بالاخره لباست اندازت شد
شکوفه ی مامان
امروز بابایی اداره بود ... خاله1 زنگ زد و گفت ما خونه ی مامان بزرگیم بیایید شما هم ... منم با بابایی هماهنگ کردم و قرار شد که برم اونجا ...
وسایل حمومت رو هم برداشتم تا خاله جون ببرت حموم ... یهو رفتم سر کمد لباسات و همینجور داشتم نگاشون میکردم که چشمم خورد به یه سرهمی که به نظر میرسید اندازت باشه ... با خوشحالی اوردم و تنت کردم و دیدم بعله ... اندازته ... اینقدر ذوووووووووووق کردم که نگو ...
چون تا دیشب داشتم به بابایی میگفتم که هنوز هیچکدوم از لباس بیرونیهاش اندازش نیست ... هههههه
فکر کتم بخاطر حرف من از دیشب تاحالا یهویی بزرگ شدی !!
خلاصه که لباست رو تنت کردم و ازت عکس گرفتم و بعدشم رفتیم خونه مامان بزرگ ... چقدر سختم بود ... تو توی بغلم ... کیفت هم رو دوشم ... کیف خودمم رو اون دوشم !!!!!!!!
خونه ی مامان بزرگ هم کلی آقا بودی ... همراه خاله جون رفتی حمام و بعدشم مفصل خوابیدی ... این خوابیدنه در آقا بودنت خیلی اثر داشت !
غروب هم بابایی همراه یه جعبه شیرینی اومد خونه مامان بزرگ ... بعدشم اومدیم خونمون
فردا روز مادره ... روز زن ... روز همه ی فرشته های مثل من !!
البته من هنوز خودم رو مادر نمیدونم ... هنوز زود برای اینکه بگم بهشت زیر پاهامه ... هنوز یه کم برام سنگینه ... من ... فعلا" ... یه بانو هستم که خدا بهم لیاقت داده تا از امانتش نگهداری کنم ...
یعنی میخوام بگم ... مادر بودن و مادر شدن به زادن نیست ... همین
از باباییت بگم که شرمندمون کردن و بهمون تبریک گفتن ... این نهایت احساساتشون بود ... !!!!!!!! درست مثل دایی 1 و 2 یا خاله ها و عمه ها که بهم تبریک گفتن !!! و من اصلا دلم نمیخواد فعلا بهش فکر کنم ... !
فعلا همین
بوووووووووووووس برات