یادداشت 143 مامانی برای بهداد
شکوفه ی کوچولوی من
روز شنبه فرارسید !!!!!!!!! ساعت 8 بیدار شدم و دیدم باباییت بالا سرت نشسته و داره نگات میکنه !!!!!!!! خیلی قیافش بامزه بود .. انگار اون ترسیده بود به جای تو !!! منتظر نشستم تا بیدار بشی و شیرت بدم و بریم ...
ساعت 9 بیدار شدی و تا شیر بخوری و عوضت کنم و استامینوفن بدم و بریم ساعت شد 9:30 ... با دوستم هماهنگ کردم تا بیاد تورو ببینه ... همون نزدیکیها کار میکنه ... رسیدیم مرکز بهداشت .. چند تا نینی زودتر از ما اومده بودن .. البته فقط یکیشون واکسن داشت و بقیشون از نینی ای در اومده بودن !!! دوستمم اومد و تو رو گرفت بغلش و اینا ... بالاخره نوبتمون شد ... بابایی بیرون منتظر موند و من و دوستم و تو رفتیم تو اتاق ... قد 60 ... وزن 6.200 ... دورسر 41 ... بازم خانومه بهم گفت چرا کله بچه رو درست نمیذاری !!!!!!!!!!! مطمئنم که دفعه ی بعد میکشمش !!!! بعدشم رفتیم سراغ واکسن .. ووووووووویییییییییییی .... دوستم خوابوندت رو تخت ... دلم میخواست تو بغلم باشی تا احساس امنیت کنی ... ولی خانومه گفت نمیشه .. لوووووس ... خواب بودی .. بیدارت کردم و خودم رفتم عقب ... تو هم تا چشم باز کردی خانومه آمپول رو کرد تو پات و تو هم یه جیغ از ته دلت کشیدی که باعث شد بند دل مامان پاره بشه ... یه کم نازت کردم و آروم شدی و تا آروم شدی اون یکی رو کرد تو پات ... نامرد ... بازم آرومت کردم و اینبار نوبت قطره بود که از قیافت معلوم شد خیلی بدمزه بوده !!! بغلت کردم و تو هم هق هق کنان خودت رو برام لوس میکردی ... مثل روز ختنه !!!
اومدیم خونه ... من و بابایی منتظر بودیم که هر لحظه از درد پات جیغت بره هوا ... چون خیلی پاتو تکون میدی ... دوساعت اول خوب بود ... چون خوابیدی ... بعدشم که بیدار شدی انگار هر لحظه یادت میافتاد که چی شد یه گریه کوچولو میکردی و بعدشم مدام برای مامان ناز میدادی و منم نوازشت میکردم ... منتظر بودم تا تب کنی تا دردت بیاد ... ولی تا عصر خبری نبود ... عصری یه کم برات یخ گذاشتم .... روی پات ... که سرماش خیلی برات عجیب بود و البته ناخوشایند ... چون اون چند ثانیه که یخ رو پات بود مدام جیغ زدی و تا برش میداشتم آروم میشدی ... منم بیخیالش شدم .. ولی چک میکردم که اگه قلنبه شد برات بذارم حتما ... که خداروشکر چیزیش نشد ... قطره هات رو سرموقع خوردی ... با اینکه طعم دهنده داشت ولی بازم تلخ بود و بدمزه و اصلا دوستش نداشتی ... دمای بدنت هم تا غروب که به بالاترین حد رسید 37.5 بود ... که با پاشویه و لخت کردنت بالاتر نرفت
یه چیزی که برای من جالب بود اینکه قطره استامینوفن اصلا خوابت رو اضافه نکرد !!! فقط چشمات رو خمار کرده بود ... مثل همیشه دوساعت بیدار بودی و بعدش نیم ساعت چرت میزدی !!!
شب هم از دلواپسیه اینکه دمای بدنت بالاتر نره نتونستم راحت بخوابم ... تا 3 بیدار بودم ... بعدشم که 4:30 برا قطره بیدار شدم و نتونستم بخوابم ... تا وقتی که بابایی میخواست بره اداره تبت رو چک کردیم و من یه کم خیالم راحت شد و خوابم برد ...
امروز هم خداروشکر حالت خوبه ... با اینکه قطره استامینوفنت رو قطع کردم ولی خوابالویی ... فکر کنم قطره های دیروز امروز بهت اثر کرده !!!! خوابت میاد و چون عادت نداری به این همه خوابیدن کلافه شدی !!!
خلاصه که واکسنای دوماهگیت زده شد .. خیلی راحت تر از اون چیزی که فکر میکردم برات گذشت ... خداروشکر که پسری به این قوی ای دارم !!!!
خداجونم ازت ممنونم بابت فرشته ی صبوری که بهم هدیه دادی
عااااااشقتم فرشته کوچولوی صبور من
امروز 65 روزته :: 2 ماه و 3 روزته :: 9 هفته و 2 روزته