلخور شده ... از رفتارش کاملا معلومه ... خداییش حق هم داره ... تو این یک ماه سه سری مهمون داری کردیم ... هم اون خسته شد هم من ... مخصوصا که من حالا نمیتونم خیلی کار انجام بدم ... زود کمر درد میگیرم ... حالا خدا کنه که بابابزرگ نخواد زیاد بمونه ... اخه از شنبه بازم برناممون پره و با موندن بابابزرگ همشون به هم میریزن ...
الانم پدر و پسر خوابیدن ... و شما هم داری برا مامان دلبری میکنی ... قربونت برم
منم برم یه کم دراز بکشم ... میدونم که خوابم نمیبره ولی دراز کشیدنم مفیده ... باید برا فردا که بابایی میره اداره انرژی ذخبره کنم !!!!!!!!
عاشق دلبریهاتم پسرکم
امروز 31 هفته و 6 روزته (223 روز )