شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 161 مامانی برای بهداد

1391/6/6 3:40
نویسنده : نانا
319 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج مامانش !!

پنجشنبه : غرغر .. غرغر ... غرغر ... این تموم کارت از صبح تا شب بود !!!!!!!!!!!! و کار من هم آروم کردنت و تو بغل دور دور دادنت !! دلیلش رو هم اولش نفهمیدم ولی اخر شب فهمیدم که دیگه فایده نداشت ... چون تمام مغزم تیلیت شده بود از دست غرغرات !!!! امروز هم یه روزی بود دیگه .... فقط نمیدونم چرا روزایی که بابات ادارست تو غرغرت میگیره .. بعدش من که شب به بابایی میگم باباییت به من میگه پس چرا روزایی که من خونه هستم غر نمیزنه !!!!!!!!!؟؟؟؟؟ابرو

اخر شب برای اینکه یه کم از غرغرات کم بشه بابایی تو رو روی دوشش گرفته بود راه میرفت منم مثلا دنبالتون میکردم !!لبخندتو هم از خنده غش میکردی !!!

یه سری هم یه پلاستیک فریزر باد کردم و دادم دستت !!!! برای یه ربع سرگرمش بودی و غر نزدی !!

جمعه : امروز بابایی با تمام وجود غرغر هات رو حس کرد !!!!!!!!!!!!!! ومن این شکلی بودم نیشخند ... با اینکه مشکلت حل شده بود ولی بازم غر داشتی و حسابی از صبح کلافمون کردی ...رفتیم یه دوش گرفتیم شاید سرحال بشی ... ولی برای چند ساعت فقط خوب بودی !! ... البته تا شب خیلی بهتر شدی ... اینقدر این دو روز خسته شدم که نگوووووو ... مغزم درد میکنه ... بیشترم از دست خودم کلافه بودم که اینقدر بدخلق شدم و کم طاقت در برابر تویی که تمام وابستگیت به منه و من نمیفهممت !! .... چند باری هم باهات بد حرف زدم !!!!!!! و بعدش عذاب وجدان گرفتم !!!!!!! ولی یه کم به خودم حق میدم ... الهی مامانش فدای پسرش ... این تنها جمله ای بود که تو این دو روز تو رو میخندوند !!!‌؟؟

شنبه : خداروشکر که خوبی ... خبری از غرررررررررررر  نیست ... فقط از صبح میخوای که باهات بازی کنم .. این دو سه روز حسابی خوابت به هم ریخته .. شیر درست و حسابی هم که نمیخوری ... اینجوریه که من هر روز تو رو بغل میکنم و میرم رو ترازو تا ببینم چند گرم اضافه کردی !!!زبان... نزدیکای ظهر خاله١  و مامان بزرگ اومدن پیشمون ... و تو دوباره شروع کردی به اعتراض ... ولی خاله بی توجه به غرغرات بغل میکرد ... تو هم تو چشماش نگاه میکردی و گریه میکردی !!! بعد از یه ساعت شرایط عادی شد و تو دیگه گریه نکردی ... بعدشم که خوابیدی و بیدار شدی و خاله اینا هنوز بودن دیگه اصلا گریه نکردی !!!! بعدشم بابایی که از اداره اومد یه سر رفتیم خونه ی همسایه برای تبریک عروسی دخترشون .. و تو باز هم گریه کردی از اینکه چرا بقیه باهات حرف میزنن !!!!!!!!!!! و به قول بابایی کلی آبرومونو بردی !!!!!!!!!!!!! مامان جون این اخلاق قشنگت رو کم کم بذار کنار !! لطفا"

یکشنبه : بابایی صبح رفته خرید ... امروز ساعت 10 بیدار شدی و تا شب همش تو چرت بودی و درست و حسابی نخوابیدی ... مثل اینکه باید بدخواب شدنت رو هم مثل شیر نخوردنت یه گوشه ی دلم جا بدم !!!! بابایی که از خرید برگشت برات یه کیمدی خریده .. خیلی بانمکه ... البته بیشتر منو سرگرم کرده تا تو رو ... توش یه تولوی داره که خیلی دوستش دارم ...بعدشم از بابایی قول گرفتم که 9 تای دیگشم برات بخره !!! ( برای توهاااااااااااااااااا نه من !!) امشب هم باز بدخلقی کردی .. البته بیشترش از بیخوابی امروزت بود .. خواب صبحت که بهم بریزه همینه ...

بامداد دوشنبه : نصفه شبه و تو خوابی ... الان تنها وقتیه که مامانی میتونه بیاد و برات بنویسه ... هرچند فردا باید سردرد و چشم درد رو تحمل کنم !!!! ولی چاره ای نیست

همیشه فکر میکردم نینیهایی که ماماناشون توی بارداری زیادی آنلاینن بعد از دنیا اومدن راحت تر با لب تاب و اینجور چیزا کنار میان !! ولی الان میبینم که نه !!! انگار به لب تاب آلرژی داری و تا مامانی میاد طرفش شروع میکنی به نق نق !! یا اگه خواب باشی بیدار میشی !!!!!!!!!

خدا عاقبت مارو به خیر کنه انشالله !

دوستت دارم ملوسک غرغروی من

امروز 142 روزته :: 4 ماه و 18 روز :: 20 هفته و 3 روز

اولین باری که خودت تنهایی به پهلو شدی

بهداد جونی و جغجغه ی جدیدش

بهداد جونی در حال بازی !! اونم با پلاستیک !!

بدون شرح !

زودی بگو ماشالله ... چشم نخوره ایشالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان گیسو جون
6 شهریور 91 11:27
سلام عشقم خوبی ؟
ای من قربون اون غرغر کردنات حالا آلرژی رو کجاشو دیدی گیسو که فکر می کنه لب تاب هووشه ههههههه


سلام دوستم

ممنونم .. سلامت باشید !!
پس هنوز زوده واسه اونجور آلرژیها !!!!!!!!!


مامان مانی جون
6 شهریور 91 13:43
الهی غرغراش زودی تموم شه و یه نفس راحت بکشی چون غرغر واقعا دیوونه کننده است
از قیافه اش معلومه که خیلی قلدری کرده


الهی آمین
ههههههههههه واقعا معلومه؟؟؟؟؟
لی لی
6 شهریور 91 16:58
چه حالی داد بالاخره بابایی هم طعم غرغر رو چشید تا باورش بشه
چه خوبه که مینویسی از سختی ها و شیرینی های این روزا که بهداد جونی بعدها بدونه که چطور بزرگ شد


خیلی حال کردم !!!
مینویسم .. ولی نمیدونم خوبه یا نه !؟