شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 155 مامانی برای بهداد

1391/5/9 3:56
نویسنده : نانا
294 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج من

چهارشنبه : میدونی چرا دیروز دلم گرفته بود ... چند وقتیه حس میکنم بابایی توی انجام کارای تو کمتر کمکم میکنه ... همشم به خودم میگم حتما فکرش مشغوله یا سرش شلوغه که اینجوری شده ... نمیدونم حسم درسته یا نه ... ولی این باعث شده که دلم بگیره ... میدونیکه ... مامانی توی اینجور موارد اصلا به روی خودش نمیاره ... حتی ممکنه سرحالتر از همیشه رفتار کنه ولی از درون کلی غصه میخوره ... سعی میکنم به بابایی این حسم رو بگم ... شاید من دارم اشتباه میکنم ... بگذریم

امروز بابایی خونست ... کار خاصی نیست جز بازی کردن با شما !! دم غروب هم میرم سراغ افطار و سحر ...

پنجشنبه : امروز سحری مفصلی خوردم ... میخوام روزه بگیرم .. به بابایی نگفتم چون نمیذاره ... بابایی رفت اداره و تا برگرده ما مثل همیشه بودیم ... بابایی که اومد خوابیدید ... منم رفتم سراغ سحر پزیدن ... بعدش دیگه انرژیم تموم شد ... بیدار شدی و یه دوساعتی با هم بازی کردیم ... منظور از بازی اینه که مامانی حرف میزنه و تو میخندی !!! حالا به چی میخندی من نمیدونم !! ... دوباره که خوابیدی منم ولو شدم ... هنوز دوساعت به افطار مونده و من سر درد دارم .. بابایی بیداره و با لب تاب سرگرمه ... منم هی چشامو میبندم بلکه خوابم ببره و سرم آروم بگیره ... بابایی متوجه سردردم شد .. گفت پاشو یه چیز بخور فعلا تا با هم افطار بخوریم !! منم گفتم نه !!! این دوساعت خییییییییییییلی سخت گذشت ... نزدیک افطار بود که شروع کردی به بیتابی ... البته تو این چند روز که از ماه رمضان میگذره همین کارو میکنی ها !!! نزدیک افطار شروع میکنی به غرغر !! اما امروز فرق داره .. خیلی تشنمه ... اذان رو گفتن و تو داری یه بند گریه میکنی !!!! منم دارم التماس میکنم که بذار یه لیوان چایی بخورم ... خلاصه که داغ داغ چایی رو سر گشیدم و اومد سراغت تا شیر بخوری ... به زور دعوا یه کم شیر خوردی و آروم گرفتی ... سر سفره بابایی فهمید که روزه بودم ... آخه نزدیک 8 تا لیوان چایی خوردم !!! بابایی هم میدونه که من وقتایی که روزه میگیرم چایی زیاد میخورم ... بعد از کلی نصیحت و اینا گفت قبول باشه !!!

خداروشکر که تونستم یه روز روزه بگیرم ... البته سعی میکنم از این به بعد چند روز درمیون بگیرم تا بهم فشار نیاد ...

جمعه : امروز میخوایم بریم حموم ... منتظریم تا بیدار بشی ... بیدار شدی ... مامانی خونه رو جارو کرد و تو هم نگاش میکردی ... بعدش سرامیکا رو تمییز کرد و تو نگاش میکردی ... بعدشم رفتیم حموم ... توی حموم داشتی میخوابیدی !! اومدیم بیرون شیر خوردی و خوابیدی ... منم رفتم سراغ سرویس بهداشتی و حسابی سابیدمشون ... بعدشم حموم رو برق انداختم ... بعدشم خودم دوش گرفتم ... در این موقع شما بیدار بودی ... یه کم باهات بازی میکنم و میرم سراغ پختن سحری ... ساعت 5 کارم تموم شد ... دوباره خوابیدی و منم یه کم دراز کشیدم ... ساعت 6 هر سه تامون بیدار بودیم ... بابایی گفت افطاری بریم خونه مامانت ... زنگ زدم برا مامانم .... رفته بودن سرخاک و تازه داشتن میرفتن خونه ... گفتم که میریم پیشش ... تا ساعت 7با هم بازی کردیم ... داریم حاضر میشیم بریم خونه مامان بزرگ که تو خوابت گرفته و گریه میکنی ... خوابوندمت ... میدونم که نیم ساعته پا میشی ... ساعت ٨ بیدار شدی و رفتیم ... در لحظه ی اول ورودمون مامان بزرگ بغلت کرد ولی حتی اجازه ندادی تو بغلش بهت نگاه کنه و شروع کردی به گریه ... گفتم حتما شیر میخوای ... رفتیم تا شیرت بدم ولی مگه گریت بند میاد !! بالاخره آرم شدی و چند تا مک شیر خوردی ... خاله 1 هم پیش مامان بزرگ بود ... خاله اومد بالا سرت وایساد و شیر خوردنت رو نگاه میکرد ... همینکه چشمت به خاله افتاد زدی زیر گریه !!! حالا مگه آروم میگیری !! گفتم شاید جات خیسه !!!! عوضت کردم ... دادمت بغلت بابایی تا توی خونه دور بزنی و آروم بگیری ... آروم شدی ... حالا نوبت شوهرخاله بود ... اومد طرفت .. اولش خندیدی ... اونم بغلت کرد و یه ماچ آبدار از لپت ... با اون سیبیلاش !!!!!!!!!!!!!!!!!! هی وااااااااااااای اینبار دیگه ول کنه گریه نبودی و تا نیم ساعت بغلم گریه کردی ... بقیه افطار خوردن و من و تو توی اتاق با هم سروکله میزدیم !!!

