یادداشت 160 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهاری من
جمعه : ماه رمضون داره تموم میشه .. امروز هم که آخرین جمعه ی ماه رمضانه ... بابایی هم ادارست !!!!!!!! امروز اداره رفتن واقعا ستمه !!!! از صبح مثل همیشه بودیم ... تا عصری که دیگه مامانی مثل همیشه نبود و داشت از معده درد میمرد !!! نمیدونم چرا ... البته سابقه داره ولی دوسالی بود که پیداش نبود ... به نظر بابایی هم که عوارض چاقیه !!
شنبه : از ساعت 11 بیدار شدم تا دختر خاله بیاد برا پاکسازی !!! آخرشم ساعت 2 اومد ... و تا ساعت 5 مشغول بودیم ... تو هم خیلی خسته شدی .. البته چشمات !! چون تا جایی که میتونستی بازشون کرده بودی و ما رو نگاه میکردی ... یه چرت هم زدی اون وسطا ... دوبار هم دستشویی کردی ... سه بار هم شیر خواستی !!! اینا رو گفتم که فکر نکنی ما همش مشغول خودمون بودیم !!! بعدشم که کارمون تموم شد کلی با دختر خاله بازی کردی ...
یکشنبه : عیدت مبارک ... امروز عیده ولی بابایی ادارست ... اینقدر حرص میخورم که توی همچین روزایی هم مجبورن برن اداره ... چقدرم برای رییسشون آرزوهای خوب میکنم !!!!! صبح مامان بزرگ زنگ زد و گفت دارن میرن سرخاک ... ولی تو خواب بودی و نمیشد که ببرمت ... پس نرفتم و کلی باز حرص خوردم ... امروز برای اولین بار به پهلو برگشتی ... اول فکر کردم شاید اتفاقی این کار رو کردی ولی وقتی تکرارش کردی خیلی ذوقیدم .. پسرم مرحله به مرحله داره میغلطه !!!! تا یه وقت ما ذوق مرگ نشیم !!!
این به پهلو شدنت امروز حسابی به نفع من بود .. چون کمرم و سرم حسابی درد داره و از صبح تا غروب که بابایی بیاد همینجور دراز کشیده باهات بازی کردم !!
بعدشم برامون کارت عروسی دختر همسایه رو آوردن ... چند روز دیگه ... دوست دارم بریم ... حالا باید ببینیم شرایط جور میشه یا نه ...
دوشنبه : از صبح داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم ... بیکاریم ... منم که از کمر درد و سردرد و اینا همش ولو بودم ... دم ظهر مامان بزرگ زنگ زد و گفت داره میاد پیشمون البته ناهارش رو هم میاره تا با هم بخوریم ... آخ جون !! ... مامان بزرگ اومد ... اینقدر براش اخم کردی که نگووووووووو ... منم همش بهت میخندیدم ... اخه خیلی ناز شده بودی با اون اخمای کوچولوت !!!
سه شنبه : فکر کنم کار خاصی نکردیم که یادم نمیاد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چهارشنبه : پستچی برام سی دی بلاگ رو آورد ... با وجود ایراداتی که داره ولی بازم خیالم راحت شد که اینهمه انرژیم که برا نوشتن صرف میکنم هدر نمیره !!!امروز تولد دخترخاله 3 بود ... صبح بهش تبریک گفتم ... بعد از ظهر خاله 3 زنگ زد و دعوتمون کرد تولد ... البته خونه مامان بزرگ .. چون مادر شوهرش عزاداره ... حالا باید همراه باباییت بریم بیرون تا کادو تولد بخریم ... راستش رو بگم یه کمی هم غصم شده ... چون احتمالش زیاده که بازم شما با دیدن جمعیت بداخلاقی کنی !!!
عصری تو و بابا خونه موندین و من رفتم تا از فروشگاه برای دختر خاله هدیه بخرم ... یه بلز براش گرفتم ... برا تو هم یه جغجغه نازی گزفتم و یه استوانه ی هوش که برای 6 ماهگی به بعدته ... همون دوتا تیکه جنس شد کلی پول !!!! خرید کردم و اومدم خونه ... بعدش شما خوابیدی و من و بابایی شام خوردیم .. بعدشم رفتیم مهمونی ... ساعت 10 ... همه بودن ... طبق سفارشات بنده به اقوام !! کسی طرفت نیومد ... تو بغل بابایی نشستی و کلی همه رو نگاه کردی .. تزئینات رو .. آدما رو ... بعدش دیگه خوب بودی ... خوب که نه عااااااااااااالللللللللللللللللللللیییییییییییییییییییییی
تا آخر شب تو بغل همه میچرخیدی و دل میبردی ... چند تایی هم عکس ازتون گرفتم که توی گوشی دختر خالست ... چون یادم رفته بود دوربینت رو ببرم ... من و بابایی هم کلی کیف میکردیم که به به پسرمون اجتماعی شده !!!!!!!!!!!!!!!!!! دیگه تا اخر شب که جشن تموم شد و شما خوابت گرفت و اینا و یه کم بدخلق شدی که ما هم زود جمع کردیم و اومدیم خونه .. اینقدر برات قربون صدقه رفتم که نگو ... از بس که آقا بودی همه گفتن براش اسپند بریز حتما !!!!!!!!!!!! البته بعدشم میگفتن چرا اینقدر لاغر شده !!! و من هر بار که این حرف رو میشنیدم کلی بغض میکردم !!!!!!!!!! الهی مامانش فداش
حالا هم شیر خوردی و خوابیدی .... به همین راحتی !!!
منم برم بخوابم ... سر فرصت عکس میذارم برات
عاشقتم پسر اجتماعی !!!
امروز 137 روزته :: 4 ماه و 13 روز :: 19 هفته و 5 روز