یادداشت 150 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنج من
سه شنبه : صبح خاله 1 زنگ زد و حالمون رو پرسید ... بعدش من زنگ زدم برا مامان بزرگ و دیدم بعله ... همه ی خاله ها و زندایی ها اونجان ... مامان بزرگ هم آش ترشی داره میپزه برا ناهارشون ... گفت که منم برم ولی امروز بابایی خونست پس بیخیال قضیه شدم ... عصر زنگ زدم برا دکترم ... بعد از زایمان نرفتم پیشش ... باید برم برای چکاپ ... البته با 40 روز تاخیر !!! شیرت دادم و سپردمت دست بابایی و رفتم ... ایشون هم برام آزمایشات لازم رو نوشتن ... باید اعتراف کنم که گاهی نیاز دارم به اینکه یکساعتی تنها باشم !!! بعد از مدتها راه رفتن توی خیابون برام جالب بود ... انگار تا حالا پا نداشتم ...هوا خییییلی گرم بود ولی چسبید ...
چهارشنبه : صبح بعد از بیدار شدن رفتم رو ترازو .... و چشمام چهارتا شد ... 2 کیلو زیاد شدم ...چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ داشتم غصه میخوردم برا خودم که خاله 1 زنگ زد و گفت داره میاد تو رو ببینه !!! من هنوز تو شوک وزنم بودم ... خاله با دختراش اومدن ... کلی تحویلت گرفتن و بعد از یه ربع تازه منو دیدن !!! یه ساعتی پیشمون بودن بعدش رفتن ... بعدش بابایی زنگ زد و من خبر خوش اضافه وزنم رو بهش دادم ... اونم بیتعارف گفت از بس ورزش نمیکنی و میخوری !!!!!!!! ممنونم واقعا !!
تا شب همینجور غصه داشتم ... و میخوردم .. البته از غصه میخوردما !!!
بابایی اومد ... امشب شب نیمه ی شعبانه و همه جا جشنه ... بابایی از همون سر شب گیرداده بود که بریم بیرون امشب ... منم بیحوصله !!! میگفتم بچه اذیت میشه .. خداروشکر شما هم با مامان همکاری کردی و بی دلیل غر میزدی ... تا ساعت 10 مشغول آروم کردن تو بودیم ... بعدشم که بابایی تلفن دست گرفت و یه 45 دقیقه ای با باباش حرف زد ... اونم یه عالمه حرف که من ازش خبر نداشتم ... منم خودم رو زده بودم به نشنیدن و یه جور وانمود میکردم که دارم با تو بازی میکنم و اصلا حواسم به حرفاشون نیست ... بعدشم که تلفنش تموم شد و دید تو ارومی گفت بریم بیرون !!! خلاصه که حاضر شدیم و رفتیم ... گفتم حالا که داریم میریم بیرون بریم سمت بازارچه دور میدون تا یه عروسک بگیریم برا بهداد !!!!!!! رفتیم سمت میدون ... خیابون پر بود از صدای بوق ماشین عروس و کارناوال همراهشون ... همه جا هم که چراغونی بود ... بغل بابایی بودی و چشمات رو اینور و اونور میچرخوندی و همه جا رو با تعجب نگاه میکردی .. اونم تو تاریکی شب !!!! رسیدیم به میدون و چه به موقع هم رسیدیم ... داشتن نورافشانی میکردن ...منم که عاشق دیدن این صحنه هام ... وایسادیم به تماشا ... به خیال اینکه تو هم داری نگاه میکنی ... یک لحظه نگات کردم و دیدم خوابی !!!!!!!!!!!!!!! توی اون همه سر و صدای نورافشانی و بوق بوق ماشینا !!!!!!!!!!!! بدو بدو اومدیم خونه ... حتی یادم رفت ازت یه عکس بگیرم ... کلا" رفت و برگشتمون نیم ساعت شد !!!! تازه بازارچه هم تعطیل بود و نتونستیم عروسک بخریم !!!
پنجشنبه : مثلا" روز عیده ... ولی من دلم اینقدر غم داره که نگو ... اینقدر دلم میخواد برم مهمونی ... اینقدر دلم شیرینی میخواد !!!! هههههههههههه از امروز صبح خودم رو تحریم کردم که شیرینی جات نخورم ... هنوز هم به شب نکشیده دلم هوس شیرینی کرده !!!! ولی دارم به شدت جلوی خودمو میگیرم !!!!!!!!
راستی عیدتون مبارک
عاشقتم ملوسکم
امروز 90 روزته :: 2 ماه و 28 روز :: 12 هفته و 6 روز