شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 159 مامانی برای بهداد

1391/5/26 23:59
نویسنده : نانا
373 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهارم

دوشنبه : صبح پاشدم برای شیردادنت ... دیدم تب داری یه کم ... کلی به خودم بدوبیراه گفتم .. چون یه نوبت قطره که باید نصفه شب میخوردی رو بهت نداده بودم ... گفتم خوابی و تب هم که نداری !! ... اما الان ... بهت شیر دادم... دست و پات رو شستم و بهت قطره دادم ... خدا روشکر زودی تبت خوب شد ... اومدم عوضت کنم ... دیدم پات کبود شده .. البته کبود که نه قرمز شده بود بیشتر ... زیرش هم سفت شده بود ... بازم کلی از دست خودم حرص خوردم ...البته این دیگه تقصیر من نبود .. چون دیروز برات یخ گذاشته بودم و امروز باید برات کمپرس گرم میذاشتم ... تا عصری هربار که قرمزی پات رو میدیدم دلم ریش میشد برات ... تا شب خیلی بهتر شد پات و تب هم دیگه نداشتی ... تو هم انگار از کیسه آب گرمت خوشت میومد و تا میدیدش شروع میکردی به حرف زدن باهاش !!

امشب هم که تولد یه سالگی آناهیتا جون بود ... به دایی و زندایی تبریک گفتم ... ولی چون دارن خونشون رو جابجا میکنن خبری از جشن تولد نیست ... ماشالله خیلی ماه و خوردنی شده این دخترمون ... اینقدر هم تو رو دوست داره که نگوووووو !! تازه راه افتاده و از در و دیوار بالا میره ... چهار دست و پا رفتنش هم که با سرعته نوره !! چقدرم زود یه ساله شد ...

سه شنبه : یه خبر خوب دارم !! گفته بودم که ٢ کیلو اضافه وزن پیدا کردم ... دوکیلو دیگه هم اومده روش !!!!!!!! حالا خوبه مثلا غذام رو کم کردم !! نمیدونم از کجا اومده ... !! بابایی هم که فقط گیر میده به وزرش نکردن من ... راستش رو بخوای کلی از خودم خجالت میکشم ... وقتی جلو آیینه وامیستم کلی بدوبیراه میگم به خودم ... بدیش اینه که همه ی این 4 کیلو اضافه وزن تو قسمت شکمم جمع شده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چند شبی بود که بابایی بعد از افطار میگفت بریم بیرون ... خوب من تا به کارام برسم دیروقت میشد و نمیشد که بریم ... اما امشب همه ی کارام رو ول کردم و تصمیم گرفتم بریم حرم ... رفتیم دیگه ... اولش از تو بازار رد شدیم و شما کلی مغازه ها رو ورانداز کردی ... بعدشم که رفتیم و وارد حرم شدیم خوب بودی و تو بغل بابایی داشتی لبخند میزدی ... بابایی شما رو برد قسمت مردونه منم رفتم زنونه ... خدا رو شکر که بازم تونستم بیام حرم .. شما هم توی ١٣٠ روزگیت تشریف اوردی اینجا ... من عاشقه اینجام ... خیلی وقت هم بود که نیومده بودمااااا .... یه نماز زیارت خوندم و اومدم بیرون ... دیدم بابایی داره تو حیاط میچرخه ... شما هم لالایی !!!!!!!!! اینقدر قربون صدقت رفتم ... بار اولیه میای حرم و اینجور ناز خوابیدی ... یه عکس یادگاری با بابایی ازت گرفتم و اومدیم سمت خونه ... تو راه هم جیگر خوردیم ... به من که نچسبید ... یعنی کم چسبید ... چون تو توی بغلم بودی و تا من بیام بخورم جیگرا سرد شده بود و بیمزه ... توی همین راه رفت و برگشت کلی عرق کردی و گرمت شده بود ... اومدیم خونه لختیت کردم و کلی ازت عکس گرفتم ...

کبودی پات هم خیلی خیلی کمتر شده ... فقط زیرش یه کم قلنبه است که اونم فکر کنم کم کم خوب بشه

چهارشنبه : بابایی رفته بازار ... تا بیاد خونه ساعت 3 شده بود ... برام دو تا کتاب خریده بود در زمینه تربیتی !! ... میدونه که من عااااااشقه کتابم ... و البته سه تا عروسک ( ننه چنگیز و نوه هاش !!) ... برای شما هم پوشک خریده بود که از همه چیز مهمتره برات !! بعدش من و تو رفتیم حموم و ناخنهامون رو کوتاه کردیم ... بعدشم خونه رو جارو کردیم و بعد هم برای افطاری رفتیم پیش مامان بزرگ ... اینبار غرغرات کمتر بود ... البته چون فقط مامان بزرگ بود کمتر غر زدی ... تا دیر وقت اونجا بودیم و بعدش اومدیم خونه ... امشب هم به سختی خوابیدی ... نمیدونم آخر شبا چت میشه که مدام غر میزنی و تا میذارمت رو جات گریه میکنی !!! خوابیدنت خیلی بهتر شده ولی درعوض موقع شیر خوردن اشکم رو در میاری ... خیلی بازیگوشی میکنی و من آخرش هم نمیفهمم که سیر شدی آیا ؟؟؟؟!!

