یادداشت 138 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار نارنجم ...
جمعه : بابایی ادارست .. منم ساعت 11 بیدار شدم و یهو دلم خواست برم خونه مامان بزرگ !!! صبحونه نخورده رفتم ... دیدم خاله 1 و 3 و دایی 1 اونجان ... خونه هم حسابی بهم ریختست... بنایی دیروز تموم شده و خاله ها رفتن تا خونه رو سرو سامون بدن ... دایی و خانومش زود رفتن و ما موندیم و یه عالمه کار ... صبحونه خوردم و خاله ها مشغول تمیزکاری خونه بودن ... شیشه ها و گردگیری و پرده وصل کردن و اینا ... منم رو مبل نشسته بودم و نگاشون میکردم و گاهی هم بین دست و پاشون قل میخوردم که باعث میشد صدای همه دربیاد !!!!!!!!!تا ساعت 4 خونه یه نظمی گرفت و کارا تموم شد ... هر کدوم یه ور ولو شدن !! منم با یه چایی داغ خستگیشون رو در کردم ... بعدشم نشستیم به حرف زدن و البته غیبت کردن !!! ساعت 6 هم بابایی اومد دنبالم و اومدیم خونه ... خیلی پکر بود ... یه چند ساعتی تو خودش بود ... میدونستم یه چیزی شده ... آخرشب خودش گفت که مامانش حالش خوب نبوده و مجبور شدن دیروز برن بیمارستان ... البته نیاز به بستری نبوده و زود مرخص شده ولی همینقدرشم برای بابایی که راه دوره نگران کنندست ... خدا جونم خودت حاله مامان بزرگ رو خوب کن و این استرس بابایی رو برطرف کن ...
شنبه : بابایی رفته دنبال کارای بیمش ... منم بیدار شدم و خودم رو سرگرم آشپزخونه کردم ... بابایی اومد و با هم صبحونه خوردیم ... ساعت 12 ظهر !!!!!!! بابایی یه چرت خوابید .. بعدشم که بیدار شد تصمیم گرفتیم بریم بازار یه دوری بزنیم و اگه عکسامون اماده شده از عکاسی بگیریم ... هوا خوب و بهاری بود ... بازار هم خیلی شلوغ نبود ... سبزه و شیرینی گرفتیم ... و یه شال برای مامانی ... بعدشم رفتیم عکاسی و عکسای خوشگلمون رو گرفتیم .... خیلی دوستشون دارم... خوشگل شدن ... بعدشم اومدیم سمت خونه ... از وقتی که از ماشین پیاده شدیم تا وقتی که برسیم دم در خونه یخ زدیم !!!!!!! هوا یهو سرد شد و یه ابر سیاه گنده تو آسمون بود ... بااااااااد میزد بدجوووووووووور ... نوک دماغم یخ زده بود !!!!!!!! بالاخره بصورت یخزده رسیدیم خونه !!!!
یکشنبه : تا ظهر لالا بودیم ... بابایی هم که ادارست .. بیدار که شدم خیلی گرسنم بود ولی حال پخت و پز ندارم ... شال و کلاه کردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ تا ناهار اونا رو بخوریم !!رفتیم ولی ناهارشون تموم شده بود !! مامان بزرگ برام ناهار پخت و خودشم دراز کشید ... چون سرماخورده بود و اصلا حال نداشت ... منم با خاله 1 نشستیم به حرف زدن ... بعدشم ناهار خوردیم ... از دیشب تا حالا حرکتت خیلی کم شده و منم یه کم نگران بودم... ساعت 3:30 باید میرفتم پیش دکتر جون ... فشارم 14 روی 10 بود ... وزنم هم 83 بود ... بعدشم سونوم کرد که من هیچ چیز ندیدم !! چون اینقدر بزرگ و آقا شدی که اعضای بدنت تو کادر جا نمیشد ... ولی داشتی ورجه وورجه میکردی و این خیال مامان رو راحت میکرد ... وزنت رو هم 2500 تخمین زد که به نظر من کمه !! ... دکتر گفت که یه کم آب دورت کم شده که خیلی مهم نیست و با خوردن مایعات بیشتر جبران میشه ... همین هم باعث کم شدن حرکتت شده ... امیدوارم مشکلی پیش نیاد ... اومدیم خونه ... بابایی هم اومد و منم با اینکه یه کم درد داشتم بهش گفتم یه کم کارای مونده رو تموم کنیم ... من جاروی عید رو کشیدم
( قابل توجه که جاروی عید خیلی فرق میکه !!)بابایی هم سرامیکها رو تمیز کرد ... بعدشم گردگیری عید ! رو انجام داد ... بعدشم شام پزید برامون ... بعدشم شام خوردیم
این کارا رو امشب انجام دادم چون بابایی فردا هم میره سرکار !!!!! البته برای فردا هم یه کم کار دارما !!!!!
دوشنبه : صبح که بیدار شدیم رفتیم سراغ چیدن هفت سین ... هفت سینمون همون پارسالیه ... امسال از ماهی گلی هم خبری نیست ... چون پارسال که ماهیهام مردن خیلی غصه خوردم ... بعدشم ملحفه ها رو ماشین لباسشویی شست !! ... بعدشم لوازم پذیرایی مهمونای احتمالی رو آماده کردم ... بعدشم کمد و ویترین شما رو گردگیری کردم ... حالا میشه گفت که تقریبا کارام تموم شده و خونمون آماده ی اومدن سال جدید و البته شماست !!!!!!
خونمون اماده شده ولی من اصلا آماده ی اومدن سال نو نیستم ... بیشتر دلم گرفتست ... بیشتر فکرم مشغوله چیزای دیگست ... نمیدونم امسال عید چجوری میخواد بگذره ... میدونم که خیلی سخته ... برای هممون ... مخصوصا مامان بزرگ ...
از طرفی هم میدونم که با اومدن سال جدید یه تغییر بزرگ تو زندگیم به وجود میاد ... اومدن تو ... و این به من امیدواری میده ... انرژی میده ... همیشه دوست داشتم توی سال 90 تو رو توی بغلم بگیرم ... ولی تقدیر خدا چیز دیگه بود ...
امسال هم با همه ی خوبی و بدیهاش تموم شد ... مثل همه ی سالها ... اما یه فرقی داشت ... اینکه تمام خاطراتش توی ذهنم حک شده ... و تا اخر عمرم هم پاک نمیشه ... امسال همه ی لحظه های شادی و غمم با هم قاطی شده !! و این فراموش نشدنیه ... با تموم این حرفا هنوز هم امید دارم ... امید دارم چون میدونم که سال جدید رو با یه خاطره ی خوب شروع میکنم ... انشالله
عاشقتم عروسکم
امروز 36 هفته و 3 روزته ( 255 روز )
خداحافظ ساله 1390