شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 153 مامانی برای بهداد

1391/5/1 23:59
نویسنده : نانا
305 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی کوچولوی بهار نارنج

یکشنبه : از صبح که از خواب بیدار شدم بازم کار داشتم ... یه عالمه ... فقط دعا میکردم زودتر موقع رفتنمون بشه تا بلکم کارای من تموم بشه !!!! ساعت 5 رفتیم ... اول یه سر رفتیم خونه مامان بزرگ .. خاله 1 و 3 هم اونجا بودن و کلی تو رو بغل کردن و باهات بازی کردن ... ما هم یه لنگه پا منتظر تا بازیشون تموم بشه !! بعدشم رفتیم سمت راه آهن ... خداروشکر خیلی معطل نشدیم و زودی رفتیم توی کوپمون ... واااااااااااای چقدر داغه !!!!! هم من هم تو هم بابایی خیس عرق بودیم ... کوپه هم مثل جهنم بود !! همون لحظه ی اول پشیمون شدم !! ولی چاره ای نبود .. به امید اینکه با راه افتادن قطار خنک بشیم نشستیم ... شما هم یه کم در و دیوار رو نگاه کردی و با راه افتادن قطار خوابیدی ... هنوز هوا روشن بود و منظره ی بیرون دیدنی ... یه کم با بابایی شوخی کردیم تا دلمون باز بشه ... هنوز هم گرم بود ... تا وقتی که هوا تاریک شد و یه کم باد وزید ! ... بیدار میشدی و بازی میکردی ... و دوباره لالا ... تا ساعت 12 شب خوب بود ... بعدش من خوابم گرفت و همون مریضیه همیشگی اومد سراغم ... مریضیه شب نخوابی در قطار !!! اول بخاطر سروصداش و بعد هم به خاطر تختاش !!! من و تو روی یه تخت بودیم و بابایی هم روی یه تخت دیگه ... خلاصه که نوبتی من و بابایی چرت میزدیم ... ساعت 5 رسیدیم ... از کوپه به امید هوای خنک شمال پیاده شدیم ... ولی یه باد گرمی به صورتم خورد و حالم رو حسابی گرفت !!! رسیدیم خونه بابابزرگ ...

دوشنبه : بیدار بودی ... تا من یه دوش بگیرم با مامان بزرگ بازی کردی .. بعدشم شیر خوردی و خوابیدی ... منم صبحانه خوردم و کنارت خوابیدم ... بابایی هم همینطور ... توی قطار تصمیم گرفته بودیم که برات گوسفند قربونی کنیم ... بابایی به بابابزرگ گفت و ایشون هم زحمت کشیدند و وسایل مورد نیاز رو فراهم کردند ... از جمله گوسفند ... برای سلامتیت قربونی کردیم ... ساعت حدود 11 بود که عمه 2 اومد ... بیدار بودی و بازی میکردی ... اصلا غریبی نکردی و هرکی که صدات میکرد براش میخندیدی ... ناهار عمه 2 پیشمون بود ... بعدشم عمه 3 از راه ادارش اومد ... همراه دخترش ... برای اولین بار بود میدیدنت و همه ی کارات براشون جالب بود ... مخصوصا برای دخترش ... عمه جونت هم لطف کرد وتورو داد بغلش تا براش جالب تر باشی !!! یه کم پیشمون بودن و رفتن ... امروز خواب صبحت به هم ریخته و برای همین هم داری غر میزنی ... گرمای هوا هم شده قوز بالای قوز ... ههههههههه .... مدام عرق میکنی و تمام تنت نوچه ... چاره ای نیست .... تا شب همین بساط بود ... دیگه آخر شب کم اوردم و وقتی داشتی همینجور غر میدی و از گرما نقت در اومده بود گریم گرفت !!! پشیمون بودم از اینکه چرا قبول کردم توی این فصل از سال بیاییم مسافرت ... به هر سختی بود خوابوندمت و خودم هم بیهوش شدم

