شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 152 مامانی برای بهداد

1391/4/25 2:39
نویسنده : نانا
306 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته ی کوچولوی بهار نارنج من !!!!!

دوشنبه : اولین روز چهارماهگیته و شما حسابی غر زدی از ظهر ........ تا یه وقت مامانی فکر نکنه بزرگ شدی !!!! هوا هم اونقدر گرمه که نگوووووووووو ... منم مدام دارم غر میزنم !!! اصلا امروز روز غر زدنه انگار ...

سه شنبه : صبح بیدار شدیم .. خاله 1 زنگ زد و گفت برا ناهار بیایین اینجا ... ولی من نرفتم (بخاطر مسایل سیاسی خانوادگی که دیگه حالم داره از یادآوریشون بد میشه ) شما هم که بعد از ساعت 2 شروع کردی به غر زدن !!! نمیدونم دلیلش چیه ؟ نمیفهممش و این بیشتر اعصابم رو خرد میکنه ... تا عصر که بابایی بیاد همینجور کنارت بودم و به هیچ کارم نرسیدم ... نه درست حسابی خوابیدی .. نه درست حسابی شیرخوردی ... همش دستت تو دهنته و این کارت منو عصبی میکنه بدجووووور ... موقع شیر خوردن هم صدبار برمیگردی و اونور رو نگاه میکنی ...حالا دنبال چی میگردی ؟؟ من نمیدونم !!!

تا شب همین بساط بود ... انگار دوست نداشتی وارد 4 ماه بشی !!!

چهارشنبه : ساعت 10 بیدار شدیم همگی با هم !!! ما منتظر تعمیرکار و تو هم برای بازی !!! ما صبحانه خوردیم تو هم بازی کردی ... خوابت گرفت خوابیدی ... منم کنارت لالا ... تعمیرکار اومد ... زنگ در رو زد .. من بیدار شدم و شما هم !!! ... و دوباره غر غر هات شروع شد ... واااااااااااای که چقدر ازشون غصم میگیره !!! تا شب همین بساط بود یا رو پا بودی یا تو بغل !! بیچاره بابایی جرات نداشت حرف بزنه با من !!!!

پنجشنبه : بابایی رفت اداره ... ساعت 11 بیدار شدیم ... البته با صدای زنگ در که مامان بزرگ بود ... امروز هم خوابت به هم ریخت ... مامان بزرگ ناهار پیشمون بود و متعجب شده بود که تو به این آرومی چرا این همه غر غرو شدی !!!!؟؟؟ بیشتر از همه از شیر نخوردنت غصه میخوردم ...شاید به زور دعوا و گریه 5 دقیقه شیر میخوردی ... امروز بابایی هم به هوای کمک به من زود از اداره اومد ... و سعی کرد بیشتر نگهت داره تا من استراحت کنم .. البته نه جسمم ... روحم ... چون واقعا کلافه بودم از اینکه نمیدونستم دلیل گریت چیه ... تا شب یه کم بهتر شده بودی ... برای همینم بابایی پیشنهاد داد بریم برات عروسک بخریم و هم یه کمی هوا بخوریم ... پیاده رفتیم تا میدون ... ولی از شانسمون عروسک فروشه نبود !!! ولی خوب هوا خوردیم ... اومدیم خونه ... مثل همیشه توی راه خواب بودی و تا رسیدیم خونه بیدار شدی ... و دوباره شروع شد ... این بار دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و منم نشستم گریه کردم !!! حالا بابایی هم گیر داده چرا گریه میکنی !!!!!!!!!! و منم نمیتونم توی اون همه هق هق جواب بدم ... خلاصه که یه کم گریه کردم و آرومتر شدم ... بعدش شیر دادمت و خوابیدی ...

جمعه : بابایی امروز میره اداره ... صبح که کولر رو زد یهو دود خونه رو برداشت ... دینام کولر سوخت و امروز روز سختی در پیش داریم!! ... از صبح خداروشکر بهتر بودی و شیرت رو خوردی ... منم دارم کم کم وسیله ها رو جمع میکنم ... تو گرما  .. این چند روز که به هیچ کارم نرسیدم ... تا عصری کلی با هم بازی کردیم و تو شیر خوردی و خوابیدی ... امروز از غرغر خبری نبود !!! ولی هربار که برای شیر دادن بغلت میکردم کلی ازت خواهش میکردم که شیرت رو درست بخوری !!! و تو هم چه خوب گوش میدادی ... مرسی گلم ...

عصری بابایی اومد و رفت از خونه مامان بزرگ پنکه آورد برامون ... ولی اصلا فایده نداره .. هوا گرمه ... تو رو لختت کردم تا کمتر عرق کنی ... و خودم هم هر دوساعت زیر دوش بودم ... شب بسیار سختی رو گذروندیم ... گرررررررررررررررررررررررررررررم

شنبه : ساعت 9 بیدار شدم .. تو رو سپردم به بابایی و رفتم آزمایشم رو بدم ... زودم برگشتم ... بیدار بودی و با بابا بازی میکردی ... صبحانه خوردیم ... من یه کم به کارام رسیدم و وقتی تو خوابیدی منم خوابیدم ... نزدیکای ظهر تعمیرکار اومد و کولرمون رو درستید ... وااااااااااااای چه نعمتیه این کولر ... !!! هر چند کلی خرج گذاشت رو دستمون ولی میارزید !!

