یادداشت 156 مامانی برای بهداد
شکوفه ی کوچولوی بهاریم
دوشنبه : وااااااااای مامانی ... خیلی خستم میکنی ... موقع شیر خورن باهام میجنگی ... اینقدر دست و پا میزنی که هم خودت رو خیس عرق میکنی هم منو !!! بعدشم که میگم نکن بهم میخندی !! ولی بازم خدا رو شکر که شیر میخوری ... البته هر چقدر هم که طول بکشه دیگه مامان دعوات نمیکنه !!!
سه شنبه : یادم نمیاد چجوری گذشت !!!!!!!!!! یادم اومد ... عصرش رفتم دکتر تا آزهام رو نشون بدم ... همین !
چهارشنبه : داریم با بابایی برنامه میریزیم که فردا تو رو چکار کنیم !!! مراسم سالگرد بابابزرگه ...هنوز یک هفته مونده ولی فردا برگزار میشه ... بابایی میگه مثل مراسم خاله معصوم نبریمت .. ولی نمیشه ... چون بابایی باید تو مراسم باشه .. منم همینطور ... با اینکه ته دلم نگرانم که نکنه اذیت بشی ولی به زبون میگم که بهت سخت نمیگذره ...
پنجشنبه : ساعت 8 رفتم خونه مامان بزرگ .. تو و بابایی هم خونه موندید !! از اونجا همراه خاله هات و داییهات و فامیل رفتیم سر خاک ... خدایا ... دلم داره میترکه ... همینکه شروع میکنم به قرآن خوندن اشکم جاری میشه ... چقدر دلم براش تنگ شده ... چقدر دلم برای بغل کردنش .. برای خندیدنش ... برای نگاهاش از پشت اون عینک بزرگ ... برای راه رفتن آرومش ... برای دستای ضمختش ... برای همه چیزش تنگ شده ... چشمم به عکس روی سنگ خیره مونده و بی اختیار اشکم میاد ... زود بود ... برای رفتنش خیلی زود بود ... جاش خیلی خالیه ... خودم رو حسابی خالی میکنم ... دلم رو سبک میکنم ... تا ساعت 10 اونجا بودیم ... میدونستم که خوابی ... اومدم خونه ... منم خوابیدم از سردرد ...
عصر همراه بابایی رفتیم خونه مامان بزرگ تا از اونجا بریم مسجد ... خونه پر بود از فامیل ... از بدو ورودمون .. با دیدن جمعیت شروع کردی ... هر کی بهت نزدیک میشد و باهات حرف میزد جیغ میکشیدی و گریه میکردی ... منم میگفتم خوابش میاد تا آبروت حفظ بشه مادر !!!! رفتیم مسجد ... همینجور توی بغلم بودی و هیچکس جرات نداشت بهت نزدیک بشه !!! بعد از نیم ساعت خوابیدی ... تا آخر مجلس دیگه خوب بودی ... چون همه سرگرم قرآن خوندن و گوش دادن به سخنرانی بودن و طرف تو نمیومدن !!!
بعد از مسجد رفتیم خونه مامان بزرگ تا وقت افطار برسه و بریم تالار ... باز شروع شد ... خدایا ... این بچه چرا اینجوری میکنه !!!!!!!!! حالا بقیه هم بیخیال نمیشن و به زور میخوان خودشونو با تو آشنا کنند !!!!!! همه رفتن تالار و من و تو و بابایی و دایی و زندایی موندیم تا تو یه کم آرومتر بشی بعد بریم ... یه کم که دورمون خلوت شده شروع کردی به بازی و خندیدن !!!!!!!!!!!
رفتیم تالار ... دوباره خوابت میاد ... رفتیم تو نمازخونه و خوابیدی ... وقت افطار بود و من تونستم یه چیزی بخورم ... نیم ساعتی خوابیدی ... بعد از بیدار شدنت همچنان گریون بودی !!!!!!!! حالا دیگه کسی باهات کاری هم نداره ها ... ولی تو گریه میکنی ... دارم دعا میکنم که زودتر ساعت 10 بشه و مجلس تموم بشه !!!!!!!!!
بعد از تالار رفتیم خونه مامان بزرگ ... اما مگه مهلتمون دادی که بشینیم ... همینجور گریه کردی ... ما هم مثل همیشه زودتر از بقیه بلند شدیم و اومدیم خونمون .... تو راه خوابیدی و وقتی بیدار شدی سرحاله سر حال بودی !!!!!!!!!!
بعدشم که خوابیدی من و بابایی یه کم با هم حرف زدیم ... این یه کم حرف زدن تا ساعت 3 طول کشید .. به بابایی گفتم یدفعه سحری بخور بخواب .. گفت نه بیدار میشیم به موقعش میخوریم ...!!!
جمعه : بیدار شدم تا شیرت بدم ... دیدم ساعت 5 شده و بابایی برای سحری خواب مونده !!!!!! و اینجوری شد که مجبور شد بی سحری روزه بگیره ... تازه امروز باید سرکار هم بره !! خدا کمکش کنه
عصری که بابایی از اداره برگشت حالش خوب بود ... یه کم استراحت کرد و بعدش من تو رو بردم حمام ... بعدشم یه چرت کوتاه زدی و مثل همیشه شروع کردی به خوردن دستای حموم رفته ی خوشمزت !!
فعلا همینقدر میتونم بنویسم ... چون داری غر میزنی و باید پاشم بیام سراغت ...
دوستت دارم عزیزکم
امروز 119 روزته :: 3 ماه و 26 روز :: 17 هفته تمام
عکسارو ببین
آقا بهداد در حال بازی ... البته مامانش باید کنارش باشه !!
مثلا به پهلو گذاشتمت تا شاید غلت زدن یاد بگیری !! اما دستت رو راحت تر میخوری !!
آقا بهداده سرحاااااااااااااال
آقا بهداد بعد از حمام
یادت نره بگی !!!!