شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 138 مامانی و نینی گولو

1390/12/29 23:18
نویسنده : نانا
304 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم ...

جمعه : بابایی ادارست .. منم ساعت 11 بیدار شدم و یهو دلم خواست برم خونه مامان بزرگ !!! صبحونه نخورده رفتم ... دیدم خاله 1 و 3 و دایی 1 اونجان ... خونه هم حسابی بهم ریختستniniweblog.com... بنایی دیروز تموم شده و خاله ها رفتن تا خونه رو سرو سامون بدن ... دایی و خانومش زود رفتن و ما موندیم و یه عالمه کار ... صبحونه خوردم و خاله ها مشغول تمیزکاری خونه بودن ... شیشه ها و گردگیری و پرده وصل کردن و اینا ... منم رو مبل نشسته بودم و نگاشون میکردم و گاهی هم بین دست و پاشون قل میخوردم که باعث میشد صدای همه دربیاد !!!!!!!!!niniweblog.comتا ساعت 4 خونه یه نظمی گرفت و کارا تموم شد ... هر کدوم یه ور ولو شدن !! منم با یه چایی داغ خستگیشون رو در کردم ... بعدشم نشستیم به حرف زدن و البته غیبت کردن !!! ساعت 6 هم بابایی اومد دنبالم و اومدیم خونه ... خیلی پکر بود ... یه چند ساعتی تو خودش بود ... میدونستم یه چیزی شده ... آخرشب خودش گفت که مامانش حالش خوب نبوده و مجبور شدن دیروز برن بیمارستان ... البته نیاز به بستری نبوده و زود مرخص شده ولی همینقدرشم برای بابایی که راه دوره نگران کنندست ... خدا جونم خودت حاله مامان بزرگ رو خوب کن و این استرس بابایی رو برطرف کن ...niniweblog.com

شنبه : بابایی رفته دنبال کارای بیمش ... منم بیدار شدم و خودم رو سرگرم آشپزخونه کردم ... بابایی اومد و با هم صبحونه خوردیم ... ساعت 12 ظهر !!!!!!! niniweblog.comبابایی یه چرت خوابید .. بعدشم که بیدار شد تصمیم گرفتیم بریم بازار یه دوری بزنیم و اگه عکسامون اماده شده از عکاسی بگیریم ... هوا خوب و بهاری بود ... بازار هم خیلی شلوغ نبود ... سبزه و شیرینی گرفتیم ... و یه شال برای مامانی ... بعدشم رفتیم عکاسی و عکسای خوشگلمون رو گرفتیم .... خیلی دوستشون دارمniniweblog.com... خوشگل شدن ... بعدشم اومدیم سمت خونه ... از وقتی که از ماشین پیاده شدیم تا وقتی که برسیم دم در خونه یخ زدیم !!!!!!! هوا یهو سرد شد و یه ابر سیاه گنده تو آسمون بود ... بااااااااد میزد بدجوووووووووور ... نوک دماغم یخ زده بود !!!!!!!! بالاخره بصورت یخزده رسیدیم خونه !!!!

niniweblog.com

یکشنبه : تا ظهر لالا بودیم ... بابایی هم که ادارست .. بیدار که شدم خیلی گرسنم بود ولی حال پخت و پز ندارم ... شال و کلاه کردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ تا ناهار اونا رو بخوریم !!niniweblog.comرفتیم ولی ناهارشون تموم شده بود !! مامان بزرگ برام ناهار پخت و خودشم دراز کشید ... چون سرماخورده بود و اصلا حال نداشت ... منم با خاله 1 نشستیم به حرف زدن ... بعدشم ناهار خوردیم ... از دیشب تا حالا حرکتت خیلی کم شده و منم یه کم نگران بودمniniweblog.com... ساعت 3:30 باید میرفتم پیش دکتر جون ... فشارم 14 روی 10 بود ... وزنم هم 83 بود ... بعدشم سونوم کرد که من هیچ چیز ندیدم !! چون اینقدر بزرگ و آقا شدی که اعضای بدنت تو کادر جا نمیشد ... ولی داشتی ورجه وورجه میکردی و این خیال مامان رو راحت میکرد ... وزنت رو هم 2500 تخمین زد که به نظر من کمه !! ... دکتر گفت که یه کم آب دورت کم شده که خیلی مهم نیست و با خوردن مایعات بیشتر جبران میشه ... همین هم باعث کم شدن حرکتت شده ... امیدوارم مشکلی پیش نیاد ... اومدیم خونه ... بابایی هم اومد و منم با اینکه یه کم درد داشتم بهش گفتم یه کم کارای مونده رو تموم کنیم ... من جاروی عید رو کشیدم
( قابل توجه که جاروی عید خیلی فرق میکه !!)niniweblog.comبابایی هم سرامیکها رو تمیز کرد ... بعدشم گردگیری عید ! رو انجام داد ... بعدشم شام پزید برامون ... بعدشم شام خوردیم