دختر خاله به دادم رسید ... از پشت بغلت کرد ... منو میدید و میخندیدی ... بالای سرم واستاده بود و منم افطار میخوردم !!!!

نمیدونم چرا توی اینجور لحظه ها همه میخوان برای آروم کردن بچه کمک کنن !!! دوباره خاله 1 اومد و بغلت کرد و تو هم دوباره شروع کردی به گریه !!! چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیدونم !!!!!!!!!!

خلاصه ... کاسه و کوزمون رو جمع کردیم و اومدیم خونه !!!! رسیدیم شیر خوردی و خوابیدی !!!!

بیشتر از گریه های تو اظهار نظرهای نسنجیده اذیتم کرد ... اینکه بچه از جمع میترسیده . از بس نیاوردیش بیرون اینجوری شده ... و هزارتا نظر دیگه که فقط اعصابم رو خرد میکرد ... و بدیش این بود که از طرف خانواده خودم بود!!

چه شب وحشتناکی بود !!! دیگه توبه میکنم با تو جایی برم !!

شنبه : بابایی رفت اداره ... ما هم مثل همیشه ایم ...

یکشنبه : امروز هم بابایی ادارست ... تازه زنگ زد و گفت که امشب تا 9 میمونه و دیر میاد ... بعدش مامان بزرگ زنگ زد و راجع به قضیه ی خ.م بهم گفت ... منم بعد از قطع کردن تلفن به حدی عصبی و ناراحت بودم که دلم میخواست کلم رو بکوبم به دیوار .... ولی نکوبیدم و نشستم گریه کردم ... تو هم نگاه به من میکردی و گریه میکردی !!!! خلم دیگه

یک ساعتی رو با هم گریه کردیم بعدش آروم گرفتم ... اما هنوز عصبی بودم ... شما هم که این روزا برا شیرخوردن حسابی بازی درمیاری ... این اعصاب خوردی من باعث شد دوبار سرت داد بزنم ... تو هم فقط با چشمای گردت منو نگاه کردی و بازم میخندیدی و من بازم اشکم در میومد ... الهی مامان فدات بشه که امروز اینقدر اذیتت کردم

شب یه کم با بابایی درباره مساله خ.م حرف زدیم ... سبک شدم ... والبته بابایی دعوام کرد که چرا جلوی تو گریه کردم ... و البته چرا دعوات کردم !!!

حالا مامان جون .. خودمونیما ... غریبه ای نمیشنوه ... چرا دستت رو میخوری ؟!!! اونم موقع شیر خوردن !!! تمام سعیت رو میکنی که از بغل دستت رو بکنی تو دهنت !!!!!!!!!! آخه چرا !!؟؟

الهی مامان فدای دستای کوچولوت بشه ... یه روزی میای و این نوشته ها رو میخونی اونروز مامان رو ببخش بخاطر اینکه امروز دعوات کرده ... چون هنوز خیلی کوچولویی ... چون تو دلیل عصبانیت مامان نبودی و من بخاطر مسایل خودم باهات بدخلقی کردم ... ببخشم مامانی

الان بامداد دوشنبه است و من از بس فکرم مشغوله نتونستم بخوابم ... تو هم مثل فرشته ها خوابیدی و با معصومیتت مامان رو بیشتر شرمنده ی رفتار امروزش میکنی ...

