شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

این چند روز ...

1391/3/2 17:30
نویسنده : نانا
249 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری مامان

روز پنجشنبه که قرار بود برم خونه مامان بزرگ برای آش پزون و حسش نبود و نرفتم ... عصری زنگ زدم و مامان بزرگ گفت که همه هستن جز تو و جات خالیه ... از همون موقع دلم حساااابی گرفت و بغضم گرفت ... تا عصری که بابایی اومد و تمام سعیش رو کرد تا من رو سرحال بیاره ولی موفق نشد .. بعد از شام یه دوش گرفتم و بابایی پیشنهاد داد که قهوه تلخ ببینیم( این یعنی اوج فداکاری بابایی !! چون اصلا این فیلم رو دوست نداره و حالا حاضر شده بخاطر من بشینه ببینش !!) داشتم شیرت میدادم و فیلم میدیدم که زنگ در رو زدن ... ساعت 10:30 شب ... به آیفون نگاه کردم و صورت بابابزرگ رو دیدم !!!!!! خدا بدونه که با چه سرعتی تو رو گذاشتم رو زمین و رفتم لباس عوض کردم !!!

بابابزرگ اومد تو .. سلام و احوالپرسی کاملا معمولی ... تبریک کاملا معمولی ... و بعدشم گفت که دلش درد میکنه ... چون باقالی خورده !!! من و بابایی هنوز در شوک بودیم و بی حرف نشسته بودیم ... برای بابابزرگ چایی نبات آوردم ... حالا تو رو گذاشتم اونوره اتاق و ما هم اینور نشستیم ! ... بعدش بابابزرگ گفت که همراه عمه 3 و شوهرش اومدن و اونا رفتن خونه برادرشوهر عمه ... بعدشم گفت که مادرشوهر عمه توی بیمارستان بستریه و عمه اینا بخاطر این اومدن تهران ... و فردا هم میخوان برگردن منم باهاشون میرم ... و من فهمیدم که بازم بخاطر من و تو پا نشدن بیان !!!!!!!!!!! و از همونجا لبخندای معنی دارم به سمت بابایی روانه شد ... بابایی هم مدام با تعجب ابرو بالا مینداخت و من رو نگاه میکرد ... بعدش بابابزرگ ازم پرسید : اسم پسرت چیه؟ منم گفتم: حمید جان به بابا نگفتی؟!! شناسنامه رو بیار نشونشون بده !! بابایی هم شناسنامه رو آورد ... بعدش بابابزرگ پرسید ختنه هم کردید؟ و من گفتم آره و گفت مبارک باشه ... بابابزرگ و بابایی مشغول صحبت شدن و منم خودم رو با کارای دیگه سرگرم کردم ... بعدش بابابزرگ گفت بیار ببینمش! بعد از یه ساعت!!!! بابایی بردت نزدیکتر و بابابزرگ هم یه ماچ  ازت گرفت و تو هم یه چیغ کشیدی ... چون بابابزرگت یه سیبیل بزرگ و پرپشت داره !!!!!!! بعدشم شیرینیت رو بهت داد

جمعه صبح طبق قرارمون با بابایی من و تو رفتیم تو اتاق کوچکه خوابیدیم و بابایی و بابابزرگ هم خودشون صبحونه خوردن .. من و تو هم تا 11 خوابیدیم ... بعدش بابابزرگ رفت زیارت .. بابایی هم زنگ زد برای عمه تا ببینه میان اینجا یا نه ... که عمه گفت : این سری شرایطمون جور نیست و باشه تو یه فرصت دیگه و اینکه داشتن مادر شوهرش رو میبردن شمال با امبولانس ... بابابزرگ برگشت و برات یه کلاه خریده بود ... یه کلاه پرک دار قرمز ... ولی بزرگت بود ...  امروز کار خاصی نکردیم

شنبه : بابابزرگ صبح زود خداحافظی کرد و رفت کرج خونه ی عمو ... بابایی هم رفت اداره .. من وتو هم برنامه هر روزمون رو داشتیم تا اینکه عصر بابایی زنگ زد و گفت که مادر شوهر عمه فوت کرده و امشب باید بره شمال ... منم از همون لحظه غم عالم تو دلم نشست و فقط به لحظه ای فکر میکردم که بابایی داره من و تو رو تنها میذاره و میره !! بابایی عصری اومد و منم که مثل همیشه تو این لحظه ها سعی میکنم به چشماش نگاه نکنم ... چون اشکم در میاد ... از جزئیاتش برات نمیگم چون با سریهای قبلی فرقی نداره!!!! خلاصش اینه که بابایی امشب نرفت و گفت که نمیره و حالش رو نداره ‍!!! منم بعد از خوابیدن بابایی کلی گریستم !!!!!!! مثل خلها !!!!!!!!

یکشنبه : برا نماز که بیدار شدم ...دیدم بابایی بیداره ... گفت حاضر شو بریم خونه مامانت منم برم شمال !!! مثل همیشه ...

وسایلمون روجمع کردم و رفتیم خونه مامان بزرگ و بابایی هم رفت ... و اینجوری شد که من و تو برای اولین بار تنها موندیم و بابایی هم بعد از تولدت تنهایی رفت ... البته باید میرفت چون هرچی باشه فامیله دیگه ... امروز حسابی بدخواب بودی .. منم که دیشب بد خوابیده بودم .. خاله 1 اومد و بردت حموم ... بعدشم من کادویی که براش گرفتم بعنوان تشکر از طرف تو بهش دادم .... بعد از حمام هم یه خواب مفصل کردی و خستگیت در شد ... عصری هم دختر عموهام اومدن پیشم تا شما رو ببینن ... تا شب سرگرم بودیم و من کمتر غصه ی دوری بابایی رو خوردم ... بابایی چند باری زنگ زده و خبرمون رو گرفته بود ... بعد از رفتن دختر عموهام شما دوباره خوابیدی تا ساعت 11 شب ... و بعدش تا صبح بیدار بودی و منم شاید 2 ساعت خوابیدم ........ !!!