این کارا رو امشب انجام دادم چون بابایی فردا هم میره سرکار !!!!! البته برای فردا هم یه کم کار دارما !!!!!niniweblog.com

دوشنبه : صبح که بیدار شدیم رفتیم سراغ چیدن هفت سین ... هفت سینمون همون پارسالیه ... امسال از ماهی گلی هم خبری نیست ... چون پارسال که ماهیهام مردن خیلی غصه خوردم ... بعدشم ملحفه ها رو ماشین لباسشویی شست !! ... بعدشم لوازم پذیرایی مهمونای احتمالی رو آماده کردم ... بعدشم کمد و ویترین شما رو گردگیری کردم ... حالا میشه گفت که تقریبا کارام تموم شده و خونمون آماده ی اومدن سال جدید و البته شماست !!!!!!

niniweblog.com

خونمون اماده شده ولی من اصلا آماده ی اومدن سال نو نیستم  ... بیشتر دلم گرفتست ... بیشتر فکرم مشغوله چیزای دیگست ... نمیدونم امسال عید چجوری میخواد بگذره ... میدونم که خیلی سخته ... برای هممون ... مخصوصا مامان بزرگ ...

از طرفی هم میدونم که با اومدن سال جدید یه تغییر بزرگ تو زندگیم به وجود میاد ... اومدن تو ... و این به من امیدواری میده ... انرژی میده ... همیشه دوست داشتم توی سال 90 تو رو توی بغلم بگیرم ... ولی تقدیر خدا چیز دیگه بود ...

امسال هم با همه ی خوبی و بدیهاش تموم شد ... مثل همه ی سالها ...  اما یه فرقی داشت ... اینکه تمام خاطراتش توی ذهنم حک شده ... و تا اخر عمرم هم پاک نمیشه ... امسال همه ی لحظه های شادی و غمم با هم قاطی شده !! و این فراموش نشدنیه ... با تموم این حرفا هنوز هم امید دارم ... امید دارم چون میدونم که سال جدید رو با یه خاطره ی خوب شروع میکنم ... انشالله

 عاشقتم عروسکمniniweblog.com

 niniweblog.com

امروز 36 هفته و 3 روزته ( 255 روز )

 

خداحافظ ساله 1390

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

aren
1 فروردین 91 2:24
azizam eydet mobarak,motmayenam ke sal khubi khahad bud,ba amadan behdad koochooloo zendegit besiar shirin mishe .

movazeb khodet va nini bash,hamishe delet shad va labet khandun basheh

eydetun mobarak


انشالله که برای شما هم روزهای خوبی پیش رو باشه ...
ممنونم
مامان مانی جون
1 فروردین 91 14:31
خدا رو شکر که سال نود تموم شد اگر چه خدا یه مسافر کوچولو واست فرستاد اما حسابی اذیت شدی


واقعا خداروشکر ... امیدوارم امسال برای هممون خوب و خوش باشه
خاله ی امیرعلی
2 فروردین 91 1:03
سلام
.
.
.
.خدافظ سال نود
عزیزم امیدوارم سال جدیدی رو که آغاز کردیم برای هممون سال خوش و خوبی باشه و هیچ غمی نداشته باشیم


سلام عزیزم ...
انشالله که سال خوبی برای هممون باشه