این چند روز ...
شکوفه ی بهاری مامان
روز پنجشنبه که قرار بود برم خونه مامان بزرگ برای آش پزون و حسش نبود و نرفتم ... عصری زنگ زدم و مامان بزرگ گفت که همه هستن جز تو و جات خالیه ... از همون موقع دلم حساااابی گرفت و بغضم گرفت ... تا عصری که بابایی اومد و تمام سعیش رو کرد تا من رو سرحال بیاره ولی موفق نشد .. بعد از شام یه دوش گرفتم و بابایی پیشنهاد داد که قهوه تلخ ببینیم( این یعنی اوج فداکاری بابایی !! چون اصلا این فیلم رو دوست نداره و حالا حاضر شده بخاطر من بشینه ببینش !!) داشتم شیرت میدادم و فیلم میدیدم که زنگ در رو زدن ... ساعت 10:30 شب ... به آیفون نگاه کردم و صورت بابابزرگ رو دیدم !!!!!! خدا بدونه که با چه سرعتی تو رو گذاشتم رو زمین و رفتم لباس عوض کردم !!!
بابابزرگ اومد تو .. سلام و احوالپرسی کاملا معمولی ... تبریک کاملا معمولی ... و بعدشم گفت که دلش درد میکنه ... چون باقالی خورده !!! من و بابایی هنوز در شوک بودیم و بی حرف نشسته بودیم ... برای بابابزرگ چایی نبات آوردم ... حالا تو رو گذاشتم اونوره اتاق و ما هم اینور نشستیم ! ... بعدش بابابزرگ گفت که همراه عمه 3 و شوهرش اومدن و اونا رفتن خونه برادرشوهر عمه ... بعدشم گفت که مادرشوهر عمه توی بیمارستان بستریه و عمه اینا بخاطر این اومدن تهران ... و فردا هم میخوان برگردن منم باهاشون میرم ... و من فهمیدم که بازم بخاطر من و تو پا نشدن بیان !!!!!!!!!!! و از همونجا لبخندای معنی دارم به سمت بابایی روانه شد ... بابایی هم مدام با تعجب ابرو بالا مینداخت و من رو نگاه میکرد ... بعدش بابابزرگ ازم پرسید : اسم پسرت چیه؟ منم گفتم: حمید جان به بابا نگفتی؟!! شناسنامه رو بیار نشونشون بده !! بابایی هم شناسنامه رو آورد ... بعدش بابابزرگ پرسید ختنه هم کردید؟ و من گفتم آره و گفت مبارک باشه ... بابابزرگ و بابایی مشغول صحبت شدن و منم خودم رو با کارای دیگه سرگرم کردم ... بعدش بابابزرگ گفت بیار ببینمش! بعد از یه ساعت!!!! بابایی بردت نزدیکتر و بابابزرگ هم یه ماچ ازت گرفت و تو هم یه چیغ کشیدی ... چون بابابزرگت یه سیبیل بزرگ و پرپشت داره !!!!!!! بعدشم شیرینیت رو بهت داد
جمعه صبح طبق قرارمون با بابایی من و تو رفتیم تو اتاق کوچکه خوابیدیم و بابایی و بابابزرگ هم خودشون صبحونه خوردن .. من و تو هم تا 11 خوابیدیم ... بعدش بابابزرگ رفت زیارت .. بابایی هم زنگ زد برای عمه تا ببینه میان اینجا یا نه ... که عمه گفت : این سری شرایطمون جور نیست و باشه تو یه فرصت دیگه و اینکه داشتن مادر شوهرش رو میبردن شمال با امبولانس ... بابابزرگ برگشت و برات یه کلاه خریده بود ... یه کلاه پرک دار قرمز ... ولی بزرگت بود ... امروز کار خاصی نکردیم
شنبه : بابابزرگ صبح زود خداحافظی کرد و رفت کرج خونه ی عمو ... بابایی هم رفت اداره .. من وتو هم برنامه هر روزمون رو داشتیم تا اینکه عصر بابایی زنگ زد و گفت که مادر شوهر عمه فوت کرده و امشب باید بره شمال ... منم از همون لحظه غم عالم تو دلم نشست و فقط به لحظه ای فکر میکردم که بابایی داره من و تو رو تنها میذاره و میره !! بابایی عصری اومد و منم که مثل همیشه تو این لحظه ها سعی میکنم به چشماش نگاه نکنم ... چون اشکم در میاد ... از جزئیاتش برات نمیگم چون با سریهای قبلی فرقی نداره!!!! خلاصش اینه که بابایی امشب نرفت و گفت که نمیره و حالش رو نداره !!! منم بعد از خوابیدن بابایی کلی گریستم !!!!!!! مثل خلها !!!!!!!!
