شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 156 مامانی برای بهداد

1391/5/13 23:59
نویسنده : نانا
398 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی کوچولوی بهاریم

دوشنبه : وااااااااای مامانی ... خیلی خستم میکنی ... موقع شیر خورن باهام میجنگی ... اینقدر دست و پا میزنی که هم خودت رو خیس عرق میکنی هم منو !!! بعدشم که میگم نکن بهم میخندی !! ولی بازم خدا رو شکر که شیر میخوری ... البته هر چقدر هم که طول بکشه دیگه مامان دعوات نمیکنه !!!

سه شنبه : یادم نمیاد چجوری گذشت !!!!!!!!!! یادم اومد ... عصرش رفتم دکتر تا آزهام رو نشون بدم ... همین !

چهارشنبه : داریم با بابایی برنامه میریزیم که فردا تو رو چکار کنیم !!! مراسم سالگرد بابابزرگه ...هنوز یک هفته مونده ولی فردا برگزار میشه ... بابایی میگه مثل مراسم خاله معصوم نبریمت .. ولی نمیشه ... چون بابایی باید تو مراسم باشه .. منم همینطور ... با اینکه ته دلم نگرانم که نکنه اذیت بشی ولی به زبون میگم که بهت سخت نمیگذره ...

پنجشنبه : ساعت 8 رفتم خونه مامان بزرگ .. تو و بابایی هم خونه موندید !! از اونجا همراه خاله هات و داییهات و فامیل رفتیم سر خاک ... خدایا ... دلم داره میترکه ... همینکه شروع میکنم به قرآن خوندن اشکم جاری میشه ... چقدر دلم براش تنگ شده ... چقدر دلم برای بغل کردنش .. برای خندیدنش ... برای نگاهاش از پشت اون عینک بزرگ ... برای راه رفتن آرومش ... برای دستای ضمختش ... برای همه چیزش تنگ شده ... چشمم به عکس روی سنگ خیره مونده و بی اختیار اشکم میاد ... زود بود ... برای رفتنش خیلی زود بود ... جاش خیلی خالیه ... خودم رو حسابی خالی میکنم ... دلم رو سبک میکنم ... تا ساعت 10 اونجا بودیم ... میدونستم که خوابی ... اومدم خونه ... منم خوابیدم از سردرد ...

عصر همراه بابایی رفتیم خونه مامان بزرگ تا از اونجا بریم مسجد ... خونه پر بود از فامیل ... از بدو ورودمون .. با دیدن جمعیت شروع کردی ... هر کی بهت نزدیک میشد و باهات حرف میزد جیغ میکشیدی و گریه میکردی ... منم میگفتم خوابش میاد تا آبروت حفظ بشه مادر !!!! رفتیم مسجد ... همینجور توی بغلم بودی و هیچکس جرات نداشت بهت نزدیک بشه !!! بعد از نیم ساعت خوابیدی ... تا آخر مجلس دیگه خوب بودی ... چون همه سرگرم قرآن خوندن و گوش دادن به سخنرانی بودن و طرف تو نمیومدن !!!

بعد از مسجد رفتیم خونه مامان بزرگ تا وقت افطار برسه و بریم تالار ... باز شروع شد ... خدایا ... این بچه چرا اینجوری میکنه !!!!!!!!! حالا بقیه هم بیخیال نمیشن و به زور میخوان خودشونو با تو آشنا کنند !!!!!! همه رفتن تالار و من و تو و بابایی و دایی و زندایی موندیم تا تو یه کم آرومتر بشی بعد بریم ... یه کم که دورمون خلوت شده شروع کردی به بازی و خندیدن !!!!!!!!!!!

