آب را گل نکنیم ... پدرم در خاک است
آب را گل نکنیم ؛ پدرم در خاک است
وقتی دیروز باران بارید
“آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم
“آن مرد با نان آمد”
یادم آمد که دیگر پدرم در باران
با نانی در دست
و لبخند بر لب
نخواهد آمد
دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگیاش
با زمین و تنهائیش
با خورشید و نبودنش
به یاد پدر سخت گریستم
پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت
پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست
خاطر خاطره ها رخ بنمود
زندگی چرخش یک خاطره است
خاطر خاطره ها را نبریدش از یاد
پدرم وقتی رفت آسمان غمزده بود
و زمین کوچک نیست
دل ما تنگ و نفس سنگین است
کاش میشد آموخت که سفر نزدیک است
و کسی گفت به من
آب را گل نکنید
پدرم در خاک است
زندگی میگذرد
خاطر خاطرهها را نبریدش از یاد
کاش یک فاتحه مهمان بهارش باشیم
********
این شعر رو خیلی جاها خوندم ... توی خیلی وبلاگها ... ولی فکر نمیکردم که یه روز خودم این شعر رو تو وبلاگم بنویسم ...
خدایشان بیامرزد زندگان خفته در خاک را