یادداشت 140 مامانی و نینی گولو
شکوفه ی بهاری من
پنجشنبه : مامانی سرما خورده ناجوووووووور !!! دیشب که اومدیم خونه خوب بودما ... موقع خواب دیدم چشمام میسوزه و اشکم روونه... بینیم هم کیپ شده و دارم خفه میشم ... گلوم هم میسوزه ... همینجور یهو !!!!!!!!!!!!پاشدم بخور گرفتم ... ولی نه ... انگار که سرما اومده سراغم ... با همون حال خوابیدم ... صبح که بابایی بیدار شد بره اداره کلی نگرانم شد ... تب داشتم و سرم هم سنگین بود ... آبریزش و اینا هم بود ... دوباره بخور گرفتم .. بابایی هم تا ساعت ٩ پیشم بود ... بعدش که من گفتم بهترم رفت اداره ... منم خوابیدم ... ساعت 11 بود که دایی 1 زنگ زد و بیدارم کرد !! بعدشم که دید سرما خوردم و صدام گرفته گفت حاضر شو تا بیام دنبالت و بیارمت خونه مامان بزرگ ... منم که حالم زیاد روبراه نبود قبول کردم ... با دایی اومدیم خونه مامان بزرگ ... کل روز رو ولو بودم... عصری مامان بزرگ اینا رفتن سرخاک و دختر داییها پیش من موندن ... منم یه کم بهتر بودم ... بعدش دایی اینا رفتن خونشون ... بابایی هم رفت خونمون و وسایل من رو آورد تا شب همونجا بمونیم ... به زور آب پرتقال و لیمو شیرین و بخورهای دم به دم بابایی حالم تا آخر شب خیلی بهتر شده بود... اما با این حال شب خیلی بدی رو گذروندم ... گرفتگی بینی و عوض شدن جای خوابم به بدخوابی همیشگی اضافه شد و باعث شد که کلا" نخوابم !!!!!!!!!!!!
جمعه : ساعت 7 بابایی رفت اداره و من احساس میکردم یه کامیون از روم رد شده !! تنم کوفته بود ... سرم رو کردم زیر پتو تا بخوابم ... یهو دیدم خبری ازت نیست !!!!! چند تا دونه خرما خوردم و دوباره دراز کشیدم ... اما بازم خبری نیست ... همینجور دستم رو شیکمم بود و چرت میزدم و بیدار میشدم و بازم خبری ازت نبود ... تا ساعت 9 این پهلو اون پهلو شدم ولی بازم خبری نبود ... خیلی نگرانت شدم ...پاشدم و نشستم روی مبل و کلی باهات حرف زدم تا بالاخره دلت برا مامانی سوخت و یه تکونی به خودت دادی ... منم که خیالم راحت شد گرفتم خوابیدم ... البته نه خیلی .. تا ساعت 11 ... بیدار هم که شدم هنوز کسل بودم ... هنوز هم تکونات کم بود ... مامان بزرگ گفت چون بدن خودت بیحاله بچه هم کم تحرک شده ... منم دلم رو به این حرف خوش کردم و بیخیالت شدم !! مثلا" !!!! عصری دایی 1 زنگ زد و گفت که شب شام منتظرتونیم و بیایید اینجا ... بعد از مشورت با بابایی تصمیم گرفتیم که بریم ... حالم خوبه ... فقط یه کم گوشام گرفتست ... ساعت 8 رفتیم ... با آژانس !! ... آقای راننده خیلی مراعاتم رو کرد و باعث شد موقعی که رسیده بودیم دم خونه ی دایی حالت تهوع بسیار بدی داشته باشم !!! این درحالی بود که مامان بزرگ چند بار تذکر داده بود که آرومتر بره !! تا ساعت 12:30 خونه دایی بود ... و بقول زندایی آخرین عیدیم رو هم گرفتم و اومدیم خونه ... اینبار دایی به راننده آژانس سفارش اکید کرد و خداییش هم راننده خیلی مراعاتم رو کرد و آروم اومد ...
از فرط خستگی خوابیدم تا خود صبح ... حتی برای اون مورد هم بیدار نشدم !!!!!!!!!
شنبه : بابایی رفت اداره ... ما هم حالمون خوبه ... من فقط گرفتگی گوش دارم ...شما هم از وقتی که صبحونه خوردیم شروع کردی به دلبری کردن و هی خودت رو برای مامانی لووووس میکنی... تا عصر بیکار بودیم ... عصری یه چرت خوابیدیم ... با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم ... صدای عمه 2 به گوش میرسید !!! هنوز گیج بودم ... داشت میگفت که ما پشت در خونتونیم ...چرا باز نمیکنید !!!!!!!!دیگه خواب از سرم پرید ... به عمه گفتم من خونه مادرم هستم و ایشونم گفتن که مبان اینجا تا ما رو ببینند .... بابایی گفته بود که عمه اینا رفتن مسافرت سمت اصفهان ... ولی فکرشم نمیکرد که بیان تهران !!برای بابایی زنگ زدم و گفتم که زود بیاد ... با مامان بزرگ خونه رو مرتب کردیم و منتظر نشستیم ... ساعت 7 اومدن .. بابایی هم همون موقع رسید ... دور هم نشستیم و گل گفتیم و گل شنیدیم .... بعدشم دایی 2 همراه خانواده اومدن و آناهیتا با شیرین کاریهاش هممون رو سرگرم کرد ... شام خوردیم و عمه اینا ساعت 11 رفتن سمت شمال ... دایی و زندایی هم خونه رو جمع و جور کردن و رفتن خونشون ... ما هم لالا نمودیم
یکشنبه : بابایی رفته اداره ... امروز آخرین روز کاریشه و از فردا تعطیله ... انشالله ... من و مامان بزرگ هم بیکار بودیم و گپ میزدیم ... عصری وقت دکتر داشتم ... ساعت 5 رفتم ... وزنم 85 ... فشارم 15 روز 10 ... صدای قلب شما هم خوب و نرمال ... بعدشم سفارشات همیشگی دکتر درباره فشار و موارد اورژانسی و اینا ... بعدشم من اومدم خونه مامان بزرگ ... با اینکه مسیر کوتاه بود ولی خستگی خیلی زیادی برام داشت .... هوا هم که گرم بود و من به هن هن کردن افتاده بودم !!! خداروشکر که همه ی بارداریم تو فصل سرما بوده !! این روزا خیلی زود خسته میشم
فرشته ی کوچولوی من ... دارم خودم رو آماده میکنم برای اومدنت ... نمیدونم چرا حس میکنم زودتر از وقت خودت میای تو بغلم !!! مدام توی فکرم روزی رو تصور میکنم که قراره برم بیمارستان و هی کارام رو مرور میکنم ... البته به روزی که ممکنه یهویی بپری تو بغلم هم فکر میکنم !!! الان برام سالم بودنت از همه چیز مهمتره ... هر وقت که دوست داشتی و خدا جون صلاح دونست قدمت روی چشمم ...
عاشقتم پسرکم
امروز 37 هفته و 2 روزته (261 روز )