سه شنبه : صبح راحت خوابیدی ... هوا ابریه و گرما کمتر حس میشه ... ولی به محض اینکه از ظهرگذشت دوبار همون بساط رو داشتیم ... به توصیه ی مامان بزرگ اجازه ی روشن کردن کولر گازی رو نداشتیم !!! و زیر پنکه خودمونو خنک میکردیم ... ناهار عمه 2 اومد پیشمون ... تا غروب بیکار بودیم و مثل همیشه که توی خونه هستیم برامون گذشت ... البته بازم از گرما شاکی بودی و نق میزدی ... غروب عمه 3 اومد ... شام دور هم بودیم .. بعد از شام در یک فرصت مناسب در حالی که بغل بابایی بودی دختر عمه 2 یه نیشگون از پات گرفت و جیغت رو برد آسمون ... وای که دلم میخواست یه پس گردنی بزنمش ... از دیروز که دیدت مدام باهات ور میرفت ... وقتایی هم که باهات کار نداشت یا میگفت بذارش رو پا من یا بده بغل من ... و من و بابایی هم مقاومت میکردیم ... خلاصه که امشب برات کابوس بود ... چون خیلی گریه کردی ... همش هم تو بغل من یا بابایی بودی ... موقع خواب بارونی میومد که دیدن داشت ... برقا هم قطع بود ... رعدوبرق میزد بدجووووور ... ولی با همه ی اینها خوابیدی ... چون خسته بودی ...

چهارشنبه  : قراره ناهار بریم خونه عمه 2 ... منتظریم تا شما از خواب بیدار بشی و سرحال باشی برای مهمونی رفتن ... ساعت 12:30 بیدار شدی ... ما هم فوری حاضر شدیم و رفتیم ... از دیروز تا حالا یه سینه ی مامان رو نمیخوری و وقتی تو بغلم میگیرمت تا شیرت بدم اینقدر جیغ میزنی که نگو !!! منم از دیروز دارم غصه میخورم ... امروز هم همینه ... و این باعث شد که تمام مدت مهمونی رو توی اتاق خواب عمه باشیم !!! وقت ناهار بود ... منم منتظر بودم تا شیر بخوری ... بقیه ناهار خوردن ...بعد از شیر خوردنت سپردمت به بابایی و ناهارم رو خوردم ... بعدش خوابوندمت ... بعدش عمه 1 از راه اداره اومد اونجا ... خواب بودی ... عمه هم که برای اولین بار میدیدت هی توی خواب قربون صدقت میرفت و منتظر بود تا بیدار بشی ... قرار بود برای عصرونه بریم خونه عمه 3 (برای تبریک خونه جدیدشون ) ... بازم منتظر بیدار شدنت موندیم ... زیر هوای مطبوع اسپیلت خوابیده بودی و حاضر نبودی پاشی !!! ساعت حدود 6 رفتیم خونه عمه 3 ... هنوز اسپیلت نصب نکردن و این یعنی یک عصر پر از گرما و عرق !!!

قرار نبود شام بمونیم ولی بنا به دلایلی موندیم !!!!!!!!!!! شما هم که از گرما کلافه بودی حسابی ... و همچنین از شلوغی ... توی اون لحظه که همه باهات حرف میزدن حالت رو حسابی درک میکردم ... دلت نمیخواست هیچکس باهات حرف بزنه .. دلت میخواست دور و برت رو نگاه کنی ولی کسی باهات ور نره ... ولی هیچکس جز مامان و بابا این حست رو درک نمیکردن ... منم که مدام تورو بغل میکردم و میرفتم تو اتاق عمه تا بلکم یه کم از شلوغی دور بشی ... و البته در دلم دعا دعا میکردم که این مهمونی زودتر تموم بشه !!

 همینجور که بغلم بودی دختر عمه 3 داشت باهات حرف میزد که نمیدونم یهو چجوری دستشو به لپت رسوند و یه فشار حسابی به لپت داد ... چنان جیغی کشیدی که همه از جا پریدن ... منم فقط سرش داد زدم و سعی کردم آرومت کنم ... مامان فدای لپای کوچولوت بشه که حسابی قرمز شده بودن ... خیلی طول کشید تا آروم شدی .. خیلی دردت اومده بود ... و من چشمام پر از اشک بود ... بالاخره وقت شام شد .. شام رو خوردیم و به محض اینکه سفره جمع شد از جمع خداحافظی کردیم و همراه بابایی اومدیم خونه ... بقیه هنوز نشسته بودن ... رسیدیم خونه ... بردمت حموم ... مثل همیشه آقا بودی ... بعدش شیر خوردی و خوابیدی ...توی خواب هم هق هق میکردی از درد لپت !!!

پنجشنبه : امروز همه هستن ... عمه 1 و 2 و 3 و البته مامانه زهرا !! من و تو بیشتر تو اتاق بودیم ... زیر کولر ... چقدرم خوشت میومد .. چون اصلا عرق نمیکردی ... فقط موقع ناهار سپردمت به مریم ... بعد از ناهار خونه خلوت شد ... و ما بیشتر استراحت کردیم ... بقیه روز رو هم با بازی و نق نق گذروندیم

جمعه : قرار بود امشب با قطار برگردیم ... بلیط هم داشتیم ... ولی شوهر خاله 1 زنگ زد و گفت اومده شمال و امشب برمیگرده ... ما هم تصمیم گرفتیم که بلیطها رو پس بدیم و با شوهر خاله 1 برگردیم ...

