یادداشت 139 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهار نارنج مامان
بالاخره بهار اومد و فصل شکوفه زدنت رسید ....... ههههههههه ..... این جمله همینجوری به ذهنم اومد !!
خوبی پسرم ... دیروز بهت خوش گذشت ؟؟ آخه کلی شیرینی خوردیم !!! با اون حلوا محلیهاکه عمم پزیده بود !!
بذار برات بگم ... دیروز تا ساعت 8 خواب بودم ... راستش اصلا دلم نمیخواست بیدار بشم ... همیشه لحظه ی سال تحویل برام کسل کننده بود ... امسال هم که بدتر از هر سال !! خلاصه که بیدار شدیم ...
بخاطر دیشب یه کم با بابایی سرسنگین بودم ... چون دیشب مامان بزرگ زنگ زد و شام دعوتمون کرد ولی بابایی که از اداره برگشت طبق معمول گفت نمیریم !!منم خیلی دلم شکست ... احساس کردم که احساس منو تو این روزا درک نمیکنه ... ((البته دلیل بابابی این بود که من اذیت میشم !! امشب بریم خونه مامان بزرگ و شب برگردیم باز صبح بریم اونجا و شب برگردیم و این همه پله رو بالا پایین کنیم !! )) به هر حال این مسئله باعث ناراحتی من شد و یه کم با بابایی سرسنگین بودم... البته اخر شب کلا" پشیمون بودم از اینکه شب اخر سال رو برای بابایی اینجوری رقم زدم ... ولی بابایی خوابیده بود و نمیشد از دلش در بیارم !!
بیدار شدیم ... من مشغول مرتب کردن سر و وضع خودم شدم و بابایی هم داشت قران میخوند ... بعدش که خودم رو خوجل کردم رفتم پیش بابایی و ازش عذرخواهی کردم و با هم مهربون شدیم... نزدیک سال تحویل کنار هم نشستیم و هر کدوم زیرلب زمزمه میکردیم ... بالاخره سال تحویل شد ... منم مثل سال قبل اشکم روون شد ...
پارسال بخاطر نبودن تو توی زندگیمون اشکم روون شد ... بخاطر چیزی که امسال دارم (خداروشکر) اما امسال بخاطر چیزی گریه کردم که هیچوقت دوباره نمیتونم بدستش بیارم... بازم خداروشکر ...
بعد از وارد شدن به سال جدید هم همه چیز خوب بود و بازار تبریکات گرم ... اولش برای بابابزرگ و مامان بزرگ بعدشم برای عمه جونات زنگ زدیم ... بعدشم دایی 1 بهمون زنگ زد و خجالتمون داد ... بعدشم با بابایی صبحونه خوردیم و اماده شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ...
هر چقدر بگم کم گفتم ... از سختیه لحظه ورودم به خونه ... نبودن بابابزرگ خیلی خیلی خیلی بیشتر از تصورم حس میشد ... فقط دعا میکردم که اشکم درنیاد ... چون مهمون داشتیم ... خاله 1 و دایی 1 اونجا بودن ( سال تحویل پیش مامان بزرگ بودن ) ... عمه های منم بودن و عموم و دختراش و زنداییم ... و چند تا از همسایه ها ... تبریکات و تسلیتها گفته شد و نشستیم ... بابایی ساعت 12 رفت اداره ... بعدش خاله 2 و 3 اومدن ... دایی 2 هنوز نیومده ... اناهیتا مریض بوده و مجبور شدن بعد از سال تحویل ببرنش بیمارستان ... چند روزیه تب داره و امروز خیلی بالا بوده تبش ... هممون نگرانش شده بودیم ... ناهار خوردیم و خونه هم مدام از مهمون پر و خالی میشد ... ساعت 2 بود که دایی 2 اومد ... آناهیتا اصلا حال نداشت ... صورتش سرخ بود و مدام غرغر میکرد ... منم که طاقت گریه بچه رو ندارم ... مدام اشک توی چشمام جمع میشد !! و همه سر به سرم میذاشتن که از الان غصه دار شدی !!! خلاصه که تا غروب همین وضع بود ... مهمونداری و گریه ی اناهیتا و کلافه بودن مامان و باباش و البته بقیه ... تا ساعت 6 که یه کم حالش بهتر شده بود و آروم گرفته بود ... تو این اوضاع جایی برای استراحت من و شما هم نبود ... روی مبل ولو بودیم و با اومدن هر مهمون بشین پاشو تمرین میکردیم !!!
ساعت 7 بابایی اومد ... شام خوردیم و بعدشم دایی 2 رسوندمون خونه ... چون خیلی خسته شده بودم ... بعدشم یه کم با بابایی حرف زدیم و لالا کردیم
امروز هم بابایی ادارست ... منم تا ساعت 1 خواب بودم ... خواب که نه ... بیدار بودم ولی حس بلند شدن نبود ... این روزا اصلا حوصله تنها بودن ندارم ... ترجیح میدم بخوابم !!!! تا ساعت 2 تو جا بودم .. بعدشم یه دستی به سرو گوش خونه کشیدم ... دایی 1 زنگ زد و خواست بیاد دنبالم تا منو ببره خونه مامان بزرگ ... ولی من قبول نکردم ... بابایی ساعت 7 اومد خونه ... شام خوردیم ... بعدش تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله 3 و دایی 2 عیددیدنی ... خاله 3 بهمون عیدی داد ... یادش بخیر پارسال بهمون اخطار داده بود که اخرین عیدیه که بهم میده !! ... بعدش رفتیم خونه دایی 2 ... آناهیتا حالش خوب شده و کلی شیطونی کرد و دله من و بابایی رو برد ... دایی هم بهمون عیدی داد ... بعدشم اومدیم خونه و حالا میخوایم بخوابیم ...
این دوروز که خوب گذشت برامون ... و البته زود !!! نمیدونم این چند روز که بابایی میخواد بره اداره و من تنهام رو چجوری بگذرونم !!!!!!!فردا دایی 3 و خاله 1 میرن مسافرت ... خاله 3 هم چند روز دیگه میرن ... در نتیجه من و تو میمونیم و حوضمون !!!!!!!!!
دوستت دارم فرشته ی کوچولوی من
امروز 36هفته و 5 روزته (257 روز)