شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 154 مامانی برای بهداد

1391/5/3 23:59
نویسنده : نانا
303 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته ی کوچولوی من

دوشنبه : چقدر سختمه برای سحر پاشم .. اخه دیر میخوابم ... امروز صبح با چشمای بسته سحری خوردم .. اینقدر خوابم میومد که حاضر نبودم پلکام رو از هم باز کنم ... امروز کارخاصی نکردیم ... همش به بازی و شیطونی هات سرگرم بودیم ... روز به روز شیطونتر میشی و همه ی وقتم رو پر میکنی ... تمام انرژی مامان رو میگیری ... اونقدری که زورم میاد سحری بپزم !!! هههههههههههه

سه شنبه : با صدای پاهات از خواب بیدار میشم ... چند وقتیه وقتی صبحها بیدار میشی دیگه سروصدا و قن قون نمیکنی ... بلکه با پاهات میکوبی به زمین و اینقدر این کار رو تکرار میکنی که کلی جابجا میشی ... یه کم توی رختخواب با هم بازی میکنیم و من مدام قربون صدقت میرم ... دوباره که خوابیدی پامیشم میریم سراغ کارام ... اینقدر کار نصفه نیمه هست که متوجه گذشت زمان نمیشم و تا به خودم بجنبم بابایی برگشته ...

 یه کم دلم گرفته ... بذار از کارات بگم شاید دلم وا شه ...

از اولین روزای شروع چهار ماهگی برامون بلند میخندی و دل من و بابایی رو غنج میبری ...

دست خوردنت هنوز ادامه داره ... البته تا مامانی یا بابایی رو میبینی که میگن ... بهداااااااااااااد ... زود درش میاری و میخندی ...

 بیشتر وقتا با خودت حرف میزنی... مخصوصا وقتی تنها میشی و مامان مشغول کاراشه ... همه ی صداهایی که مامانی باهات تمرین میکنه رو توی تنهاییت ادا میکنی

علاقه شدیدی به تلویزیون داری  و وقتی برات روشنش میکنم چنان از ته دلت جیغ میکشی که نگوووو... البته تماشای تلویزیونت محدوده ... و روزی شاید 10 دقیقه اجازه داشته باشی ببینی !!!

تا قبل از مسافرت فقط دستات رو میاوردی بالا و با دقت نگاشون میکردی ... خیلی خیلی دقیق ... اما بعد از مسافرت دستات رو میگیری به هم و نگاشون میکنی و گاهی هم میخوری ... تازه خیلی وقتا هم یادت میره که از هم بازشون کنی !!!

عاشقه اینی که با مامانی جلو آیینه وایسی و از تو آیینه مامانی رو ببینی و بخندی !!!

هیچ تلاشی برای غلتیدن نمیکنی !! مامان بزرگ هر روزی که زنگ میزنه ازم میپرسه که پسرت غلت زد ؟؟!! و من میگم نچ ! تنها کاری که میکنی اینه که پاهاتو میاری بالا و محکم میکوبیشون زمین !! منم برای اینکه دردت نیاد زیر پات بالش میذارم !!

خوابت خیلی خیلی بهتر شده ... تقریبا شبها رو راحت میخوابی ولی در طول روز محاله بیشتر از نیم ساعت بخوابی ... همین هم باعث میشه که من نتونم خیلی به وبت سر بزنم ...

هر جای اتاق که باشم و صدات کنم سرت رو میچرخونی و پیدام میکنی و میخندی ... حالا دیگه از دور هم من و بابایی رو میشناسی ...

خیلی دوست داری که بابایی بلندت کنه و از اون بالا همه جا رو ببینی ... ولی من اجازه نمیدم بیشتر از 30 ثانیه رو هوا باشی ... میترسم !!

 خداروشکر ... برای وجودت

دلم باز نشد !!!! میرم بخوابم

میبوسمت فرشته ی نازم

امروز 109 روزته :: 3 ماه و 16 روز :: 15 هفته و 4 روز

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مانی جون
4 مرداد 91 13:36
خوبه که دلت وا شد
واسه خواب روزش اتاق رو تاریک کن
واسه غلت زدنش هم عجله نکن بیچاره میشی تو خواب اگه رو تخت باشین همش میگی نکنه از یه جایی بیفته و اگه رو زمین باشین شبا باید از این ور اون ور بیاریش سر جاش


وا نشد که !!!!!!!!!!!!

تاریکم میکنم نیم ساعته پامیشه !!! انگار یکی بیدارش میکنه !!
من که برا غلت زدنش عجله ندارم ... بقیه میخوان منو گرفتار کنن !
سارینا
4 مرداد 91 16:14
قربونت برم مگه روزه میگیری تو؟


نه والا ... روزه نگرفته دارم ضعف میرم !!
خاله ي اميرعلي
5 مرداد 91 22:19
سلام
خوبي گلم؟ خب اگه روزه نميگيري براچي بيدار ميشي؟
منكه با خوندن شيرين كارياي بهدادي كلي دلم وا شد حالا تو چرا دلت وا نشد الله و اعلم!!!
خب همينكه خداروشكر شبها راحت ميخوابه خيلي خوبه به نظر من چون صبحها زياد نميخوابه واسه همينه كه شبها راحت ميخوابه خيلي هم بهتر ميشه چون ميتوني همش باهاش بازي كني خيلي دوست دارم اونجا كنار بهدادي باشم و از نزديك لمسش كنم و بوش كنم و ببوسمش


سلام

وا مگه میشه پانشم !!! همه ی لذت ماه رمضون به سحرشه ...
از طرفی همسری بدونه من آب هم از گلوش پایین نمیره .. چه برسه به سحری !!
خدا روشکر خوابش عالیه مثه مامانش !
ایشالله یه روز برا خودت ...