یادداشت 162 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهاری من
دوشنبه : بابایی ادارست ... خونه رو با هم جارو کردیم بعدشم باهم طی کشیدیم ... میگم با هم چون من این کارارو میکردم و تو با دقت تمام منو نگاه میکردی ... بعدشم منتظر نشستیم تا بابایی بیاد و من و تو بریم حموم ... بعد از حموم هم یه استراحت حسابی کردیم که به هردومون کلی چسبید ... مامان بزرگ زنگ زد و گفت که همراه زندایی داره میره شمال ... بعدش گفت خاله 1 و خانواده هم دارن میرن شمال ... بعدش گفت که خاله 3 هم آخر هفته میرن شمال ... و من هم یهویی دلم شمال خواست ... البته شمال خودم نه شمال بابایی .. آخه ما شمالامون فرق داره با هم .. اونم یه عالمه !!!!!!!!!!!!!!!!!! بعدشم به بابایی گفتم که حسابی تنهاییم تو این چند روز .... بعدشم تصمیم قطعی گرفتیم برای رفتن به عروسیه دختر همسایه و در این لحظه مثل همیشه من از بابایی یه سوال مهم پرسیدم !!!!!!!!! من چی بپوششششششششششششم !!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
سه شنبه : از ساعت 10 بیداریم .. هر سه تامون ... من که دارم از بیخوابی میمیرم ... شبا دیر خوابم میبره ... صبحها هم که شما نمیذاری بخوابیم !!! تا ساعت 12 خودمو به بازی باهات سرگرم کردم ... ولی بعدش دیگه تحملم تموم شد و سپردمت به بابایی و خودم خوابیدم ... طفلک بابایی نذاشت صدات در بیاد تا من بخوابم !!!
بخاطر سوال مهمی که دیشب از بابایی پرسیده بودم بابایی پیشنهاد داد عصر بریم بازار ... تا به خودمون بجنبیم ساعت شد 8 ... نمیدونم چرا یهویی هوس کردم طلاهامو بفروشم ... البته چند تا النگویی که دیگه از دستم کوچیک بود ... با دودلی برداشتمشون و رفتیم ... مثل همیشه به بازار نرسیده خوابیدی ... اول از همه رفتیم طلا فروشی ... بابایی تعجب کرده بود از تصمیم من !! چون میدونه من طلاهامو دوستدارم با اینکه اصلا ازشون استفاده نمیکنم !!!! آقای طلا فروش برامون قیمت زد و من تصمیم گرفتم بفروشم ... و بابایی همچنان این شکلی بود !!!!!!!! خلاصه که مامانی 6تا النگوشو فروخت !!!!!!!!
آقای طلافروش بعد از معامله رو به بابایی گفت : آقا پسرت خیلی شبیه خودته !!! و حالا من و بابایی هر دو این شکلی بودیم ... توی این چند ماه هیچکس تا حالا اینو نگفته بود ... البته خودم میدونم وقتی قیافه ی جدی به خودت میگیری کپیه بابایی میشی ولی هرکس که میبینتت میگه شکله مامانی هستی ... خلاصه که من و بابایی کلی به حرف آقاهه خندیدیم و اینا !!
بعدش رفتیم یه چرخی تو پاساژ زدیم ... و مامانی برای خودش کیف و شلوار و شال گرفت .. یه مانتو هم پسندیدیم که وقتی به فروشنده گفتم بیاره تا پروو کنم گفت به سایز شما نمیخوره !!!! و من تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که چشم غره ای جانانه نثارش کردم !!!!!!!!!!! بعدشم یه راست اومدیم سمت خونه و توی تمام راه من از بابایی سوال میکردم واقعا اینقدر چاق شدم که اون مانتوئه اندازم نبود !!! و بابایی جواب میداد نه عزیزم .. فروشنده حرف مفت زد!!!!!!!!!!!!!!!
امشب از وقتی از بازار برگشتیم کلی غر زدی تا وقت خوابت برسه ... نمیدونم مشکلت چیه ... تو اینجور مواقع هم ترجیحا دوست داری بغل مامان باشی ... حالا خدا کنه فردا شب تو عروسی آروم باشی ...
عاشقتم عزیزم
امروز 144 روزته :: 4 ماه و 20 روز :: ٢٠ هفته و 4 روز