یادداشت 142 مامانی برای بهداد
عزیز دلم ... شکوفه ی کوچولو
دوشنبه : امروز اصلا" حس خوبی ندارم ... نتونستم برم پیش بابابزرگ ... و بخاطر همین از دست خودم عصبانیم ... خاله ها هم که هیچکدوم تهران نیستن ... تازه بعد از ظهر که با مامان بزرگ حرف زدم بیشترتر دلم گرفت ... البته برای هدیه ی این روز براش قرآن خوندم ... چه دختر بدی ...
میدونی امروز بابایی چی میگفت ؟؟ میگفت : اگه آمادگی داری بریم شمال !!! منم همینجور نگاش کردم فقط !!
میبینی چه راحت همه چی یادش رفت؟؟ با اینکه قبل از دنیا اومدنت بهش گفته بودم که تا از شمال نیان بچمون رو ببینن دوست ندارم بچه رو ببریم ... این اومدنشون ارزش قائل شدن برای توئه ... بعدشم تو دلم کلی حرص خوردم ... که بعضی وقتا چرا حرفام رو میخورم !!؟؟ همین که بابابزرگ از شمال اومد برامون ارزش داره ولی بابابزرگ به جای خودش اومد !! نه به جای همه !!!
بعدشم کلی دلم گرفته بود ... چون برای بابایی کادو نخریدم ... یعنی اصلا از خونه بیرون نرفتم که بخوام چیزی بخرم !!!
یعنی کلا" امروز روز خوبی نبود و حس خوبی نداشتم
سه شنبه : امروز صبح خاله 1 از سفر برگشتن ... ساعت 12 اومد تا ببرتت حموم ... طفلک چقدر هم خسته بود ولی میدونست که حمومت واجبه !! یه حموم مفصل رفتی و حسابی سرحال شدی ...یه اتفاق جالب هم افتاد ... امروز خاله جون با دقت بیشتری بردتت حموم !!! آخه یادش رفته بود عینکش رو در بیاره !!!!
بعدشم با باباییت کلی درباره روز پنجشنبه حرف زدیم ... قراره که مراسم سالگرد خاله معصوم رو اونروز بگیرن ... چقدرم زود گذشت ... داریم به این فکر میکنیم که تو رو نبریمت ... چون هوا فوق العاده گرمه ... اگه بشه من و بابا نوبتی میریم و توی مراسم شرکت میکنیم ...
چهارشنبه : امشب همه خونه ی مامان بزرگ هستند .. منم صبح با صدای تلفن بیدار شدم .... خاله 1 بود .. گفت نمیای خونه مامان؟ گفتم شب با حمید میام ... بعدش گفت یه زنگ به عمو بزن مریضه ... بیمارستانه ... سکته مغزی کرده !! من همینجور هاج و واج مونده بودم ... گفتم باشه و تلفن رو قطع کردم ... بعدش زنگ زدم برای زن عموم و باهاش حرف زدم ... ظاهرا" عموم حالش روبراه نیست ... بعد از قطع کردن تلفن هم حسابی گریه کردم .... یهویی یاد اون روزی افتادم که بابابزرگ رو بردن بیمارستان و بدجور دلم گرفت ... اما کاری جز دعا از دستم برنمیاد ...
عصر که بابایی اومد رفتیم خونه مامان بزرگ .. همه بودن خاله هام .. عمه هام ... شام اونجا بودیم و آخر شب همراه دایی اومدیم خونه ... تو هم توی مهمونی خییلی آقا بودی ... فقط نمیدونم چرا هر کی باهات حرف میزد فوری بغض میکردی و طرف رو از حرف زدن پشیمون میکردی !!!
