شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 160 مامانی برای بهداد

1391/6/1 0:59
نویسنده : نانا
254 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری من

جمعه : ماه رمضون داره تموم میشه .. امروز هم که آخرین جمعه ی ماه رمضانه ... بابایی هم ادارست !!!!!!!! امروز اداره رفتن واقعا ستمه !!!! از صبح مثل همیشه بودیم ... تا عصری که دیگه مامانی مثل همیشه نبود و داشت از معده درد میمرد !!! نمیدونم چرا ... البته سابقه داره ولی دوسالی بود که پیداش نبود ... به نظر بابایی هم که عوارض چاقیه !!

شنبه : از ساعت 11 بیدار شدم تا دختر خاله بیاد برا پاکسازی !!! آخرشم ساعت 2 اومد ... و تا ساعت 5 مشغول بودیم ... تو هم خیلی خسته شدی .. البته چشمات !! چون تا جایی که میتونستی بازشون کرده بودی و ما رو نگاه میکردی ... یه چرت هم زدی اون وسطا ... دوبار هم دستشویی کردی ... سه بار هم شیر خواستی !!! اینا رو گفتم که فکر نکنی ما همش مشغول خودمون بودیم !!! بعدشم که کارمون تموم شد کلی با دختر خاله بازی کردی ...

 یکشنبه : عیدت مبارک ... امروز عیده ولی بابایی ادارست ... اینقدر حرص میخورم که توی همچین روزایی هم مجبورن برن اداره ... چقدرم برای رییسشون آرزوهای خوب میکنم !!!!! صبح مامان بزرگ زنگ زد و گفت دارن میرن سرخاک ... ولی تو خواب بودی و نمیشد که ببرمت ... پس نرفتم و کلی باز حرص خوردم ... امروز برای اولین بار به پهلو برگشتی ... اول فکر کردم شاید اتفاقی این کار رو کردی ولی وقتی تکرارش کردی خیلی ذوقیدم .. پسرم مرحله به مرحله داره میغلطه !!!! تا یه وقت ما ذوق مرگ نشیم !!!

این به پهلو شدنت امروز حسابی به نفع من بود .. چون کمرم و سرم حسابی درد داره و از صبح تا غروب که بابایی بیاد همینجور دراز کشیده باهات بازی کردم !!

بعدشم برامون کارت عروسی دختر همسایه رو آوردن ... چند روز دیگه ... دوست دارم بریم ... حالا باید ببینیم شرایط جور میشه یا نه ...

دوشنبه : از صبح داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم ... بیکاریم ... منم که از کمر درد و سردرد و اینا همش ولو بودم ... دم ظهر مامان بزرگ زنگ زد و گفت داره میاد پیشمون البته ناهارش رو هم میاره تا با هم بخوریم ... آخ جون !! ... مامان بزرگ اومد ... اینقدر براش اخم کردی که نگووووووووو ... منم همش بهت میخندیدم ... اخه خیلی ناز شده بودی با اون اخمای کوچولوت !!!

سه شنبه : ابروسوال فکر کنم کار خاصی نکردیم که یادم نمیاد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چهارشنبه : پستچی برام سی دی بلاگ رو آورد ... با وجود ایراداتی که داره ولی بازم خیالم راحت شد که اینهمه انرژیم که برا نوشتن صرف میکنم هدر نمیره !!!امروز تولد دخترخاله 3 بود ... صبح بهش تبریک گفتم ... بعد از ظهر خاله 3 زنگ زد و دعوتمون کرد تولد ... البته خونه مامان بزرگ .. چون مادر شوهرش عزاداره ... حالا باید همراه باباییت بریم بیرون تا کادو تولد بخریم ... راستش رو بگم یه کمی هم غصم شده ... چون احتمالش زیاده که بازم شما با دیدن جمعیت بداخلاقی کنی !!!

عصری تو و بابا خونه موندین و من رفتم تا از فروشگاه برای دختر خاله هدیه بخرم ... یه بلز براش گرفتم ... برا تو هم یه جغجغه نازی گزفتم و یه استوانه ی هوش که برای 6 ماهگی به بعدته ... همون دوتا تیکه جنس شد کلی پول !!!! خرید کردم و اومدم خونه ... بعدش شما خوابیدی و من و بابایی شام خوردیم .. بعدشم رفتیم مهمونی ... ساعت 10 ... همه بودن ... طبق سفارشات بنده به اقوام !! کسی طرفت نیومد ... تو بغل بابایی نشستی و کلی همه رو نگاه کردی .. تزئینات رو .. آدما رو ... بعدش دیگه خوب بودی ... خوب که نه عااااااااااااالللللللللللللللللللللیییییییییییییییییییییی