عاااااااااااشقتم فرشته ی دست خور من !!

پ.ن ١ : چند وقتیه دارم فکر میکنم .. اگه یه روزی .. یه جوری ... این وبلاگ محو بشه !! اونوقت من چجوری خیلی چیزا رو به یادم بیارم !!!!!!!!!!!!!!!!!!

پ.ن 2 : نزدیکه سحریه ... دعا میکنم ... برای شفای همه ی مریضها ... برای آمرزش اموات ... برای صبر و آرامش دل بازماندگان ... برای برطرف شدن مشکلات زندگیها ... برای شاد شدن دل منتظران ... برای سلامتی همه ی عزیزان .... و برای آمرزیده شدن همه ی گناهانمون

امروز 115 روزته ::  3ماه و 22 روز :: 16 هفته و 3 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

آوين
9 مرداد 91 10:14
سلام خوبي از كجا شروع كنم
اهان .......
منم هميشه مثل تو فكر ميكنم ميگم اگه اين وبلاگ حذف بشه چي كار كنيم واقعاٌ
بعدشم خانومي روزه نگير يه شير بي مزه ميريزي تو شكمم اين بچه بعد ميگي چرا شير نميخوره ؟؟؟؟؟؟؟؟

در ضمن گريه كردن هاي بچه تا 4 ماهگي به خاطر دلدرد هاشون طبيعيه وگرنه ربطي به رفت و آمد نداره خودشو ناراحت نكن


سلام گلم ..
خوب یه راه حل پیشنهاد بده !!!
واقعا شیرم بیمزه میشه ؟؟ نمیدونستم ..

دلدرد نداره که ... فقط غر میزنه !
مامان مانی جون
9 مرداد 91 13:34
با تک تک سلول هام درکت میکنم
همهء بچه ها دستشون رو موقع شیر خوردن میچپونن تو دهنشون
منم از این خل بازی ها در میارم ها تو تنها نیستی
راستی مردا اصلا واسه بچه داری کمک نمیکنن تو باید به اون مدت که کمک میکرد شک میکردی
دیگه هم روزه نگیر


خوشحالم که میدرکی !!

پس خل بازی هم از عوارض زایمانه !!

هههههههههه نه بابا ... همسری همیشه کمک میکنه .. این چند مدت کمتر !!!
لی لی
9 مرداد 91 15:32
دوستم میگم چرا با آقاتون راجع به مسائلی که اذیتت میکنه و ذهنتو در گیر میکنه صحبت نمیکنی؟
شاید سوء تفاهم باشه و با حرف زدن حل بشه
آخ گفتی راجع به اظهار نظرا
راستی منم این فکر حذف شدن وبلاگو زیاد میکنم فکر کنم شما هم مثه من استاد فکر کردن به چیزای بیخودی و حرص خوردن برای اونا هستیننمیدونم بخندم یا گریه کنم


من کلا دوست دارم خودم همه چی رو کشف کنم ...!! میدونم که فکر الکیه خودمه و هیچ قصدی از طرف همسرم نیست ...

حالا که به حذف وبلاگ فکر کردی به راه حلش هم فکر کن دیگه !!! من وقت فکر کردن ندارم !
خاله ي اميرعلي
11 مرداد 91 23:45
سلام عزيز دلم
فدات بشم عزيزم روزه ات قبول باشه ولي به نظر در حق اين فندقي ظلم ميكنيا
گلم يادمه اميرعلي ماهم هروقت ميرفت جايي شروع ميكرد به گريه خونواده هم ميگفتن از بس جايي نبرديد از جمع ميترسه و غريبي ميكنه ولي خواهرم به حرفاشون اصلا اهميت نميداد الانم هزارماشالاه اميرعلي جونم بچه ي اجتماعي هست باهمه بدون اينكه غريبي كنه دوست ميشه و باهاشون بازي ميكنه حتي براي اولين بار ببينتشون
خانومم درمورد حذف شدن يا محو شدن وبلاگ البته زبونم لال ميتوني از نسخه ي پشتيبان ني ني وبلاگ كمك بگيري اين گزينه تو منوي كاربري قسمت آخر هست
خدا باباي محترم و خواهر گلتو بيامرزه ايشالاه كه هميشه لبت خندون باشه و هيچ وقت چشمات گريون نباشه
روي گل بهداد جوني رو ببوس