بعدش با هم رفتیم حموم ... چقدر مزه داد .. به هردومون ... بعد بابایی رفت بیرون و دختر خاله اومد برای یه سری تمیزکاری !!!! ما تمیزکاری میکردیم و تو هم با تعجب غرق تماشامون بودی ... تا حدودای 9 شب کار داشتیم ... بعدشم شام خوردیم و من دوباره رفتم سراغ جمع و جورام ... نمیدونم چرا کارام تمومی نداره ... تازه هنوزم نرسیدم برای راهمون غذا بپزم !!! این یعنی که برای فردا صبح هم کلی کار دارم ...

الانم تو و بابایی هر دو لالایید ...

عزیز دلم خدا میدونه چقدر این چند روز اذیت شدم ... نه از گریه هات ... نه از اینکه باید دائم بغلت میکردم ... فقط از اینکه نمیقهمیدمت .. و توی تمام اون لحظه ها که تو چشمای مامان نگاه میکردی و انگار التماس میکردی که مشکلت رو حل کنم چقدر دلم برای معصومیتت سوخت ... خداروشکر ... خداروشکر که دلیلش هر چی بود تموم شد ...

یکشنبه : الان نصفه شبه ... و من دارم تند تند مطالب این یه هفته گذشته رو برات مینویسم تا برم بخوابم ... چون فردا از صبح وقت سر خاروندن هم ندارم و فردا شب انشالله میریم شمال ... اونجا دسترسی به نت ندارم ... ولی قول میدم وقتی برگشتم همه چیز رو برات بنویسم ...

این اولین مسافرتته ... و من یه عالمه نگرانی دارم ... امیدوارم زیاد بهمون و بهت سخت نگذره ...

راستی امروز 100 روزه شدی ... از قبل قرار بود برای این روزت یه کیک کوچولو و یه جشن سه نفره بگیریم !!! ولی نشد دیگه ...

فقط میگم 100 روزگیت مبارک فرشته ی زندگیم ... ایشالله 100 سالگیت رو با نوه و نتیجه هات جشن بگیریم

عااااااااااشقتم یه عالمه

امروز 100 روزته :: 3 ماه و 7 روز :: 14 هفته و 2 روز

آقا بهداد در حال تماشای تلویزیون !!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

آوين
25 تیر 91 10:28
سفر به خير عزيزم اميدوارم بهتون خوش بگذره و به سلامت برگردين


ممنونم دوستم
مامان مانی جون
25 تیر 91 17:31
زیاد خودتو ناراحت نکن بچه ها هم مثه خودمون بعضی وقتا الکی گیر میدن و غر مزنن تا حال دیگران رو بگیرن
من تجربه دارم


ممنونم از راهنماییت !!!
واقعا هم هدفشون حالگیریه فقط !!
آسیه
25 تیر 91 19:35
انشاالله خوش بگذره به شما و بهداد عزیزمون در کنادر مادر همسری


واقعا ممنونم بابت دعای خوبتون !!
مادرجان
27 تیر 91 19:20
بهداد جانم اولین سفرتو با مامانی و بابایی را بهت تبریک میگم
الهی بهتون خوش بگذره و به مامانی غر غر نکنی


مرسی خاله جونی ...

یه کم غر رو که باید بزنم !!!!!!!!!!
الهه
29 تیر 91 21:46
عزیزم امیدوارم سفر خوبی داشته باشید، بغدم اینکه زودی بیا وب بهدادی و آپ کن مه من منتظرم و هر روز بهتون سر میزنم.


ممنونم دوستم ...
چشم چشم چشم
خاله ي اميرعلي
1 مرداد 91 9:42
چه هفته ي پركاري داشتي عسيسم واقعا كه اين كارا تمومي نداره
الهي فداي اين فندقي بشم حتما جاييش درد ميكرد يادمه اميرعلي ماهم بعضي وقتها از صبح تا شب غرغر ميكرد خواهرم هم بهش يكمي عرق نعنا ميداد و اونم زود اثر ميكرد ولي خدارو شكر هرچي بود تموم شده الهي هميشه تنش سلامت باشه و لبش خندون
سفر هم خوش بگذره


خیییییییییییییلی سرم شلوغ بود ...
سلامت باشی خاله ... خداروشکر ... انشالله دیگه پیش نیاد
معصومه (مامان آريا)
1 مرداد 91 11:21
اميدوارم سفر بهتون خوش بگذره الهي خاله قربونت برم جيگرتو برم مننننننننننننننننننننن


مرسی عزیزم