یه ماهه شدی گلم
شکوقه بهار نارنج یک ماهه ی من !!!!
چقدر خوشحالم که این یک ماه سخت و شیرین گذشت !!! من که فقط شیرینیهاش یادمه !! اصلا جز شیرینی چیزی نداشت !! باور کن ...
با اینکه همش دغدغه ی نافت و ختنه و خوابت و نخوابیدنت و دستهای سردت و زور زدنات و دلپیچت و اینا رو داشتم ... ولی بازم اعتراف میکنم که این یک ماه خیلی زود گذشت !!
یادش به خیر ... چقدر میترسیدم پوشکت رو عوض کنم ... چقدر میترسیدم لباست رو عوض کنم ... چقدر میترسیدم بغلت بگیرم ... آروغ گرفتنت که فشارم رو پس مینداخت !! از بس کوچولو بودی و من میترسیدم دستات و پاهات کنده بشه !! ولی الان دیگه نمیترسم ... اینقدر شجاع شدم که یه دستی بغلت میکنم و با یه دست دیگم غذا میخورم !!!!!!!! البته اگه مجبور باشم ...
وجودت زندگیمون رو عوض کرده ... یه چیزایی خوب شده و یه چیزایی هم به دلم نمیچسبه ... مثلا اینکه گاهی من و بابایی مجبوریم نوبتی غذا بخوریم !! و من اینو اصلا دوست ندارم ... ولی اینکه یه موجود کوچولو هست که هر دوساعت منتظرمه تا بغلش کنم رو دوووووست دارم ....
همه ی کارا و حرکاتت برام قشنگه ... اینکه موقع شیر خوردنت باید تمام حواسم بهت باشه تا شیرتو بخوری و بخاطر صداهای اطراف شیر خوردنت رو ول نکنی ... اینکه موقع شیر خوردن با تمام دقت به چشمای مامان نگاه میکنی و دلشو آب میکنی ... اینکه بیشتر از 10 دقیقه شیر نمیخوری !! ... اینکه بعد از شیر خوردن باید منتت رو بکشم تا یه آروغ کوچولو بزنی و من بگم جوووونم و جشن بگیرم !!!!!!! ... اینکه بعد از آروغت دوست داری تو بغل مامان بمونی تا خوابت بگیره ( این عادت مال همین هفته آخره ) ... اینکه از بیخوابی کلافه میشی و فقط دلت میخواد بری روی پای مامان و اینقدر در و دیوار رو نگاه کنی تا چشمات بسته بشه ... اینکه توی خواب اینقدر کش و قوس میای و از خودت صدا در میاری تا نذاری مامان هم یه چرت بزنه !! ... اینکه سر ساعت برا شیر خوردن بیدار میشی و دلت میخواد بی معطلی شیر بخوری و خدا نکنه یه کم معطل بشی ... اینکه موقع پوشک عوض کردن اینقدر دست وپا میزنی که نمیذاری مامانی ببینه چی به چیه !!! اینکه موقع بیداریت با صدای مامان چشمات رو گرد میکنی و لبات رو غنچه میکنی !! اینکه موقع آروغ گرفتن دلت میخواد گردن بگیری و همه جا رو نگاه کنی ... و یه عالمه کارای دلبرانه ی دیگه که مامانی عاشقش تک تکشونه و ازشون لذت میبره ...
خدایا ... ممنونم که همچین فرشته ای رو بهم هدیه دادی ...
دیشب خوب نخوابیدم ... تو خواب بودیا ... مامانی هر یه ساعت بیدار میشد و یه نگاه بهت مینداخت و دوباره به زور میخوابید ... تا ساعت 9 خوابیدیم ... بعدشم چون قرار بود امروز ببرمت خانه بهداشت برای قد و وزن بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... بعدشم با بابایی رفتیم ...
وزن 4.700 قد 54.5 دور سر 39 ...... بعدشم خانوم دکتر گفت چرا گذاشتی سرش این شکلی بشه !!! منم گفتم خیلی هم خوشگله ... اصلا مگه چشه !!!
آخه عادت داری به پهلو خوابیدن و مامانی هم از ترس اینکه شیر رو بالا نیاری و نپره گلوت هیچ وقت طاق باز نمیخوابوندت ... بخاطر همین یه کم سرت داره بد فرم میشه ... البته اونم از بین میره ... چون هنوز نمیتونی خیلی سرت رو اینور و اونور کنی ...
راستی تا امروز صبح هم حلقت سرجاش بودا .... با همون یه تیکه پوست خووووووب چسبیده سرجاش !!! محکم محکم ...
یه خبر دیگه اینکه مامان و بابای بابایی قرار شده بعد از چهل روزگیت بیان تهران .... اینو عمه 1 به بابایی گفته ... حالا نمیدونم برای دلخوشی ما اینو گفته یا واقعا تصمیم دارن بیان ... ما هم تا 10 روز دیگه صبر میکنیم ...............................!!
این همه نوشتم تا فقط یه جمله بهت بگم : اولین ماهگرد زندگیت مبارک عشق کوچولوی من ....
دوستت دارم فرشته ی یک ماهه ی من
این عکس ماله یه شبیه که دلدرد داشتی و فقط دلت میخواست شیر بخوری ... خیلی بیتابی کردی منم پستونک دادم دهنت ... تو هم توی همون حالت بیتابی شروع کردی به خوردنش ... ولی روزای بعد اصلا دهن نزدی ...
این تنها عکست با پستونکه !! البته فعلا
ساعت 14 نوشت : حلقت افتاد ... در حالی که داشتم از خستگی و گرمای بیرون هلاک میشدم خواستم پوشکت رو عوض کنم که دیدم بعله ... حلقت افتاده ... تموم خستگیم در رفت ........................ توی روز دهم ختنه ..... مبارکه گلم ... انشالله دوماد بشی ...