پنجشنبه : اولین سالگرد خاله معصومه قراره امروز برگزار بشه ... ساعت 7 بیدار شدم ... چون بابایی گفت که قراره از شمال هم بیان برای مراسم .. عمه 2 و مامان بزرگ و بابابزرگ ... خونه رو مرتب کردم و منتظر نشستم تا هر لحظه مهمونام برسن ... ساعت شد 8 و خبری نشد ... بابایی به عمه زنگ زد و فهمیدیم که نیومدن !!!!! طفلک بابات ... کلی حالش گرفته شده بود ... صبح قرار بود بریم سرخاک خاله ... منم منتظر نشستم تا بیدار بشی و شیرت بدم بعد بمونی پیش بابایی و من برم برای مراسم صبح ... حالا تو هم امروز خوابالو شدی و اصلا دلت نمیخواد بیدار بشی ... بغلت کردم و به زور هم که بود چند دقیقه ای شیر دادمت و ساعت 9:30 همراه دختر خاله رفتیم ... تا برسیم بهشت زهرا مراسم تموم شده بود ... رفتم پیش بهزاد و بهش تسلیت گفتم و چقدر دلم گرفت از دیدن امیر و صبورا که لباس سیاه پوشیدن ... بعدشم یه فاتحه برای خاله و بابابزرگ خوندم و همراه بقیه اومدیم خونه مامان بزرگ ... بعدم من اومدم خونه خودمون و دیدم که خوابی هنوز ... بابایی گفت : بیدار شدی و بازی کردی و دیدی خبری از شیر نیست و دوباره خوابیدی !!! دلم برات کباب شد مظلومه مامان .... قرار بود ناهار بریم خونه مامان بزرگ ... بابایی زنگ زد برای باباش که ببینه چرا نیومدن ... باباش هم گفت تو راهه و تنهایی داره میاد و تا 2 ساعت دیگه خونست ... بعدشم چون وسیله همراهشه نمیتونه از راه بیاد خونه مامانم ... به ناچار خونه موندیم تا بابابزرگ برسه و منم ناهار پزیدم !!! بابابزرگ اومد با یه عالمه وسیله ... از نون محلی گرفته تا گوجه سبز توی حیاطشون ... ناهار خوردیم ... بابابزرگ رفت حرم و گفت از همونجا میاد مسجد ... منم ساعت 5 رفتم مسجد و تو بازم پیش بابایی موندی ...و من چقدر دلم گرفت که توی مسجد همه بعد از عرض تسلیت بهم تبریک میگفتند و خبرت رو میگرفتن .... تا ساعت 6:30 مسجد بودم و بعدش اومدم خونه و بابایی رفت مسجد ... نگو چرا تو رو نبردم ... چون هیچ دلیلی نداشت جز اینکه دلم نمیخواست ببرمت !!!
مراسم ساعت 7 تموم شد ... بابایی و بابابزرگ اومدن خونه ... ساعت 8 هم شام بود ... بابابزرگ کلی باهات حرف زد و بازی کرد ... تو هم هی دلبری میکردی و کاری کردی که بابابزرگ که بلد نیست بچه بغل کنه بغلت کنه و با اون سیبیلهاش ماچت کنه و تو هم جییییغ بکشی !!!!!!!!!! تقصیر خودت بود دیگه ... ساعت 8:30 رفتیم تالار شام خوردیم و زودی هم برگشتیم ... اونجا هم کلی تبریک شنیدم و کلی همه ازت تعریف کردن ... داشتیم میومدیم اینقدر عمیق خوابت برده بود که من با خوشحالی گفتم تا صبح میخوابی ولی به محض اینکه گذاشتمت روجات چشمای خوشگلت رو باز کردی و با لبخنده زیبات مامانی رو سورپرایز کردی !!!! ( عکسش هست )
بابابزرگ خوابید و من وتو و بابایی هم بیدار بودیم ... البته من که داشتم با سردرد میجنگیدم ... بابایی هم چرت میزد ... و تو هم گاهی با جیغهات مارو از جا میپروندی که چرا به من توجه نمیکنید !!!!
امروز هم گذشت ... یکسال ... به همین زودی ... ومن وقتی به این یکسال نگاه میکنم میمونم تو حکمت خدا .. که چجوری دوتا گل رو ازمون گرفت و دو تا گل دیگه به خانوادمون اضافه کرد ... خدایا حکمتت رو شکر
جمعه : بابابزرگ صبح زود رفت شمال ... بابایی هم ادارست ... تو هم بیداری و داری به کارای روزمرت میرسی !! منم خوابم میاد ولی نمیشه بخوابم و از طرفی هم تمام فکرم مشغوله فرداست که باید بریم واکسن بزنیم ... وووووووووووووی
البته یه کم هم به حرفای دیروز فکر میکنم ... عمه 3 زنگ زد و عذرخواهی کرد که نتونستن برا مراسم بیان بعدشم گفت که شمال نمیایین !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منم گفتم نه ... هههههههههههههههه
عروسکم ... برات دعا میکنم که فردا خیلی اذیت نشی ... آخه مامان طاقت نداره بیتابی ازت ببینه ....
و در آخر : دوماهگیت مبارک گلکم .....
دوستت دارم فراووووووووووووووووون
امروز 63 روزته :: 2 ماه و 1 روزته :: 9 هفته تمام