یادداشت 151 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهاری من
جمعه : بعد از خوردن صبحانه رفتم تا ظرفهاش رو بشورم ... بعدش یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم .. بعدشم جارو کردم ... بعدش دیدم اتاقا هم جارو لازمند ... اتاقارو هم جارو کشیدم ... بعدشم گردگیری ... بعدشم لباسای تو رو شستم ... بعدشم هلاک شده بودم از این همه کار ...!!!!!!
شب با بابایی نشسته بودیم بابایی چای خواست ... ولی من دلم نسکافه میخواست ... برا خودم نسکافه درستیدم و نوش جان کردیم ... ساعت 12 تو و بابایی خوابیدین ... منم هی توی جام غلت زدم ... بعدش پا شدم یه سری کارامو کردم تا بلکم خوابم ببره ... باز دراز کشیدم .. ولی خوابم نمیومد ... پاشدم یه کم راه رفتم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم ... ولی بازم خوابم نگرفت ... خلاصه که تا ساعت 4 صبح بیدار بودم و رسما" نسکافه از چشمم در اومد !!!!!!!!!!!!!!! اصلا اینجوری نبودما !!!! فکر کنم عوارض زایمانه !!!!!!!
البته این بیخوابی باعث شد به خیلی چیزا فکر کنم ... به صورت قشنگت نگاه میکردم و برای هر نفسی که میکشیدی خداروهزار بار شکر میکردم ... برای سلامتیت ... برای آرومیت ... برای معصومیتت ... و برای داشتنت ...
شنبه : خوابالو بیدار شدم ... دیشب کم خوابیدم خوووووووووب !!!! تو هم تا چشمات رو باز کردی بردمت حموم !!!!!!!!!! الهی فدات بشم که دیگه از صدای آب هم نمیترسی ... کلی حال کردم تو حموم از شستنت .... این آخرین حمومت توی 3 ماهگی بود !!! به همین مناسبت هم مامانی کلی عکس ازت گرفت ...
مهمترین اتفاق امروز شکستن در لباسشویی به دست مامانی بود ...!!! نمیدونم چجوری ؟ اما شد !!! لولای در شکست !! بابایی هم گفت حالا خوبه دوکیلو وزنت زیاد شده !!! ههههههههه
یکشنبه : صبح خاله 3 زنگ زد و گفت دارم میرم خونه مامان .. میای ؟؟ منم که خوابم میومد گفتم نه !! و دوباره خوابیدم ... دوساعت بعد .. خاله از خونه مامان بزرگ زنگ زد و گفت پاشو بیا دیگه !! و من بازم گفتم نه .. اینبار مامان بزرگ گوشی رو گرفت و کلی حرف بهم زد !!!!!!!!!!! گفت بچه رو از حونه بیار بیرون بذار نفس بکشه یه کم !!!!!!!! من که دیدم هیجور قانع نمیشن تعمیر در لباسشویی رو بهونه کردم و بازم گفتم نه !! بعدش که بابایی زنگ زد گفت که برای فردا با تعمیرکار هماهنگ کرده ...
عصری که بابایی اومد گفت بریم برای چکاب بهداد ... ساعت7 آماده شدیم و رفتیم ... وزنت 7300 ... قدت 65 ... دورسرت 42 ... ماشالله ... منم کلی سوال از دکتر داشتم که پرسیدم و دکتر هم کلی به سوالام خندید !!!! بعدشم یه سر رفتیم بازار ... یه ظرف تزئینی شیک برای عمه 3 ( برای خونه ی جدیدشون ) یه بلوز خوشگل برای بابابزرگ ( برای روز پدر !) گرفتیم ... برای مامان بزرگ نتونستم چیزی بگیرم ( برای روز مادر) یه کلاه خوشگل هم برا تو خریدیم ... بعدش که رفتیم سراغ خریدای من شما بیحوصله شدی .. چون هوا گرم بود و شما هم تو بغل بابایی شرشر عرق میریختی و البته گشنت هم بود !! اومدیم خونه یه شام خوردیم و لالا ...
دوشنبه : اولین صبح چهارماهگیت مبارک !!!!!!!! این جمله رو ده بار تکرار کردم برات و تو هم هر ده بار میخندیدی !!!!!!!! از امروز چهار ماهت شروع شد ... و من از همین الان به فکر آخر ماهم که باید واکسن بزنی !! هههههه ...
دارم کم کم وسایل سفرمون رو جمع میکنم ... میدونی که از چند روز قبل سفر مامانی شروع میکنه به جمع و جور کردن تا مبادا خدایی نکرده یه چیزی جا بمونه .. هههههههه البته این کار از استرسم کم میکنه ها !!!
میبوسمت فرشته ی نازم
امروز 94 روزته :: 3 ماه و 1 روز :: 13 هفته و 3 روز