شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

مهمونی رفتیم !!!

1391/3/14 21:48
نویسنده : نانا
342 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی من

دیروز بابایی اداره بود .. دایی 1 زنگ زد و کلی باهات از پشت تلفن حرف زد ... تو هم مدام براش آقوم میگفتی !! بعدشم دایی گفت شب بیایید خونه ما !!!!!!!!!! حتما" !!!!!!!!!!!

به بابایی زنگ زدم و بابایی هم چون دایی جون رو خییییییلی دوست داره گفت باشه میریم ... منم در دلم ذوووووق نمودم ... رفتم سراغ لباسات و مشغول انتخاب لباس برات شدم ... دوتا از لباسات اندازته !!! گذاشتمشون جلو دست تا بابایی هم نظر بده ...

بابایی هم سورپرایزمون کرد و ساعت 3 اومد خونه ... بعدش زنگ زدم به دایی 2 و دیدم که انگار اونا هم قراره برن خونه دایی 1 ... برنامه رو هماهنگ کردیم و قرار شد ساعت 7 بریم ....

لباسات رو پوشیدم ... واااااااای که مثه دسته گل شده بودی ... کلی خوشگلتر شدی با اون لباسای مردونت !!!

رفتیم خونه دایی ... مامان بزرگ هم که چند روزیه اونجاست .. بخاطر کارای دکترش ... همه قربون صدقت میرفتن و از تیپت تعریف میکردن ... خلاصه که تو و آناهیتا شده بودید نقل مجلس ... همه چیز خوب بود ... بعد از شام بهت شیر دادم ... تو هم توی عالم خواب و بیداری شیر میخوردی که یهویی حالت بد شد و کلی شیر بالا آوردی ... تمام لباس من و خودت رو کثیف کردی ... الهی مامان فدات بشه که فکر کنم اندازه یه پارچ شیر بالا اوردی ... همه دورمون جمع شده بودن ولی مامانی با آرامش تمام آرومت کرد و دوباره خنده رو لبات نشست ... دایی 1 هم که کلا" به بچه ها حساسه ... کلی مامانی رو دعوا کرد که چی خوردی که بچه بالا اورده !!! ولی من میدونستم دلیلش خوراک من نبود ... خلاصه ... یه کم خوابیدی و سرحال شدی ... این از شما ... موقع اومدنمون هم اناهیتا بدقلقی کرد و کلی مامان باباش حرص خوردن ... امان از دست بچه ها !!!!!!!

اومدیم خونه ساعت 1 بود و تا شما بخوابی شد 2:30 .... منم شب قبل کم خوابیده بودم ... بخاطر همینم یه سردرد بدی داشتم که نگوووووو

صبح هم با سردرد پاشدم ... اخرشم مجبور شدم قرص بخورم تا بتونم پاشم ... امروزم کار خاصی نکردیم جز اینکه از گرما هلاک شدیم !!!!!!!!!!!!!

فردا هم که روز پدره و من حرفی برای گفتن ندارم ....

