بازم دلم گرفته ...
شکوفه کوچولوی من
مامانی بی حوصله است ... خسته است ... دلش هیچی نمیخواد ... از صبح که پاشدم با بابایی حرف نزدم ... همینجوریا ... از دنده چپ پا شدم !!!
دیشب دایی 1 زنگ زد و گفت بیای خونمون ... منم گفتم حمید از اداره بیاد ببینم چی میگه ... بابایی اومد ... دیرتر از همیشه ... رفته بود خرید !! ... وقتی هم اومد اذیت شدن تو رو بهونه کرد و ما نرفتیم ... منم خیلی حرصم گرفت ... آخه حوصلم سررفته بود ... چند روزیه هیچ جا نرفتیم ... دلم مهمونی میخواست ... ولی بابایی اینو درک نکرد ... بعدشم یهویی نمیدونم چجوری حرف خاله2 و شوهرش پیش اومد و بازم من و بابایی از هم دلخور شدیم ... بعدشم آشتی شدیم ... و من دلم میخواست بابایی بهم توجه کنه ولی نکرد و خودش رو با لپ تاپ سرگرم کرد ... تو هم با باباییت همدست شده بودی و هی غرغر میکردی ... منم کلافه شدم ... خسته شدم ... بی حوصله شدم ...
دلم خالی شد !!!! ههههههههههه
امروزم که بدون دلیل ویرم گرفته و حال حرف زدن ندارم ... هوا هم اینقدر گرمه که نگوووووووووو ... تو هم از گرما کلافه شدی و خوابت شده نیم ساعته ... همش هم دلت میخواد شیر بخوری ... فکر کنم از تشنگی باشه !!
امروز تولد امام جواد بود ... میدونی که دوسالیه تو همچین روزی شکلات پخش میکنم ... بابایی صبح شکلات ها رو برد حرم و پخش کرد ... ما هنوز خواب بودیم ... خدا قبول کنه ... انشالله یه روزی بشه که خودت با همین دستهای کوچولوت بری و شکلات پخش کنی عزیزم ...
این روزا بهونه زیاد دارم برا دلگرفتگی ... سالگرد خاله ... روز پدر ... کم توجهی باباییت به من ... دلم گریه داره ... اما وجودت برام غنیمتیه ... چون باعث میشه گاهی وقتا به هیچ چیز ... هیچ چیز ... فکر نکنم ...
تازگیها بیشتر توجه نشون میدی ... مثلا وقتی بهت میگم فرشته ی کوچولوی مامان برام میخندی ... یا وقتی تو صورتت نگاه میکنم و میخندم تو هم میخندی مخصوصا صبحها که سرحالی ! ... عزیزمی دیگه ... داری بزرگ میشی کم کم ... و به واکسن 2 ماهگیت نزدیکتر !!!! وووووووووی
دوستت دارم فرشته ی کوچولوی من
امروز 56 روزته :: 1 ماه و 24 روز :: 8 هفته تمام