صبح هنوز خواب بودی ... سپردمت به مریم و همراه بابایی رفتیم مزار ... پیش پدر بزرگها و مادر بزرگهام ... خدا رحمتشون کنه ... بعدش که برگشتیم همراه بابایی و عمه 1 و مامان بزرگ و بابابزرگ یه عالمه گردو مغز کردیم ... عصری هم یه بارونی بارید که نگو ... هوا شده بود عین هوای پاییز ... بعدا" فهمیدیم که سیل هم اومده و از بغل گوشمون رد شده !!! عمه 1 رفتن خونشون و ما باز هم تنها شدیم ... کم کم وسایلمون رو جمع کردم و منتظر موندم تا شوهر خاله بیاد دنبالمون ... ساعت 12 شیرت دادم و راهیه تهران شدیم ... تمام طول راه چشم روی هم نذاشتم ... موقع سحر بابایی رو بیدار کردم تا سحری بخوره ... بعدشم مسجد دماوند وایسادیم تا بابایی اینا نماز بخونن ... ساعت 5 هم خونه بودیم ... با اینکه نخوابیدم خیلی راحت رسیدیم ... راحت تر از قطار !!

شنبه : امروز اولین روز ماه مبارک رمضان بود ... من نتونستم روزه بگیرم ... به محض رسیدنمون شیرت دادم و خوابیدم ... امروز صبح بد خوابیدی و توی خواب هم نق میزدی ... در نتیجه منم نتونستم راحت بخوابم ... ساعت 12 مجبور شدم از جام بیام بیرون ... یه کم جمع و جور کردم ... ولی باز کلی کار هست که از فکرشون هم خسته میشم ... ولی دل رو میزنم به دریا و شروع میکنم ... تا ساعت 4 سرپا بودم ... شیر خوردی و من خوابوندمت ... دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد ... ساعت 6 بیدار شدم و دیدم بغل بابایی هستی ... واااااااااای 2 ساعت خوابیدم و کلی از کارام مونده !!! هنوز هم افطار آماده نکردم ... بازم داری نق نق میکنی ... شیرت میدم و میرم سراغ بقیه کارام .... نزدیکای افطاره و من تازه یادم میافته که از صبح چیزی نخوردم و این نق نق تو شاید از روی شیر نداشتن من باشه ... چک میکنم و میبینم که بعله .... شیر ندارم !!!!!!!! کلی از بی فکری خودم دلم میگیره و اشکم در میاد ... دلم برات سوخت !!! ساعت 8 شد و من یادم رفته کتری رو روشن کنم ... بابایی به دادم رسید و یه کم آرومم کرد ... گفت فقط بهداد رو نگه دار من خودم بقیه کارا رو میکنم ... کنارت دراز کشیدم تا قطره قطره شیر بخوری !!! منم قطره قطره اشک میریزم !!! خل شدم !!!!

اذان گفتن و من دارم باز گریه میکنم ... دلم خیلی گرفته .... چون نمیتونم روزه بگیرم ... چون دلم برای بابام و زنگ زدنای موقع افطارش تنگ شده ... بعد از افطار آرومتر شدی خداروشکر و من دوباره رفتم سراغ کارام ... اول از همه سحر فردا ... بعد هم لباسای نشسته ... بعد هم یه سری جابجایی وسایل ... ساعت 12:30 آخرین سری لباسا رو از لباسشویی دراوردم و شیرت دادم و بیهوش شدم