تا آخر شب تو بغل همه میچرخیدی و دل میبردی ... چند تایی هم عکس ازتون گرفتم که توی گوشی دختر خالست ... چون یادم رفته بود دوربینت رو ببرم ... من و بابایی هم کلی کیف میکردیم که به به پسرمون اجتماعی شده !!!!!!!!!!!!!!!!!! دیگه تا اخر شب که جشن تموم شد و شما خوابت گرفت و اینا و یه کم بدخلق شدی که ما هم زود جمع کردیم و اومدیم خونه .. اینقدر برات قربون صدقه رفتم که نگو ... از بس که آقا بودی همه گفتن براش اسپند بریز حتما !!!!!!!!!!!! البته بعدشم میگفتن چرا اینقدر لاغر شده !!! و من هر بار که این حرف رو میشنیدم کلی بغض میکردم !!!!!!!!!! الهی مامانش فداش

حالا هم شیر خوردی و خوابیدی .... به همین راحتی !!!

منم برم بخوابم ... سر فرصت عکس میذارم برات

عاشقتم پسر اجتماعی !!!

امروز 137 روزته :: 4 ماه و 13 روز ::‌ 19 هفته و 5 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان مانی جون
2 شهریور 91 15:52
منم خیلی وقتا واسه بعضی دوستای بابای مانی آرزوهای خوب میکنم
میگم میدونی چرا آروم بوده چون مهمونی های شاد رو دوست داره
راستی از وقتی سی دی بلاگ رو سفارش دادی تا وقتی رسید چقد طول کشید؟
واسه پسر اجتماعی
حرص لاغر شدنش رو نخور داره قد میکشه


ههههههه خدا حفظشون کنه همشونو !!
حتما همینطوره ...

فکر کنم از وقتی شماره فیشم رو اعلام کردم تا برسه دستم 3 روز ...
آوين
2 شهریور 91 16:30
نارينه جونم سلام از اينكه گل پسرت اجتماعي شده خوشحالم
دوست خوبم ميگم منم براي سفارش خيلي دودلم به نظرت سفارش بدم يانه ( سي دي وبلاگ ) ايراد هاش چي بود ؟؟؟


سلام گلم .. ممنونم .. منم خوشحالم .. فقط کاش همین یه بار نباشه !!!

سفارشش چیز خوبیه ... ایرادش رو هم به مسئول سی دی بلاگ گفتم کاش برطرفش کنه ...
بزرگترینش اینه که وقتی باز میشه میرسی به آخرین پستت ... درصورتیکه باید از اول وبلاگ رو ببینی ... ولی در کل چیز خوبیه
مامان مانی جون
2 شهریور 91 21:59
شمارهء فیش؟؟؟؟؟؟
به من که چیزی جز تایید اطلاعات نگفت
میگم انشتین اگه موهاشو شونه میکرد که انشتین نمیشد اونوقت یه آدم ساده بود و همش به خودش میرسید


همون اطلاعلات کارت به کارت رو میگم دوستم

از روزی که برام پیغام گذاشتن که سی دی ارسال شد .. پس فرداش به دستم رسید

شما از ظاهر انیشتین پیروی میکنید پس !!
مامان مانی جون
4 شهریور 91 11:55
باور کن زیر خط فقریم
البته الان فکر نکنم کسی بالای خط فقر باشه آخرش ابنه که روی خط باشه
دیدی که اعتراف کردم مجبور شدم چرا داغ رو دلم میزاری؟


ما که نمیدونیم خط فقر چی هست و کجاش بالاس کجاش پایینش !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سارینا
5 شهریور 91 10:31
قربون پسر اجتماعیت برم من
خدا واست حفظش کنه


سلامت باشی عزیزم
ممنونم
لی لی
6 شهریور 91 1:27
تبریک میگم پیشرفتای گل پسرمونو
یکی به پهلو شدن بهدادی
یکیم اجتماعی شدن بهدادی
راستی من سومین نفری بودم که در نظر سنجیتون شرکت کردم
به نظر من قطعا براش جالبه که از تک تک لحظه های گذشتش مطلع بشه
به امید اون روز


ممنونم ... ولی پیشرفتای بهداد کلا برا یه روز .. وقتی میخوابه یادش میره !!
ممنونم که در نظرسنجی شرکت کردی ...
انشالله که همینطور بشه