رفتیم تالار ... دوباره خوابت میاد ... رفتیم تو نمازخونه و خوابیدی ... وقت افطار بود و من تونستم یه چیزی بخورم ... نیم ساعتی خوابیدی ... بعد از بیدار شدنت همچنان گریون بودی !!!!!!!! حالا دیگه کسی باهات کاری هم نداره ها ... ولی تو گریه میکنی ... دارم دعا میکنم که زودتر ساعت 10 بشه و مجلس تموم بشه !!!!!!!!!

بعد از تالار رفتیم خونه مامان بزرگ ... اما مگه مهلتمون دادی که بشینیم ... همینجور گریه کردی ... ما هم مثل همیشه زودتر از بقیه بلند شدیم و اومدیم خونمون .... تو راه خوابیدی و وقتی بیدار شدی سرحاله سر حال بودی !!!!!!!!!!

بعدشم که خوابیدی من و بابایی یه کم با هم حرف زدیم ... این یه کم حرف زدن تا ساعت 3 طول کشید .. به بابایی گفتم یدفعه سحری بخور بخواب .. گفت نه بیدار میشیم به موقعش میخوریم ...!!!

جمعه : بیدار شدم تا شیرت بدم ... دیدم ساعت 5 شده و بابایی برای سحری خواب مونده !!!!!! و اینجوری شد که مجبور شد بی سحری روزه بگیره ... تازه امروز باید سرکار هم بره !! خدا کمکش کنه

عصری که بابایی از اداره برگشت حالش خوب بود ... یه کم استراحت کرد و بعدش من تو رو بردم حمام ... بعدشم یه چرت کوتاه زدی و مثل همیشه شروع کردی به خوردن دستای حموم رفته ی خوشمزت !!

 فعلا همینقدر میتونم بنویسم ... چون داری غر میزنی و باید پاشم بیام سراغت ...

دوستت دارم عزیزکم

امروز 119 روزته :: 3 ماه و 26 روز :: 17 هفته تمام

 عکسارو ببین

آقا بهداد در حال بازی ... البته مامانش باید کنارش باشه !!

مثلا به پهلو گذاشتمت تا شاید غلت زدن یاد بگیری !! اما دستت رو راحت تر میخوری !!

آقا بهداده سرحاااااااااااااال

آقا بهداد بعد از حمام

یادت نره بگی !!!!چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامان آريا
14 مرداد 91 13:22
عزيزم بابته سالروز از دست دادن پدر عزيزت تسليت مي گم اميدوارم خدا بهتون صبر بده
الهي خاله قربونت بشم خوب بچمون از شلوغي خوشش نمي ياد
عاشقتم عزيز دلم عكسات همشون جيگر بودن و منم كلي قربون صدقت رفتم


ممنونم عزیزم .. خدا رفتگان شما رو مورد رحمت قرار بده .. مخصوصا پدر بزرگوارتون رو
درسته خوشش نمیاد ولی باید عادت کنه ... چون هم خانواده من شلوغن هم خانواده ی باباش
مرسی خاله جونی
الهه
14 مرداد 91 14:29
وای عزیزم چه عشقییییییی شده این پسرتون (ماشالله) از طرف من حسابی اون لپاشو با رون پاشو بچلونید.


ممنونم گلکم
لپاش رو نمیتونم !!! ولی پاهاشو باشه چشم
الهه
14 مرداد 91 14:36
راستی عزیزم خدا پدرتونو بیامرزه و روحش قرین آرامش باشه و سایه مادرتون سالیان سال بر سرتون مستدام باشه،انقدر این پسرتون عسله ماشالله که یادن رفت این مطلبو بگم.


