شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 137 مامانی و نینی گولو

1390/12/25 23:04
نویسنده : نانا
351 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهارم

یکشنبه : امروز هم وقت دکتر دارم هم صبح باید برم خانه بهداشت تا خانوم ماما رو مخم راه بره !!!!!!niniweblog.comساعت 11 بود رفتم خانه بهداشت ... شلوغ بود و معطل شدم ... بعدشم که نوبتمون شد ... خانوم ماما با دیدن آزمایش گلوکز و تست 24 ساعته من کلی رو مخم راه رفت و اولین حرفش این بود که تو چرا اینجایی !!!! الان باید بیمارستان باشی!!!!!niniweblog.comمنم در کمال آرامش بهش لبخند زدم ... کلی برام سخنرانی کرد و منم همینجور نگاش کردم ... دلم میخواست فقط حرفش تموم بشه ... حالا یکی نیست به من بگه انگار مجبوره بره خانه بهداشت !!niniweblog.com

فشارم 13 روی 9 بود ... وزنم 82 ... ارتفاع رحم 36 ...ضربان قلب شما هم 150 ...دمای بدن 37.5 ...نبض 109 ... بعدشم دعوتم کردن که برای روز سه شنبه که کلاس برای باردارا دارن برم ... بعدشم نامه داد برای دکترم که آزمایشاتم رو تکرار کنه !!!! بعدشم منو ول کردن برم خونهniniweblog.com... ولی من که خونه نرفتم !! زنگ زدم به دوست دوران دبیرستانم که همون نزدیکی ها کار میکنه که برم ببینمش ... ساعت 12 رفتم پیشش ... کلی حرف زدیم با هم ... تا ساعت 1 پیشش بودم بعدشم با آژانس رفتم خونه مامان بزرگ ... چون بابایی هم رفته بود اونجا ... بابایی اون کیک که اضافه بود برامون رو برده بود برا مامان بزرگ و همونجا مونده بود ...

تمام حیاط خونه پر از خاک بود ... تمام خونه که تا قبلش از تمییزی خونه تکونی برق میزد خاک شده بود ... مامان بزرگ هم خسته بود ... کلی دلم براش سوخت ... فقط دعا میکرد که زود تموم بشه ...niniweblog.comناهار پیش مامان بزرگ بودیم و بعدش با بابایی رفتیم پیش دکترم ... وضعیتمون رو کنترل کرد ... فشار 15 روز 9 ... وزن 83 ... ارتفاع رحم 35 ... بعدشم صدای قلبت رو گوش داد و گفت خوبه ... بعدشم نامه های بهداشت رو دید و کلی دعوام کرد که چرا میری اونجا که بهت استرس وارد بشه ... بعدشم اونجا رفتن رو برام غدغن کرد ... !!!! اومدیم خونه و تا شب هم بیکار بودیم

niniweblog.comniniweblog.com

دوشنبه : بابایی رفته خرید عید ... آجیل و اینا .. هر چند امسال از مهمون بازی خبری نیست !! منم برنامه ریختم که وقتی بابایی برگشت یه کم کارای مونده رو انجام بدیم ... سبد سینک و آبچکون و پادری و  اینا مونده بود که باید شسته میشدniniweblog.com... بعدشم یه کم جمع و جور اتاق خواب بود که چون دستم نمیرسید باید بابایی انجام میداد ... همین کارا دیگه ... بابایی اومد و یه کم استراحت کرد و بعدش کارارو با هم انجام دادیم ... بعدشم شام خوردیم و همینجور بیکار نشسته بودیم ... ساعت 10:30 بود که مامانی یهویی هوس لوبیاپلو کرد !!!!!!niniweblog.comهرکاری کردم فکرش از سرم بیرون نرفت .. بالاخره بابایی بلند شد و موادش رو برام آماده کرد و منم بقیه کاراشو کردم ... و ساعت 12:30 من و بابایی یه لوبیاپلوی مفصل نوش جان کردیم !!!!!niniweblog.com

سه شنبه : هیچ کار خاصی نداشتیم تا عصر که مامان بزرگ زنگ زد و گفت شب خاله 1 و 3 میرن اونجا ما هم بریم ... و طبق معمول بابایی جون حوصله نداشتن ... !!!!!!!niniweblog.comواین مامانی رو حسابی پکر کرد ...niniweblog.comچون این روزا حوصلم خیلی سر میره و همش دلم میخواد برم بیرون ... ولی چون زود خسته میشم نمیرم ... امشب هم که شرایطش پیش اومد بابایی بیحوصلست ... ببخیال ... میگذره ... تا آخر شب بیکار بودیم و به صدای گوش نواز ترقه ها و نارنجکها گوش میدادیم !!!!!

niniweblog.com

چهارشنبه : بابایی ادارست .. مامانی هم به شدت تنهاست !! چون بابایی چند روز خونه بود و امروز رفته اداره منم حسابی حوصلم سر رفته ... از صبح هم اصلا حالم خوش نیست ... هم درد دارم هم اینا ..!! تا بابایی نیومده بود همینجور ولو بودم ... بعدش یه کم سرحال شدم ...