یکشنبه : برا نماز که بیدار شدم ...دیدم بابایی بیداره ... گفت حاضر شو بریم خونه مامانت منم برم شمال !!! مثل همیشه ...
وسایلمون روجمع کردم و رفتیم خونه مامان بزرگ و بابایی هم رفت ... و اینجوری شد که من و تو برای اولین بار تنها موندیم و بابایی هم بعد از تولدت تنهایی رفت ... البته باید میرفت چون هرچی باشه فامیله دیگه ... امروز حسابی بدخواب بودی .. منم که دیشب بد خوابیده بودم .. خاله 1 اومد و بردت حموم ... بعدشم من کادویی که براش گرفتم بعنوان تشکر از طرف تو بهش دادم .... بعد از حمام هم یه خواب مفصل کردی و خستگیت در شد ... عصری هم دختر عموهام اومدن پیشم تا شما رو ببینن ... تا شب سرگرم بودیم و من کمتر غصه ی دوری بابایی رو خوردم ... بابایی چند باری زنگ زده و خبرمون رو گرفته بود ... بعد از رفتن دختر عموهام شما دوباره خوابیدی تا ساعت 11 شب ... و بعدش تا صبح بیدار بودی و منم شاید 2 ساعت خوابیدم ........ !!!
دوشنبه : بابایی نزدیک ظهر راه میافته سمت تهران ... امروز هم خاله 1 و 3 اومدن پیشمون ... من و دختر خاله هم یه کم تمییزکاری کردیم ... و من همچنان خسته و له بودم ... چون شما دلت نمیخواست بخوابی و منم نمیتونستم بخوابم ... تا ساعت 5 خونه شلوغ بود بعدش هم که بابایی اومد ... شام خوردیم و اومدیم خونه .. و من بامید اینکه شما امروز کم خوابیدی و شب راحت میخوابی ... ساعت 1 شد و شما هنوز بیدار بودی ... بابایی هم به اصرار من خوابیده بود !! و من دوباره از خستگی و نخوابیدنت اشکم در اومده بود ... اما بالاخره موفق شدم ساعت 2:30 بخوابونمت و خودم هم بیهوش بشم
سه شنبه: خدا روشکر که بابایی امروز تعطیله و من تونستم تا ساعت 11 بخوابم ... فقط سیرت میدادم و میخوابیدم .. البته خودت هم خسته بودی و خیلی نق نمیزدی .... امروزمون به حرف زدن گذشت .. بابایی از شمال تعریف میکرد و اینا ...منم از شما و نخوابیدنات !!!!!!!
اومدن بابابزرگ خوشحالم کرد .. ولی اینکه تنها دلیل اومدنش تو نبودی یه کم به دلم اومد ... رفتن بابایی و همدردی کردنش با شوهرخواهرش کار خوبی بود ولی اینکه ناراحتیش از نیومدن خانوادش به تهران رو به کسی ابراز نکرد برام قابل درک نبود ... به هرحال این روزا میگذره و تو بزرگ میشی ... اما تو این گذران زندگی خیلی خوبه که بتونی دلی رو نشکونی ... من و بابایی هم زود همه چیز رو فراموش میکنیم ... اخلاقمونه !
فرشته ی کوچیک من ... الان رو پای بابایی هستی و داری با غول خواب مبارزه میکنی ... هر یه ربع هم یه جیغ میکشی که مامانی یادش نره یه فرشته داره !!!!!!!!
میبوسمت عزیزکم
اینم عکسهای بهداد در حال مبارزه با غول خواب !