شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 150 مامانی برای بهداد

1391/4/15 20:56
نویسنده : نانا
324 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج من

سه شنبه : صبح خاله 1 زنگ زد و حالمون رو پرسید ... بعدش من زنگ زدم برا مامان بزرگ و دیدم بعله ... همه ی خاله ها و زندایی ها اونجان ... مامان بزرگ هم آش ترشی داره میپزه برا ناهارشون ... گفت که منم برم ولی امروز بابایی خونست پس بیخیال قضیه شدم ... عصر زنگ زدم برا دکترم ... بعد از زایمان نرفتم پیشش ... باید برم برای چکاپ ... البته با 40 روز تاخیر !!! شیرت دادم و سپردمت دست بابایی و رفتم ... ایشون هم برام آزمایشات لازم رو نوشتن ... باید اعتراف کنم که گاهی نیاز دارم به اینکه یکساعتی تنها باشم !!! بعد از مدتها راه رفتن توی خیابون برام جالب بود ... انگار تا حالا پا نداشتم ...هوا خییییلی گرم بود ولی چسبید ...

 

چهارشنبه : صبح بعد از بیدار شدن رفتم رو ترازو .... و چشمام چهارتا شد ... 2 کیلو زیاد شدم ...چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ داشتم غصه میخوردم برا خودم که خاله 1 زنگ زد و گفت داره میاد تو رو ببینه !!! من هنوز تو شوک وزنم بودم ... خاله با دختراش اومدن ... کلی تحویلت گرفتن و بعد از یه ربع تازه منو دیدن !!! یه ساعتی پیشمون بودن بعدش رفتن ... بعدش بابایی زنگ زد و من خبر خوش اضافه وزنم رو بهش دادم ... اونم بیتعارف گفت از بس ورزش نمیکنی و میخوری !!!!!!!!  ممنونم واقعا !!

تا شب همینجور غصه داشتم ... و میخوردم .. البته از غصه میخوردما !!!

بابایی اومد ... امشب شب نیمه ی شعبانه و همه جا جشنه ... بابایی از همون سر شب گیرداده بود که بریم بیرون امشب ... منم بیحوصله !!! میگفتم بچه اذیت میشه .. خداروشکر شما هم با مامان همکاری کردی و بی دلیل غر میزدی ... تا ساعت 10 مشغول آروم کردن تو بودیم ... بعدشم که بابایی تلفن دست گرفت و یه 45 دقیقه ای با باباش حرف زد ... اونم یه عالمه حرف که من ازش خبر نداشتم ... منم خودم رو زده بودم به نشنیدن و یه جور وانمود میکردم که دارم با تو بازی میکنم و اصلا حواسم به حرفاشون نیست ... بعدشم که تلفنش تموم شد و دید تو ارومی گفت بریم بیرون !!! خلاصه که حاضر شدیم و رفتیم ... گفتم حالا که داریم میریم بیرون بریم سمت بازارچه دور میدون تا یه عروسک بگیریم برا بهداد !!!!!!! رفتیم سمت میدون ... خیابون پر بود از صدای بوق ماشین عروس و کارناوال همراهشون ... همه جا هم که چراغونی بود ... بغل بابایی بودی و چشمات رو اینور و اونور میچرخوندی و همه جا رو با تعجب نگاه میکردی .. اونم تو تاریکی شب !!!! رسیدیم به میدون و چه به موقع هم رسیدیم ... داشتن نورافشانی میکردن ...منم که عاشق دیدن این صحنه هام ... وایسادیم به تماشا ... به خیال اینکه تو هم داری نگاه میکنی ... یک لحظه نگات کردم و دیدم خوابی !!!!!!!!!!!!!!! توی اون همه سر و صدای نورافشانی و بوق بوق ماشینا !!!!!!!!!!!! بدو بدو اومدیم خونه ... حتی یادم رفت ازت یه عکس بگیرم ... کلا" رفت و برگشتمون نیم ساعت شد !!!! تازه بازارچه هم تعطیل بود و نتونستیم عروسک بخریم !!!

پنجشنبه : مثلا" روز عیده ... ولی من دلم اینقدر غم داره که نگو ... اینقدر دلم میخواد برم مهمونی ... اینقدر دلم شیرینی میخواد !!!! هههههههههههه از امروز صبح خودم رو تحریم کردم که شیرینی جات نخورم ... هنوز هم به شب نکشیده دلم هوس شیرینی کرده !!!! ولی دارم به شدت جلوی خودمو میگیرم !!!!!!!!

راستی عیدتون مبارک

عاشقتم ملوسکم

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

امروز 90 روزته :: 2 ماه و 28 روز :: 12 هفته و 6 روز

یه عکس همینجوری !!! 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

خاله ي اميرعلي
16 تیر 91 21:49
سلام عزيزم
هههههههههههه اين اضافه وزن بين خانوما چيز عادي هستش زياد خودتو درگير نكن اگه فكر كني ميبيني كه بازم چاقتر شدي مگه نميگي از حرص زياد ميخوردم؟ پس بيخيال باش
ميلاد نور رو هم بهتون تبريك ميگم
فدااااااي فندقي خاله بشم من چقدر هم نانازتر شده تو عكس


سلام عزیزکم ...
اضافه وزنی که عد از زایمان بیاد نوبره والا !!
بعد از زایمان وزنمرسید بود زیر وزن قبل بارداری !!! منم خوشحال!!!
حق دارم غصه بخورم !
معصومه(مامان آريا)
17 تیر 91 10:38
عزيزم زياد غصه اضافه وزنتو نخور به محض اينكه بهداد و از شير بگيري تازه چاق تر هم مي شي اون موقع سخت مشغول رژيم شو پس تا اونموقع بي خيال
خاله قربونت برم كه بزرگ شدي جيگرتو


واااااااااااااااای نگو توروخدا !!!

مامان گیسو جون
17 تیر 91 11:21
سلاممممم بر بانو نارینه عزیزم
این سایت ها رو ببین خودت متوجه می شی چیکار کنی با عکس های این دلبررررررررررررر
http://picjoke.net/
http://funny.pho.to/
http://www.funnywow.com/


سلام عزیزم ...

مرسی از راهنماییت
آوين
19 تیر 91 13:25
سلام واي پسر جوني چقدر بزرگ شدي ماشاالله


سلام عزیزم ... مرسی خاله ی مهربون
سمانه مامان پارسا جون
19 تیر 91 15:43
سلام نارینه جون خوبی؟
گل پسرت خیلی ماه شده
ببوسش


سلام عزیزکم .. شکر خدا خوبیم
مرسی دوستم
مامان مانی جون
21 تیر 91 22:01
ببینم چه کار میکنی وزنت اضافه میشه من هر روز کم میشم؟؟؟؟؟؟؟؟
منم دلم واسه بیرون رفتن تنهایی تنگ میشه
اما دلمم نمیاد مانی رو پیش کسی بذارم اخه باباش هم میگه من نمیتونم نگهش دارم


فکر کنم زیاد میخورم !!!!!!!!!!!!!!! و کم کار میکنم !!!!!!!!!!!

ای جونم .. چه مامانه مهربونی