میبوسمت کوچولوی نازم

امروز 58 روزته :: 1 ماه و 26 روز :: 8 هفته و 2 روز

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

یه مامان
15 خرداد 91 2:56
سلام خانومی.من یکی از خواننده های وبتم.مدتهاست ولی چیزی نمینوشتم.ولی امشب که داشتم مطلبت رو راجع به بالا اوردن شیر پسر گلت میخوندم یاد یکسال پیش خودم افتادم که چقدر سر این بالا اوردن های وحشتناک پسرم غصه خوردم و چه کارها که واسه خوب شدنش نکردم.حتی سونوگرافی هم بردمش.خلاصه اینکه بعد از تبریک به خاطر مامان شدنت باید بهت بگم اصلا نگران نباش خانومی.همه ی این روزها میگذره .من لحظه لحظه ی احساساتت رو درک میکنم.پسرمن الان 1سال و هشت ماهشه ولی تا4 ماهگی استفراغ های وحشتناکی میکرد که حسابی میترسیدیم.حتی یه بار 2 نصفه شب بردمش بیمارستان ولی باورت نمیشه اگه بدونی دلیلش چی بود:زیاد شیرخوردن.من همش فکر میکردم پسرم هیچی شیر نمخوره و چون استفراغ میکنه ضعیف میشه درحالیکه کاملا برعکس بوده و پسرم حجم زیادی شیری که میخورده رو بالا میاورده.وقتی که یه کم بزرگتر شد و سینه ی من هم دیگه شیر فوران نکرد این حالتش هم تموم شد.نه رفلاکسی درکار بودو نه ناراحتی گوارشی.درمورد واکسن ها هم ماه پیش من آخرین واکسن رو که میگفتن ازهمه بدتره یعنی 1سال و نیمگی رو زدم و خداروشکر فعلا از استرس واکسنها راحت شدم.باورت میشه من از یه ماه جلوتراز موعد واکسنها استرس میگرفتم و خواب بد میدیدم و...ولی همه واکسنهاش راحت تر از اونی که توذهنم بود زده شدو به خیر گذشت ولی نکته مهم اینه که حتما چند دقیقه قبل از واکسن زدن 2 برابر وزن بچه بهش قطره استامینوفن بدی و بعدش هم دقیقا 4 ساعت به 4 ساعت استامینوفن بدی که خدایی نکرده تبش بالا نره.البته به جز واکسن 1 سالگی که تب و درد نداره و راحت ترین واکسنه.نکته خیلی خیلی مهم دیگه اینه که تو لحظه واکسن زدن و تا 10 دقیقه بعدش پای بچه رو شدیدا محکم تو بغلت نگه داری که اصلا تکون نده.حتی بهتره که همسرت یا یه مرد که قویتر باشه نگهش داره و بعد از زدن واکسن حتی باوجود گریه بچه از جات بلند نشی و یا حسابی پاش رو محکم بگیری. من این کارها رو رعایت کردم.کمپرس هم زیاد نذاشتم 2-3 بار یکی درمیون کمپرس گرم بعد سرد .خلاصه اینکه این روزها میگذره و هرچی پسرت بزرگتر بشه راحت تر میشی و مشکلات شب بیداری و بالا اوردن و...حل میشه و شیرینیهاش واست بیشتر میشه.به امید اون روزها که خیلی نزدیکه.امیدوارم با حرفهای زیادم حوصلت رو سر نبرده باشم دوست خوبم.شاد و موفق باشی خانومی


سلام دوست خوبم ...

ممنونم که وبلاگم رو میخونی

راهنماییهاتون خیلی خیلی مفید بود ... انشالله که برای بهداد هم راحت بگذره ...
خودتون این دوران رو گذروندی و میدونی که مامانا همیشه نگرانن !!!
بازم ممنون از راهنماییهات
مامان ماني جون
16 خرداد 91 16:04
تيپشو ببين
ميگم زيادي شير خورده بوده
ماني جون هم يه بار اينجوري شد و به هر كي گفتم گفت از زياد خوردنه
البته اگه دلمه شده نباشه و مثه هموني كه خورده بالا آورده باشه
اون لپاشو هم از طرف من گاز بگير


آره فکر کنم زیاد میل کرده بودند !! بعدشم اونجا هوا سرد بود ... بچم عادت نداشته !!
خاله ي اميرعلي
16 خرداد 91 22:43
سلام عزيزم
هميشه به مهموني نارينه جونم
اي خداااا چي دارم ميبينم ماشالاه هزارماشالاه چقدر آقا شده اين گل پسرت چه تيپي هم زده واقعا خوشگلتر شده
آخي ناااازي اين بالا آوردنا طبيعيه معمولا كوچولوها تو اين سن بالا ميارن
فداااااااااي بهداد جون خودم بشم من عاشقششششششششششششششم


سلام عزیزم
ما اینیم دیگه !!

مرسی خاله از تعریفت ...
آره طبیعیه ولی من دنبال استرسم کلا " !!

زنده باشی گلم
سمانه مامان پارسا جون
17 خرداد 91 17:04
خیلی جیگر شده هزار ماشاا...
از طرف من ببوسش نارینه جون


مرسی خاله جون

چشششششششششششششم