یادداشت 155 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنج من
چهارشنبه : میدونی چرا دیروز دلم گرفته بود ... چند وقتیه حس میکنم بابایی توی انجام کارای تو کمتر کمکم میکنه ... همشم به خودم میگم حتما فکرش مشغوله یا سرش شلوغه که اینجوری شده ... نمیدونم حسم درسته یا نه ... ولی این باعث شده که دلم بگیره ... میدونیکه ... مامانی توی اینجور موارد اصلا به روی خودش نمیاره ... حتی ممکنه سرحالتر از همیشه رفتار کنه ولی از درون کلی غصه میخوره ... سعی میکنم به بابایی این حسم رو بگم ... شاید من دارم اشتباه میکنم ... بگذریم
امروز بابایی خونست ... کار خاصی نیست جز بازی کردن با شما !! دم غروب هم میرم سراغ افطار و سحر ...
پنجشنبه : امروز سحری مفصلی خوردم ... میخوام روزه بگیرم .. به بابایی نگفتم چون نمیذاره ... بابایی رفت اداره و تا برگرده ما مثل همیشه بودیم ... بابایی که اومد خوابیدید ... منم رفتم سراغ سحر پزیدن ... بعدش دیگه انرژیم تموم شد ... بیدار شدی و یه دوساعتی با هم بازی کردیم ... منظور از بازی اینه که مامانی حرف میزنه و تو میخندی !!! حالا به چی میخندی من نمیدونم !! ... دوباره که خوابیدی منم ولو شدم ... هنوز دوساعت به افطار مونده و من سر درد دارم .. بابایی بیداره و با لب تاب سرگرمه ... منم هی چشامو میبندم بلکه خوابم ببره و سرم آروم بگیره ... بابایی متوجه سردردم شد .. گفت پاشو یه چیز بخور فعلا تا با هم افطار بخوریم !! منم گفتم نه !!! این دوساعت خییییییییییییلی سخت گذشت ... نزدیک افطار بود که شروع کردی به بیتابی ... البته تو این چند روز که از ماه رمضان میگذره همین کارو میکنی ها !!! نزدیک افطار شروع میکنی به غرغر !! اما امروز فرق داره .. خیلی تشنمه ... اذان رو گفتن و تو داری یه بند گریه میکنی !!!! منم دارم التماس میکنم که بذار یه لیوان چایی بخورم ... خلاصه که داغ داغ چایی رو سر گشیدم و اومد سراغت تا شیر بخوری ... به زور دعوا یه کم شیر خوردی و آروم گرفتی ... سر سفره بابایی فهمید که روزه بودم ... آخه نزدیک 8 تا لیوان چایی خوردم !!! بابایی هم میدونه که من وقتایی که روزه میگیرم چایی زیاد میخورم ... بعد از کلی نصیحت و اینا گفت قبول باشه !!!
خداروشکر که تونستم یه روز روزه بگیرم ... البته سعی میکنم از این به بعد چند روز درمیون بگیرم تا بهم فشار نیاد ...
جمعه : امروز میخوایم بریم حموم ... منتظریم تا بیدار بشی ... بیدار شدی ... مامانی خونه رو جارو کرد و تو هم نگاش میکردی ... بعدش سرامیکا رو تمییز کرد و تو نگاش میکردی ... بعدشم رفتیم حموم ... توی حموم داشتی میخوابیدی !! اومدیم بیرون شیر خوردی و خوابیدی ... منم رفتم سراغ سرویس بهداشتی و حسابی سابیدمشون ... بعدشم حموم رو برق انداختم ... بعدشم خودم دوش گرفتم ... در این موقع شما بیدار بودی ... یه کم باهات بازی میکنم و میرم سراغ پختن سحری ... ساعت 5 کارم تموم شد ... دوباره خوابیدی و منم یه کم دراز کشیدم ... ساعت 6 هر سه تامون بیدار بودیم ... بابایی گفت افطاری بریم خونه مامانت ... زنگ زدم برا مامانم .... رفته بودن سرخاک و تازه داشتن میرفتن خونه ... گفتم که میریم پیشش ... تا ساعت 7با هم بازی کردیم ... داریم حاضر میشیم بریم خونه مامان بزرگ که تو خوابت گرفته و گریه میکنی ... خوابوندمت ... میدونم که نیم ساعته پا میشی ... ساعت ٨ بیدار شدی و رفتیم ... در لحظه ی اول ورودمون مامان بزرگ بغلت کرد ولی حتی اجازه ندادی تو بغلش بهت نگاه کنه و شروع کردی به گریه ... گفتم حتما شیر میخوای ... رفتیم تا شیرت بدم ولی مگه گریت بند میاد !! بالاخره آرم شدی و چند تا مک شیر خوردی ... خاله 1 هم پیش مامان بزرگ بود ... خاله اومد بالا سرت وایساد و شیر خوردنت رو نگاه میکرد ... همینکه چشمت به خاله افتاد زدی زیر گریه !!! حالا مگه آروم میگیری !! گفتم شاید جات خیسه !!!! عوضت کردم ... دادمت بغلت بابایی تا توی خونه دور بزنی و آروم بگیری ... آروم شدی ... حالا نوبت شوهرخاله بود ... اومد طرفت .. اولش خندیدی ... اونم بغلت کرد و یه ماچ آبدار از لپت ... با اون سیبیلاش !!!!!!!!!!!!!!!!!! هی وااااااااااااای اینبار دیگه ول کنه گریه نبودی و تا نیم ساعت بغلم گریه کردی ... بقیه افطار خوردن و من و تو توی اتاق با هم سروکله میزدیم !!!