یکشنبه : اولین سحرمون رو خوردیم ... بابایی ساعت 8 رفت اداره ... من و تو هم تقریبا تا 11 خوابیدیم ... نه یه سره ها !!!! شیر میخوردی و زود میخوابیدی ... ساعت 12 مامان بزرگ اومد ... کادوی تولد صبورا رو برده بود براش بعدشم اومده بود به ما سر بزنه ... این دومین سال تولدش بدونه مامانشه ... کلی از این در و اون در با مامان بزرگ حرف زدیم ... بعدشم مامان بزرگ یه کم استراحت کرد و رفت روضه ... بعدشم بابایی اومد هلاک بود از گرما ... دوش گرفت و خوابید .. امروز هم کولرمون بازی درآورده و مجبوریم پنکه استفاده کنیم ... موقع افطار یه دل سیر گریه کردم ... همش یاد پارسال و این روزا میافتم ... این روزایی که بابام رو داشتم ... این روزا که نمیدونستم تازه مهمون دلم شدی ... اون روزای تکرار نشدنی ... خداروشکر ... موقع افطار من و بابایی سرسفره بودیم و تو هم داشتی با تعجب من و بابایی رو نگاه میکردی ... یه لحظه نگات کردم و دیدم که برای اولین بار دوتا دستت رو گرفتی به هم و داری نگاشون میکنی !!! وااااااااای که چقدر دلم شاد شد از دیدن این منظره ... فوری ازت عکس گرفتم ... تا آخر شب این شده بود کارت و مدام دستات رو به هم میگرفتی و نگاشون میکردی !!! مامان فدای دستای کوچولوت

خوابیدی ... چقدرم ناااااز ... شیرت دادم و گذاشتمت سرجات تا بیام و بخوابونمت ... تا به کارای آشپزخونه برسم اومدم و دیدم که چشمات خیره مونده به پنکه و کم کم داری میخوابی ... برقارو خاموش کردم و تو خوابت برد !!!! به همین راحتی ...

اولین سفرت گذشت .. خوب بود .. البته بهتره بگم به اون وحشتناکی که من فکر میکردم نبود ... تو این سفر به اندازه ی تمام این 3 ماه گریه کردی ... از گرما و گاهی از دست بقیه ... میدونم که خیلی اذیت شدی ولی من و بابایی تموم تلاشمون رو کردیم تا اذیت نشی ...

به هر حال خوب یا بد ... گذشت ... توی سفر بعدیت بزرگتر شدی انشالله و مشکلاتت هم کمتر میشه ...

  من برم بخوابم تا وقت سحر نشده ... حرفای جا مونده هم باشه برا یه وقت دیگه ... 

عاشقتم فرشته ی کوچولوی من

امروز 107 روزته :: 3 ماه و 14 روز :: 15 هفته و 2 روز

عکس هم داریم ولی الان لالا داریم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

تربچه مامان
2 مرداد 91 10:53
سلام نارینه جونم
خوبی؟
چه میکنی با بچه داری!!!!!!!!
مگه روزی میگیری؟
سختت نیست؟
شیرت کم نمیشه؟


سلام عزیزم .. خوش برگشتی ...
شکر خدا خوبیم ...
بچه داری هم عالیه !!!
روزه نمیگیرم .. ولی یادم میره غذا بخورم ...
مامان مانی جون
2 مرداد 91 13:15
الهی شکر که همه چیز به خیر گذشت
راستی روزه میگیری مگه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!


آره واقعا ... خیلی هم به خیر بود

نه والا ... ولی یادم میره غذا بخورم !!
آوين
2 مرداد 91 14:55
عزيزم سلام خوشحالم از اينكه سفر بهت خوش گذشته
من منتظر عكساي سفر هستم


سلام مامان جونی ... ممنونم دوستم ...
چشم
مامان مانی جون
2 مرداد 91 18:37
ببینم خانم دکتر من با این حالم که عرق نعنا و نبات داغ
کته ماست
نون سوخاری
دوغ با نعنا
آب غورهء یه ساله
و........
خوردمو خوب نشدمو
شبا تبو لرز میکنم و با دو تا پتو میخوابم و رو به موتم
شما چیزی واسم غیر از دکتر رفتن سراغ نداری؟

نه عزیزم ... به کارت برس !!!!!!!!!
بوووووووووووووس
سارینا
4 مرداد 91 16:12
خوب خدا رو شکر که سفر بدی نبوده ؛؛ایشالا همیشه به سفر


ممنونم گلم ...
خاله ي اميرعلي
5 مرداد 91 22:38
سلام
خداروشكر كه اولين سفر بهدادي هم به خوبي و خوشي گذشت...
واااي از گرما نگو كه وقتي ادم بهش فكر ميكنه هلاك ميشه اينجا هم خيلي گرمه ميميره از گرما!!!!
گلكم از عكسهاي سفر زودي برامون بذار كه دلمون تنگيده برا بهداد جوني


سلام عزیزم
مرسی ..
به زمستون فکر کن تا گرما برات قابل تحمل تر باشه !!
عکس خاصی توی سفر نگرفتیم ... چون هوا گرم بود جایی که نرفتیم ... همینا هم که گذاشتم ماله سفره مثلا !!