امشب دعام کن ...
شکوفه کوچولوی من
دیروز بابایی بهم کادو داد ..... نه همینجوریها !!! کادوی روز زن !! یه ربع سکه !!! کادوش خوب بود ولی بعد از وقتش بود و اصلا مزه نداد !!!! البته میدونیکه مامانی مثل همیشه دله بابا رو نمیشکونه و از خودش خوشحالی زائدالوصف نشون میده !!!!!!!!!
امروز همراه بابایی و شما رفتیم خانه بهداشت ... اولش خانومه کلی غر زد که چرا آخر وقت اومدی ... منم گفتم که من و پسرم خواب بودیم چون !! ههههههههه
وزنت شده 5.700 ماشالله ...... دور سرت هم 40 ..... قرار بعدیمون هم 19 خرداد برای واکسنه دوماهگیته ... وووووووووووووووی .... از همین الان دارم غصه میخورم گلم ... خدا کنه زیاد تب نکنی ... چون شدیدا" گرمایی هستی و با این هوای گرم اگه تب هم بکنی مراقبت ازت سخت میشه .... حالا تا اون روز سعی میکنم خیلی غصه نخورم که جون داشته باشم ...
بعدش هم با بابایی رفتیم فروشگاه ... تمام مدت تو بغلم بودی و منم کمرم داشت میشکست ... بابایی هی میگفت بده من بغلش کنم منم میگفتم نه !! ( از اون لحظه هایی که مامان گیر میده به یه کاری !) کل فروشگاه رو گشتیم و خرید هم کردیم ...بعدشم اومدیم خونه ...
الهی مامان فدات بشه که از موقعی که اومدیم تا الان خوابیدی !! انگار که تمام مسیر رو راه رفتی و خسته ای !!!
ماه رجب هم شروع شده ... و امشب شب آرزوهاست ... لیلِهْ الرغائب ... امسال از روزه گرفتن معذورم ... البته دلم میخواد بگیرما ولی نمیتونم ... ضعف میکنم ... نهایتش تا طهر بتونم تحمل کنم ... انشالله ماه رمضون میگیرم ...
از امشب برات بگم .. هی هی روزگار ... یادته پارسال ... روزه بودم و دلم میخواست شبش تو رو از خدا بخوام ... دم غروب بهمون خبر تصادف خاله معصوم رو دادن و شفای خاله شد تمام آرزوی اون شبم ... خدا رحمتشون کنه ... تک تک لحظه های اونروز یادمه ... برو پست اون روز رو بخون ... چون من نمیخوام یادآوری کنم ... اما امسال ... انگار با اومدنت تو زندگیم دیگه آرزویی ندارم ...خیلی چیزا هست ولی فکر میکنم باید یه چیز بزرگ از خدا بخوام !!! اما بزرگتر از سلامتی چیزی نیست ... پس سلامتی تو و همه ی خونوادم و خونواده ی بابایی تمام آرزوی امشبمه ...
تو هم برامون دعا کن .... دعای تو از همه زودتر اجابت میشه ....
عاشقتم پسر بزرگ مامان !
امروز :: 47 روزته :: 1 ماه و 16 روز :: 6 هفته و 5 روز