سلام گلکم ... ممنونم .. طاعات شما هم قبول حق ...
از وقتی فهمیدم که با روزه گرفتنم شیرم بیمزه میشه دیگه نگرفتم ...
خدا پدرتون رو رحمت کنه .. ممنونم گلم
آسیه
12 مرداد 91 1:52
نارینه عزیزم بچه ها همه همین جورین
نیاز هم توی سن بهدا که بود همین جوری بود
وای از این اظهار نظرها هم من کلا میشندیمممممممممممممممممممم و حرص میخوردم و دم نمیزدم
الانم اظهار نظرهای جدید:: از بس پستونک دای بچه دیگه شیر نمیخوره....چقد بهت گفتیم قبل 6 ماهگی بهش غذا بده تا بد غذا نشه.....منو بیشتر از مامانش دوست داره.....تو اصلا حس مادری نداری.....اینا رو میگم که کم کم آماده ات کنم با بزرگتر شدن بهداد اینا رو بشنوی


وای که چقدر من خوشحال شدم از حرفت ... چون کم کم داشتم به این فکر میکردم نکنه بچم منزوی بشه !!

امان از اظهار نظرها که از قبله بارداری تا پیری بچه ها ادامه داره !!
مامان رها
12 مرداد 91 15:44
سلام عزیزم خیلی دلم براتون تنگ شده بود هزار ماشا الله بهداد جون چه ماه شده عزیزم میبوسمت جیگر


سلام عزیزم ... چشم ما روشن ...
ممنونم عزیزم ...
خاله ي اميرعلي
13 مرداد 91 15:26
سلاااااااااام
عزيزم سي دي بلاگ راه حلي بسيار خوب براي حل مشكلته ميتوني با تهيه ي نرم افزار وبلاگت ديگه غصه ي محو شدن ناگهاني وبلاگت نباشي
سي دي بلاگ گزينه ي تازه در منوي كاربري


ممنونم از راهنماییت
لی لی
13 مرداد 91 23:32
سلام نانا جونم نسخه پشتیبان که میگیری؟
اینو چند روز پیشم برات فرستادم یا ندیدی تائید کنی یا من درست ارسال نکردم دوست جونی


سلام گلم ... آره میگیرم گلم

من پیامی ازت نداشتم عزیزم
مريسا
18 مرداد 91 15:05
نارينه جونم دقيقا همه ي كارهاي بهداد كوچولوي شما كپي كارهاي دانيال منه...اين يعني اين چيزا طبيعيه....دانيال ما كه هر دوتا دستاشو با هم مي خوره و جديدا هم مي خواد تا ته دستش رو تو دهنش كنه...اونقدر كه اوقش مي گيره...خودتو ناراحت نكن بچه ها اين چيزا رو دارن...راستي براي واكسنش هم حتما يه آدم خوب پيدا كن كه دستش خوب باشه...روز اول هم حتما كمپرس سرد بكن پاشو كه درد نداشته باشه...براي من كه خيلي جواب داد...اميدوارم به خوبي و خوشي بگذروني واكسن 4 ماهگيشو...راستي براي عكسهاي بهداد كوچولو كه گذاشتي...خودت با فوتوشاپ درستش كردي؟به من هم ياد مي دي؟


ای جونم دانیال ... میدونم طبیعیه ولی دوست ندارم انجام بده !!! میخوام زور بگم بهش !!!

راهنماییهات رو هم حتما انجام میدم ...
برا عکسا هم چشم ... خصوصی میذارم برات !!!!!!!!!!!!!!!!
مريسا
18 مرداد 91 15:09
واااااااا مگه روزه مي گيري؟بچه مريض ميشه دختر خوب...مادربزرگ من مي گفت وقتي روزه مي گيري نزديكاي افطار شيرت حرارت داره و داغه...باعث ميشه بچه مريض بشه...بيشتر هم اسهال و استفراغ مي گيرن بچه ها!
تو نگران حذف وبلاگي؟ منو بگو كه بابام با يه اشتباه حافظه موبايلمو كه همه ي عكسها و فيلمهاي موقع تولد دانيال روش بود فرمت كرد


نه بابا روزم کجا بود !!
دست پدر گلت درد نکنه با این کارشون !!! واقعا بعضی وقتا باباها شاهکارن !!