یادداشت 137 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهارم
یکشنبه : امروز هم وقت دکتر دارم هم صبح باید برم خانه بهداشت تا خانوم ماما رو مخم راه بره !!!!!!ساعت 11 بود رفتم خانه بهداشت ... شلوغ بود و معطل شدم ... بعدشم که نوبتمون شد ... خانوم ماما با دیدن آزمایش گلوکز و تست 24 ساعته من کلی رو مخم راه رفت و اولین حرفش این بود که تو چرا اینجایی !!!! الان باید بیمارستان باشی!!!!!منم در کمال آرامش بهش لبخند زدم ... کلی برام سخنرانی کرد و منم همینجور نگاش کردم ... دلم میخواست فقط حرفش تموم بشه ... حالا یکی نیست به من بگه انگار مجبوره بره خانه بهداشت !!
فشارم 13 روی 9 بود ... وزنم 82 ... ارتفاع رحم 36 ...ضربان قلب شما هم 150 ...دمای بدن 37.5 ...نبض 109 ... بعدشم دعوتم کردن که برای روز سه شنبه که کلاس برای باردارا دارن برم ... بعدشم نامه داد برای دکترم که آزمایشاتم رو تکرار کنه !!!! بعدشم منو ول کردن برم خونه... ولی من که خونه نرفتم !! زنگ زدم به دوست دوران دبیرستانم که همون نزدیکی ها کار میکنه که برم ببینمش ... ساعت 12 رفتم پیشش ... کلی حرف زدیم با هم ... تا ساعت 1 پیشش بودم بعدشم با آژانس رفتم خونه مامان بزرگ ... چون بابایی هم رفته بود اونجا ... بابایی اون کیک که اضافه بود برامون رو برده بود برا مامان بزرگ و همونجا مونده بود ...
تمام حیاط خونه پر از خاک بود ... تمام خونه که تا قبلش از تمییزی خونه تکونی برق میزد خاک شده بود ... مامان بزرگ هم خسته بود ... کلی دلم براش سوخت ... فقط دعا میکرد که زود تموم بشه ...ناهار پیش مامان بزرگ بودیم و بعدش با بابایی رفتیم پیش دکترم ... وضعیتمون رو کنترل کرد ... فشار 15 روز 9 ... وزن 83 ... ارتفاع رحم 35 ... بعدشم صدای قلبت رو گوش داد و گفت خوبه ... بعدشم نامه های بهداشت رو دید و کلی دعوام کرد که چرا میری اونجا که بهت استرس وارد بشه ... بعدشم اونجا رفتن رو برام غدغن کرد ... !!!! اومدیم خونه و تا شب هم بیکار بودیم
دوشنبه : بابایی رفته خرید عید ... آجیل و اینا .. هر چند امسال از مهمون بازی خبری نیست !! منم برنامه ریختم که وقتی بابایی برگشت یه کم کارای مونده رو انجام بدیم ... سبد سینک و آبچکون و پادری و اینا مونده بود که باید شسته میشد... بعدشم یه کم جمع و جور اتاق خواب بود که چون دستم نمیرسید باید بابایی انجام میداد ... همین کارا دیگه ... بابایی اومد و یه کم استراحت کرد و بعدش کارارو با هم انجام دادیم ... بعدشم شام خوردیم و همینجور بیکار نشسته بودیم ... ساعت 10:30 بود که مامانی یهویی هوس لوبیاپلو کرد !!!!!!هرکاری کردم فکرش از سرم بیرون نرفت .. بالاخره بابایی بلند شد و موادش رو برام آماده کرد و منم بقیه کاراشو کردم ... و ساعت 12:30 من و بابایی یه لوبیاپلوی مفصل نوش جان کردیم !!!!!
سه شنبه : هیچ کار خاصی نداشتیم تا عصر که مامان بزرگ زنگ زد و گفت شب خاله 1 و 3 میرن اونجا ما هم بریم ... و طبق معمول بابایی جون حوصله نداشتن ... !!!!!!!واین مامانی رو حسابی پکر کرد ...چون این روزا حوصلم خیلی سر میره و همش دلم میخواد برم بیرون ... ولی چون زود خسته میشم نمیرم ... امشب هم که شرایطش پیش اومد بابایی بیحوصلست ... ببخیال ... میگذره ... تا آخر شب بیکار بودیم و به صدای گوش نواز ترقه ها و نارنجکها گوش میدادیم !!!!!
چهارشنبه : بابایی ادارست .. مامانی هم به شدت تنهاست !! چون بابایی چند روز خونه بود و امروز رفته اداره منم حسابی حوصلم سر رفته ... از صبح هم اصلا حالم خوش نیست ... هم درد دارم هم اینا ..!! تا بابایی نیومده بود همینجور ولو بودم ... بعدش یه کم سرحال شدم ...
پنجشنبه : امروز قراره مامان بزرگ و خاله ها و دایی ها برن بهشت زهرا ... ولی من نتونستم برم ... صبح که بیدار شدیم بابایی رفت خرید و تا ظهر مشغول جابجا کردن و اینا بودیم بعدشم من خودم رو سرگرم بادوم شکوندن کردم و بعدشم یه چرت خوابیدم ... بعد از بیدار شدن هم شستنیهای آشپزخونه رو ریختم ماشین بشوره ...
از صبح دلم گرفتست ... به هر کاری که مشغولم زبونم داره به فاتحه خوندن میگرده ... ولی دلم آروم نمیشه ... خیلی دلم تنگ شده ... خیلی هواشو کردم ... نمیدونم امسال سال نو چجور میخواد برام بگذره ... دلم بغض داره ناجوووووووور... دنباله بهانه ام تا بغضم بشکنه ... بابایی داره کانالهارو بالا پایین میکنه ... یکدفعه صدای کریمی میاد که داره کمیل میخونه ... چند دقیقه میگذره ... صورتم رو پشت صفحه لب تاپ قایم کردم و اشکام دونه دونه میاد ... ولی کم کم صدام میره بالاتر و بغضم میشکنه ... و یه دل سیر گریه میکنم ... دعا تموم میشه و هنوز سبک نشدم ... دلم فقط بابام رو میخواد
میبوسمت گلم
امروز 35 هفته و 6 روزته (251 روز )