ممنونم دوستم .. خدا عزیزانت رو برات نگه داره انشالله
مامان مانی جون
14 مرداد 91 15:24
بابا ماشالله راضی شدی؟
الهی از این به بعد جای خوش برین
نگران صبورا نباش مواظبش باشین


ممنونم عزیزم ... ایشالله همیشه دلت شاد باشه
لی لی
15 مرداد 91 2:12
خدا رحمتشون کنه عزیزم و ایشالا صبر بیشتری بهتون عطا کنه
چه غم بزرگی
راستی!!!!!!!
ماشااااااااااااااااااااااااااااااالا
چِدَد غر میزنی پسر گل مامانی گنا داره
نااااااااااااازی
ناااااااااااااااااااازی
نااااااااااااااااااااااااااااازی مامانی


ممنونم عزیزم ... خدا عزیزانت رو برات نگهداره

ههههههههههه ممنونم گل خانوم
مامان گیسو جون
15 مرداد 91 16:31
سلام نارینه جونم خوبی ؟
وایییییییییییییی ماشاا... چقدر نازشده
هزار اا.... اکبررررررررررررر
ببوسش
گلم الهی همیشه شادی بری



سلام دوستم ... شکر خدا خوبیم
مرسی خاله جونش

دلت شاد باشه گلم ... مرسی
مامان مانی جون
15 مرداد 91 21:49
واسه خودت نه واسه اون فسقلی


به نیت همه !!
سمانه مامان پارسا جون
16 مرداد 91 17:49
خدا روحشونو شاد کنه نارینه جون
بهداد گلم خیلی جیگر شده ماشاا...


همیشه سلامت و شاد باشی عزیزم ... ممنونم
عسل
16 مرداد 91 20:21
عزیزم این سناریو که گفتی تا 8 ماهگی ادامه داره. ولی بعدش دیگه باید دنبال پسرت از بغل این و اون بگردی. اشکال نداره بقیه می دونن نینی غریب شناس شده. خودتو ناراحت نکن.
یه اسپند هم واسه این پسملی گوگولی دود کن که خیلی ماه شده هزار ماشالهههههههههههههههههه


ای وااااااااااااااای .. خدا به دادم برسه تا 8 ماهگی !!!
خیلی سخته به بقیه یادآوری کنم که بچم اقتضای سنشه !!!

به روی چشم ..


nafasemaman
17 مرداد 91 14:51
mashalah mashalah che naz shode . khoda hefzesh kone / vase manam doa koni azizam


ممنونم گلم ...
محتاج دعاتونم
nafasemaman
17 مرداد 91 15:19
khoda pedaretoono biamorze
ishala hamishe be shadi berid
gol pesari che naz shode mashala
vase manam doa kon narine joon


زنده باشی گلکم ...
ممنونم

منم التماس دعا دارم
سارینا
17 مرداد 91 18:37
سلام عزیزم ببخشد دیر شد
خوبی
عزیزم مطلب ها رو ببر تو ادامه مطلب بعد واسش رمز بزار به همین راحتی
البته دونه به دونه
ماشالا پسرت چه ناز شده


خواهش میکنم عزیزم ..

ممنونم از راهنماییت
آوين
18 مرداد 91 0:46
سلام عزيزم
خدا رحمت كنه پدر مهربونت رو
در ضمن يادم نرفت بگم ماشاالله
خيلي بزرگ و ناز شدي


سلام دوستم ...
زنده باشی گلم .. ممنون

مرسی دوستم ...
مامان سبحان جون
18 مرداد 91 18:47
خدا رحمت کنه پدر خوبتون عزیزم یه سری به ما بزن بااجازه لینکتون کردم


ممنونم دوست خوبم .. خدا عزیزانت رو برات نگهداره

متشکرم گلم .. حتما میام پیشتون
خاله ي اميرعلي
22 مرداد 91 22:38
سلام
ماشاالله...
چه دردونه ي نانازي خدا حفظش كنه ما ماشاالله گفتن يادمون نرفت پس شمام اسپند يادت نره دود كني
گلم خانومم خدا پدرتون رو بيامرزه جاشون رو تو بهشت قرار بده روحشون با اميرالمومنين محشوربادو بهتون صبر بده


سلام عزیزم ...
زنده باشی گلم
خدا پدر شما رو هم مورد رحمت قرار بده انشالله