پنجشنبه : امروز قراره مامان بزرگ و خاله ها و دایی ها برن بهشت زهرا ... ولی من نتونستم برم ... صبح که بیدار شدیم بابایی رفت خرید و تا ظهر مشغول جابجا کردن و اینا بودیم بعدشم من خودم رو سرگرم بادوم شکوندن کردم و بعدشم یه چرت خوابیدم ... بعد از بیدار شدن هم شستنیهای آشپزخونه رو ریختم ماشین بشوره ...

از صبح دلم گرفتست ... به هر کاری که مشغولم زبونم داره به فاتحه خوندن میگرده ... ولی دلم آروم نمیشه ... خیلی دلم تنگ شده ... خیلی هواشو کردم ... نمیدونم امسال سال نو چجور میخواد برام بگذره ... دلم بغض داره ناجوووووووورniniweblog.com... دنباله بهانه ام تا بغضم بشکنه ... بابایی داره کانالهارو بالا پایین میکنه ... یکدفعه صدای کریمی میاد که داره کمیل میخونه ... چند دقیقه میگذره ... صورتم رو پشت صفحه لب تاپ قایم کردم و اشکام دونه دونه میاد ... ولی کم کم صدام میره بالاتر و بغضم میشکنه ... و یه دل سیر گریه میکنم ... دعا تموم میشه و هنوز سبک نشدم ... دلم فقط بابام رو میخواد

میبوسمت گلمniniweblog.com

 niniweblog.com

امروز 35 هفته و 6 روزته (251 روز )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

خاله ی امیرعلی
26 اسفند 90 0:01
سلام نارینه جونم
چه هفته ای داشتی تو !!! چهارشنبه سوری هم که هیجا نرفته بودین بیخیال عزیزم
لوبیـــــــــــــــا پلو هم نوش جااااان فدات بشم من
برای یک لحظه دلم گرفت و بغضم ترکید منم گریه دلم میخواد روح باباتون شاد
نوروز برام بی معنی شده چراغ خونمون خاموش شده حس و حال هیچی رو ندارم...


علیک سلام عزیزم ...هفته ی پرباری بود واقعا "!!!!!!!!!!
خدا پدر شما رو هم رحمت کنه عزیزم
چراغ خونه .. صفای خونه .. ستون خونه ... جاش خیلی خالیه





مامان علي خوشتيپ
26 اسفند 90 1:00
نوروز را سپاس می گویم که بهانه ای است برای

نکو داشت آنهایی که به یادشان هستیم.

پيشاپيش نوروز فرخنده باد . . .

.


ممنونم دوست خوبم ...
مامان تربچه
26 اسفند 90 17:23
سلام عزیزم
خوبی؟
خسته نباشی
گفتم قبل از عید یک سری بهت بزنم
ایشالا سال خوبی داشته باشی و پر از شادی و خنده ی بچه


سلام دوستم ... ممنونم که بهمون سر زدی ...
برای شما هم سالی پر از سلامتی و نینی آرزو دارم
مامان آرین
27 اسفند 90 8:30
بچه ها بدویین بیاین برف بااااازی


آخ جون ... برف
مامان مانی جون
28 اسفند 90 11:43
وای دل منم گریه میخواد-زیاد غصه نخور و خوشحال باش که چیزی به اومدن گل پسرت نمونده
babat ramz mamnoon


گریه نکن عزییییییزم !!
nafasemaman
28 اسفند 90 14:23
سلام ایشالاه همیشه سلامت باشی عزیزم و سال خوبی داشته باشی امیدوارم نینی هم حالش خوب باشه


سلام ... ممنونم دوست خوبم
خاله ی امیرعلی
29 اسفند 90 11:48
با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد، برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت روزهایت بهاری و بهارت جاودانه باد
نوروز مبارک


ممنونم عزیزم
شهرزاد
29 اسفند 90 12:54
عیدآمدوعید آمد
یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان باد
تا باد چنین بادا!
سال نو مبارک.



ممنونم