پنجشنبه : امروز قراره اگه خدا بخواد برم آرایشگاه !! بعد از دوماه ... اما آقای پدر میخوان برن جایی و من منتظرم که ایشون برن و بیان بعد من برم ... تو این فاصله خوابوندمت کف آشپزخونه و یه کم به جمع و جور و تروتمییزی و آشپزیم رسیدم ... بعدشم خاله 1 برامون شله زرد اورد .. البته مامان بزرگ پزیده بود و ایشون زحمت کشیدن و اوردن ... مهربون بودی با خاله !! بعدش خاله گفت که چرا لاغر شده !!!؟؟؟ و من کلی غصه دار شدم ... چون مطمئن شدم که ماه قبل خوب وزن نگرفتی ... و همون 8 کیلو درسته !! بعدشم که خاله رفت کلی باهات حرف زدم که توروخدا شیرت رو خوب بخور تا کوچولو نمونی ... حالا نمیدونم چقدر حرفم رو گوش بدی !! ... اینجوری شد که من ساعت 7 عصر رفتم آرایشگاه !!!!!! و بابایی هم خودش برا خودش افطار حاضر کرد ... منم سر اذان برگشتم خونه ...البته میارزید به خوشگل شدن !! دیگه شکل لولو شده بودم !!

 بعدش هم که بابایی همراه اون دوستش رفتن بیرون دور بزنن !!! و من کلی حرص خوردم !!

جیگره مامان ... این روزا خیلی وقت نمیکنم بشینم برات بنویسم ... همه ی وقتم کنار تو میگذره ... بیشتر وقتا هم میخوای من باهات حرف بزنم و بابایی رو برای بغل کردنت و دور دادنت دوست داری !!! ههههه ... خداروشکر ... خدارو رو شکر که دارم این لحظه ها رو تجربه میکنم ... میدونم یه روزی میرسه که دوباره حوصلم سر میره از بیکاری .. البته امیدوارم !

به لطف متلکهای بابایی بابت چاقی بنده وسایل ورزشیم رو دوباره برپا کردم تا اگه خدا همتش رو داد شروع کنم به ورزش ... خدا کنه زود شروع کنم ... مشکل همین شروع کردنشه ... وگرنه رو غلتک که بیافتم دیگه ول کن نیستم !!

میبوسمت فرشته ی لاغرشده ی من !

امروز 131 روزته :: 4 ماه و 7 روز :: 18 هفته و 6 روز

بریم عکس

دارم برات کمپرس گرم میذارم

داری با کیسه آبگرم حرف میزنی !!

تو حرم لالا کردی

وووووووووووووووووی خوشمزه ی من

با عروسکای مامان ژست گرفتی ؟!

مامانی داره با لب تاپ ور میره و تو نگاش میکنی !!

ماشالله نگفته نریااااااااااااااا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

لی لی
27 مرداد 91 6:02
جاااااااااااااااااانم چه خوردنی بود عکس لختیه
ببین بهداد جونی سالمه؟آخه من فکر کنم نفصشو خولدم
لــــــولــــــو
بابت خبر خوبتم ممنون یعنی الان دقیقا چند کیلو؟
هدفتون تا چند؟
سقفی در نظر گرفتین؟
بخشید شوخی میکنماااااااااااااااا
اونیم که باید میگفتم گفتم


کلا چیزی نمونده از بهداد ... چون خودم همشو خوردم ...
برای وزنم هم فعلا سقفش رو گذاشتم 100 که رند باشه !!!!!!!!!!
setareh
27 مرداد 91 15:36
سلام عزیزم چقدر دلم برات تنگ شده ....هزار ماشاا...به جیگر خاله خیلی خوردنی شده ....

نارینه جونم اصلا حرص شیر نخوردنشو نخور چون من تمام این روزارو گذرودم کلی التماس وخواهش وتمنا ولی ...در نتیجه این حالتو همه بچه ها تو این ماه ها دارند دوباره خوب میشه ...حالا چند وقت دیگه خواب روزش خراب میشه بعد خواب شبش چون کم کم اتق خوابو میشناسه وبه خاطر بازی برای خوابیدن مقاومت میکنه و.........

فقط اینکه عزیزم بچهداری خیلی خیلی شیرینه ولی در عین حال خیلیییییییییییی سخته ...انشاا..همیشه تنشون سلامت باشه بالاخره این روزا هم میگذره .

خیلی دوست دارم ببینمت هم خودتو هم اون شمبول طلارو ....ببوسش جیگرمو


سلام عشقم ...
منم دلتنگتونم ...
ممنونم از دلداریت و از اینکه گفتی روزای پرحرص و جوش تری در پیش دارم !!!!
همینقدر که سلامتن برامون کافیه ...
منم مشتا دیدار مرد کوچولو و مادرش هستم

میبوسمت
آوين
28 مرداد 91 0:06
ماشاالله سلام
اين پسرت خيلي خوردني شده ها
يادت نره دوست جوني ميري حرم منم دعا كني


سلام عزیزم
لطف داری شما

اگه لایق باشم دعاگو هستم گلم
خاله ي اميرعلي
29 مرداد 91 15:04
عيد فطر روز چيدن ميوه هاي شاداب استجابت . این عید سعید بر شما و خانواده محترم مبارك باد
من به بهدادي راي دادم


ممنونم عزیزم

لطف کردی گلم
سمانه مامان پارسا جون
2 شهریور 91 13:18
عکس لختیه خیلی خوردنیه
هزار ماشاا...
میبوسمت جیگر


ممنونم عزیز

چشات خوردنی میبینه !!!!!!!!!!!!!!!!!