دختر خاله به دادم رسید ... از پشت بغلت کرد ... منو میدید و میخندیدی ... بالای سرم واستاده بود و منم افطار میخوردم !!!!
نمیدونم چرا توی اینجور لحظه ها همه میخوان برای آروم کردن بچه کمک کنن !!! دوباره خاله 1 اومد و بغلت کرد و تو هم دوباره شروع کردی به گریه !!! چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیدونم !!!!!!!!!!
خلاصه ... کاسه و کوزمون رو جمع کردیم و اومدیم خونه !!!! رسیدیم شیر خوردی و خوابیدی !!!!
بیشتر از گریه های تو اظهار نظرهای نسنجیده اذیتم کرد ... اینکه بچه از جمع میترسیده . از بس نیاوردیش بیرون اینجوری شده ... و هزارتا نظر دیگه که فقط اعصابم رو خرد میکرد ... و بدیش این بود که از طرف خانواده خودم بود!!
چه شب وحشتناکی بود !!! دیگه توبه میکنم با تو جایی برم !!
شنبه : بابایی رفت اداره ... ما هم مثل همیشه ایم ...
یکشنبه : امروز هم بابایی ادارست ... تازه زنگ زد و گفت که امشب تا 9 میمونه و دیر میاد ... بعدش مامان بزرگ زنگ زد و راجع به قضیه ی خ.م بهم گفت ... منم بعد از قطع کردن تلفن به حدی عصبی و ناراحت بودم که دلم میخواست کلم رو بکوبم به دیوار .... ولی نکوبیدم و نشستم گریه کردم ... تو هم نگاه به من میکردی و گریه میکردی !!!! خلم دیگه
یک ساعتی رو با هم گریه کردیم بعدش آروم گرفتم ... اما هنوز عصبی بودم ... شما هم که این روزا برا شیرخوردن حسابی بازی درمیاری ... این اعصاب خوردی من باعث شد دوبار سرت داد بزنم ... تو هم فقط با چشمای گردت منو نگاه کردی و بازم میخندیدی و من بازم اشکم در میومد ... الهی مامان فدات بشه که امروز اینقدر اذیتت کردم
شب یه کم با بابایی درباره مساله خ.م حرف زدیم ... سبک شدم ... والبته بابایی دعوام کرد که چرا جلوی تو گریه کردم ... و البته چرا دعوات کردم !!!
حالا مامان جون .. خودمونیما ... غریبه ای نمیشنوه ... چرا دستت رو میخوری ؟!!! اونم موقع شیر خوردن !!! تمام سعیت رو میکنی که از بغل دستت رو بکنی تو دهنت !!!!!!!!!! آخه چرا !!؟؟
الهی مامان فدای دستای کوچولوت بشه ... یه روزی میای و این نوشته ها رو میخونی اونروز مامان رو ببخش بخاطر اینکه امروز دعوات کرده ... چون هنوز خیلی کوچولویی ... چون تو دلیل عصبانیت مامان نبودی و من بخاطر مسایل خودم باهات بدخلقی کردم ... ببخشم مامانی
الان بامداد دوشنبه است و من از بس فکرم مشغوله نتونستم بخوابم ... تو هم مثل فرشته ها خوابیدی و با معصومیتت مامان رو بیشتر شرمنده ی رفتار امروزش میکنی ...
عاااااااااااشقتم فرشته ی دست خور من !!
پ.ن ١ : چند وقتیه دارم فکر میکنم .. اگه یه روزی .. یه جوری ... این وبلاگ محو بشه !! اونوقت من چجوری خیلی چیزا رو به یادم بیارم !!!!!!!!!!!!!!!!!!
پ.ن 2 : نزدیکه سحریه ... دعا میکنم ... برای شفای همه ی مریضها ... برای آمرزش اموات ... برای صبر و آرامش دل بازماندگان ... برای برطرف شدن مشکلات زندگیها ... برای شاد شدن دل منتظران ... برای سلامتی همه ی عزیزان .... و برای آمرزیده شدن همه ی گناهانمون
امروز 115 روزته :: 3ماه و 22 روز :: 16 هفته و 3 روز