دوشنبه : بابایی نزدیک ظهر راه میافته سمت تهران ... امروز هم خاله 1 و 3 اومدن پیشمون ... من و دختر خاله هم یه کم تمییزکاری کردیم ... و من همچنان خسته و له بودم ... چون شما دلت نمیخواست بخوابی و منم نمیتونستم بخوابم ... تا ساعت 5 خونه شلوغ بود بعدش هم که بابایی اومد ... شام خوردیم و اومدیم خونه .. و من بامید اینکه شما امروز کم خوابیدی و شب راحت میخوابی ... ساعت 1 شد و شما هنوز بیدار بودی ... بابایی هم به اصرار من خوابیده بود !! و من دوباره از خستگی و نخوابیدنت اشکم در اومده بود ... اما بالاخره موفق شدم ساعت 2:30 بخوابونمت و خودم هم بیهوش بشم

سه شنبه: خدا روشکر که بابایی امروز تعطیله و من تونستم تا ساعت 11 بخوابم ... فقط سیرت میدادم و میخوابیدم .. البته خودت هم خسته بودی و خیلی نق نمیزدی .... امروزمون به حرف زدن گذشت .. بابایی از شمال تعریف میکرد و اینا ...منم از شما و نخوابیدنات !!!!!!!

اومدن بابابزرگ خوشحالم کرد .. ولی اینکه تنها دلیل اومدنش تو نبودی یه کم به دلم اومد ... رفتن بابایی و همدردی کردنش با شوهرخواهرش کار خوبی بود ولی اینکه ناراحتیش از نیومدن خانوادش به تهران رو به کسی ابراز نکرد برام قابل درک نبود ... به هرحال این روزا میگذره و تو بزرگ میشی ... اما تو این گذران زندگی خیلی خوبه که بتونی دلی رو نشکونی ... من و بابایی هم زود همه چیز رو فراموش میکنیم ... اخلاقمونه !

فرشته ی کوچیک من ... الان رو پای بابایی هستی و داری با غول خواب مبارزه میکنی ... هر یه ربع هم یه جیغ میکشی که مامانی یادش نره یه فرشته داره !!!!!!!!

میبوسمت عزیزکم

اینم عکسهای بهداد در حال مبارزه با غول خواب !بعد از شیر و روی دوش مامان روز پا و در حال غرغرو سرانجام ... غوله خواب !!!!!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

آسیه
3 خرداد 91 0:06
نارینه جان رسم زمونه همینه عزیزمممممممممم
خودت و پسرت رو عشقه
محض فضولی پدر شوهرت کادو چی اورد برای بهداد عزیز؟


واقعا" هم رسم بدیه !

خواهش میکنم عزیزم ... نقدی پرداخت کردند !
آوين
4 خرداد 91 0:14
وووواي كه نميدوني من چقدر از دست اين قوم بي ملاحظه حرص ميخورم
اصلاٌ به جهنم كه دير اومدن خودتون سه تا رو عشقه


حرص نخور مادر .... عادت کردیم ما
سمانه مامان پارسا جون
4 خرداد 91 13:34
امشب را در کنار ثانیه ها ، آمین گوی آرزوهایت می شوم
آرزویم را دعا کن . . .



التماس دعا عزیزم
سمانه مامان پارسا جون
4 خرداد 91 13:35
چه گلی شده بهداد جونم
قربونش برم
میبوسمت عسل


ممنونم خاله

مرسی دوستم
مامان ماني جون
4 خرداد 91 16:48
وا
همچين گفتي مهمون و كم پيدا شدي گفتم كل طايفهء پدري بهداد خان تشريف فرما شدن
خسته نباشن خوب شد مادر شوهر عمه خانم حالشون بد شد و گرنه از دوري پدر شوهرت خداي نكرده بيمار ميشدي
خسته نباشن بعد از يه ساعت تازه يادشون افتاده كه در فاصلهء‌چند متري نوه شون هستن
احتمالا دير يادشون ميوفته!!!!!!!!!
ميگم تو با غول بيداري مبازه ميكردي نه بهداد جون با غول خواب
ههههههههههههه


من که نوشتم یکی پیداش شد .......... هههههههه
اتفاقا حافظه ی بسیار خوبی دارند ولی دلشون نمیخواست همون اول ما رو ذوق بدن !

ههههههه من که عادت کردم به کم خوابی .. بهداد هم داره خودش رو عادت میده به نخوابیدن
خاله ي اميرعلي
4 خرداد 91 22:58
سلام عزيزم
الهي فداي اين بهدادي بشم من هار ماشالاه حتما براش اسبند دود كن خيلي خوردني شده وزنشم كه عاليه تركوندي ناناجون
انقد دوست دارم ازنزديك از اون لپاي توپولوش بكنم هممممممممممممم مااااااااااااااااااااچ
عزيزم هرچي باشه خونواده ي شوهره ديگه. نانا جونم من انقد از طايفه ي شوهر ميترسم كه نگو از الان يه ترس عجيبي بهم دست ميده يعني ممكنه اينجور بي احساس باشن كه نوشون رو بعد از يكساعت ببينن؟؟


سلام مهربوون ..
حتما اسپند دود میکنم ... یه ماچ هم به جات از زیرگلوش ... چون لپاش جوش میزنه ...هههههه

خانواده شوهر خوبن ... گاهی وقتا توقع ما ازشون زیاده ... شایدم قبلن یه کاری کردیم که الن نتیجش رو میبینیم !!! من کلا مثبت اندیشم ......