مهمونی رفتیم !!!
شکوفه ی من
دیروز بابایی اداره بود .. دایی 1 زنگ زد و کلی باهات از پشت تلفن حرف زد ... تو هم مدام براش آقوم میگفتی !! بعدشم دایی گفت شب بیایید خونه ما !!!!!!!!!! حتما" !!!!!!!!!!!
به بابایی زنگ زدم و بابایی هم چون دایی جون رو خییییییلی دوست داره گفت باشه میریم ... منم در دلم ذوووووق نمودم ... رفتم سراغ لباسات و مشغول انتخاب لباس برات شدم ... دوتا از لباسات اندازته !!! گذاشتمشون جلو دست تا بابایی هم نظر بده ...
بابایی هم سورپرایزمون کرد و ساعت 3 اومد خونه ... بعدش زنگ زدم به دایی 2 و دیدم که انگار اونا هم قراره برن خونه دایی 1 ... برنامه رو هماهنگ کردیم و قرار شد ساعت 7 بریم ....
لباسات رو پوشیدم ... واااااااای که مثه دسته گل شده بودی ... کلی خوشگلتر شدی با اون لباسای مردونت !!!
رفتیم خونه دایی ... مامان بزرگ هم که چند روزیه اونجاست .. بخاطر کارای دکترش ... همه قربون صدقت میرفتن و از تیپت تعریف میکردن ... خلاصه که تو و آناهیتا شده بودید نقل مجلس ... همه چیز خوب بود ... بعد از شام بهت شیر دادم ... تو هم توی عالم خواب و بیداری شیر میخوردی که یهویی حالت بد شد و کلی شیر بالا آوردی ... تمام لباس من و خودت رو کثیف کردی ... الهی مامان فدات بشه که فکر کنم اندازه یه پارچ شیر بالا اوردی ... همه دورمون جمع شده بودن ولی مامانی با آرامش تمام آرومت کرد و دوباره خنده رو لبات نشست ... دایی 1 هم که کلا" به بچه ها حساسه ... کلی مامانی رو دعوا کرد که چی خوردی که بچه بالا اورده !!! ولی من میدونستم دلیلش خوراک من نبود ... خلاصه ... یه کم خوابیدی و سرحال شدی ... این از شما ... موقع اومدنمون هم اناهیتا بدقلقی کرد و کلی مامان باباش حرص خوردن ... امان از دست بچه ها !!!!!!!
اومدیم خونه ساعت 1 بود و تا شما بخوابی شد 2:30 .... منم شب قبل کم خوابیده بودم ... بخاطر همینم یه سردرد بدی داشتم که نگوووووو
صبح هم با سردرد پاشدم ... اخرشم مجبور شدم قرص بخورم تا بتونم پاشم ... امروزم کار خاصی نکردیم جز اینکه از گرما هلاک شدیم !!!!!!!!!!!!!
فردا هم که روز پدره و من حرفی برای گفتن ندارم ....
میبوسمت کوچولوی نازم
امروز 58 روزته :: 1 ماه و 26 روز :: 8 هفته و 2 روز