شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 203 مامانی برای بهداد

1391/11/23 23:19
نویسنده : نانا
206 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری

جمعه : بابا اداره بود .. ما هم تا لنگ ظهر لالا کردیم ... تازه اگه صدای بوق ماشینا بیدارت نمیکرد همینجور میخوابیدیم !!! ... بعدش با هم صبحانه خوردیم ... بعدشم بازی کردیم و شعر خوندیم و دور خونه چرخیدیم ... بعدش من خواستم برم یه کم خونه تکونی کنم که تو نذاشتی و منم بیخیال شدم ... بعدش دوساعت خوابیدی و منم هی دور خودم چرخیدم و هیچکاری نکردم ... بعدشم که بیدار شدی یه کم غذا خوردی و بعدشم بابایی اومد .. امروز بابایی حسابی سورپرایزمون کرد ... از راه اداره رفته بود بازارچه ی نزدیک محل کارش و برای تو یه جفت کفش ( که ازت بزرگه !) و برای منم یه شال خیــــــــــــــــلی خوشرنگ خریده !!!!!!!!!! من که تا نیم ساعت با همون شال تو خونه میچرخیدم .. آخه از بابایی خیلی بعیده این کارا .. خرید کردن برا من !!! ... اینقدر ذوق کرده بود که من از رنگ شالم خوشم اومده ... ههههههه ... از بس که بدپسندم !!!! بیچاره میترسه برام یه چی بخره !!!! ... دستش درد نکنه ... حسابی سرحالم کرد با این کارش ... بعدش بابایی گفت بریم خونه دایی1 .. زنگ زدم و دیدم دایی ادارست و معلوم نیست کی بیاد خونه .. بعدش زنگ زدم وبه مامان بزرگ گفتم داریم میریم پیشش ... یه ربع بعد دایی2 زنگ زد و گفت ما هم داریم میریم خونه مامان .. حاضر شو بیاییم دنبالتون ... آماده شدیم و رفتیم ... چشمم کف پات مادر .. امشب از بدو ورودمون تا لحظه ی خروجمون اصلا نه گریه کردی نه نق زدی ... تازه شامت رو هم خوب خوردی .. بعدشم پرتقال نوش جان کردی و هی با آناهیتا بازی کردی !!! ... فکر کنم خیلی از خونه خسته شده بودی و دلت ددر میخواسته !!!!!!!!! خلاصه که امشب خیلی خوش گذشت به هر سه تامون ... ساعت 11 دیگه خوابت گرفته بود که ما هم حاضر شدیم و اومدیم خونه ... توی ماشین خوابیدی و وقتی هم گذاشتمت سرجات اصلا بیدار نشدی

** امشب وقتی رفتیم خونه مامان بزرگ دیدم دست آناهیتا آتل بستس ... قلبم اومد تو دهنم .. بعدش دایی گفت توی خونه داشته بازی میکرده که افتاده و دستش از آرنج در رفته .. البته روی فرش هم بوده ... بعدشم براش گچ گرفتن ... دلم کباب شد براش .. ایشالله زود خوب بشه عزیز عمه

* امروز سرفه هات کمتر بود .. منم معدم بهتر شده ...

شنبه : دیشب خوب نخوابیدی ... تقریبا تا 5 صبح هی بیدار میشدی و شیر میخواستی ... صبح 10 بیدار شدیم ... بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم بریم فروشگاهی که تازه افتتاح شده ... تا کارام رو بکنم و بریم ساعت 12 بود ... یه ساعتی توی فروشگاه چرخیدیم و تو خوابت گرفت ... یه کم روی سبد نشستی و بازی بازی کردی ولی بعدش خوصلت سر رفت ... ما هم همه جای فروشگاه رو زیرورو کردیم !!! ... بهترین قسمتش پوشکهای تو بود که چون آف خورده بود ارزونتر بود و ما هم 3 تا برات گرفتیم ... تا بعد از عیدت بسه !!! ... اینقدر این فروشگاه بزرگ بووووووووووود که 2 ساعت تمام طول کشید تا همه جاشو سرک بکشیم .. تازه یه قسمت تره بارش نرسیدیم .. چون تو شدیدا" خوابالو بودی و نق میزدی ... ما هم مجبوری از فروشگاه خارج شدیم !!! ... اومدیم خونه ... خریدا رو جابجا کردم .. ناهار خوردیم و یه کم غذا دادمت و خوابیدی ... 2 ساعت لالا کنار من و بابایی ... ساعت 7 بیدار شدیم و قرار شد بریم خونه خاله1 ... این قرار ماله دیشب بود و دایی2 هم میخواستن بیان ... دایی اینا زودتر رسیده بودن ... ما هم رفتیم و حسابی دور هم خوش گذشت ... آناهیتا هم دستش رو باز کرده بود خداروشکر ... یه کم درد داشت ولی کلا" خوب بود حالش ... بعدش گرسنت شد و یه کم از شام خاله اینا دادم بهت ... تو هم همش رو خوردی !!!!!!!! ... ساعت 11:30 روی پام خوابیدی .. دایی اینا هم ساعت 12 رفتن ... ولی ما تا 1 موندیم ... بعدشم که تو رو پیچیدم لای پالتوی خودم و اومدیم خونه !!!! خودم یخ زدم !!!!!!!!! ... تو راه بیدار بودی و با تعجب کوچه رو نگاه میکردی ... وقتی هم رسیدیم خونه تازه سرحال شده بودی و بازیت گرفت ... ولی تا ساعت 2 بیشتر بیدار نموندی و خوابیدی ... ولی من تا 4 بیدار بودم و هی خر غلت میزدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یکشنبه : امروز به مناسبت 22 بهمن بابایی ظهر میره اداره ... صبحانه خوردیم و بابایی رفت ... من و تو هم داشتیم بازی میکردیم که مامان بزرگ زنگ زد و گفت خالم میخواد بره اونجا ... منم زنگ زدم به خاله 1 تا ببینم اگه میرن اونجا بیان دنبالم ... خابه هم گفت میرن .. منم یه کم جمع و جور داشتم که انجام دادم و حاضر شدیم تا خاله اینا بیان ... به بابایی خبر دادیم و تا سرکوچه رفتیم که خاله هم رسید و ما رو سوار کرد ... خالم همراه دخترش و عروسش که بارداره اونجا بودن ... تو هم که خوش اخلاق !!!!!!!!! با دیدنشون گریه رو سر دادی !!!!! ... و این باعث شد هیشکی طرفت نیاد !!!!! ... سفره ناهار رو که انداختیم با اشتها تمام ناهارت رو خوردی ... بعدشم لالا کردی ... اما بعد از بیدار شدن هم نق نقو بودی زیااااااااااااد ... همش به من میچسبیدی ... یه کم میوه خوردی و بازی کردی ... خالم اینا ساعت 5 رفتن ... خاله 3 هم رفت خونشون ... ما موندیم و خاله1 و بچه هاش و همسرش ... به بابایی زنگ زدم .. تازه رسیده بود خونه ولی گفت نمیاد اونجا ... منم حالم گرفته شد حسابی !! ... شام خوردیم .. تو هم خوردی ... و بعدشم خاله اینا مارو رسوندن خونه ... تو ماشین کلی گریه کرده بودی و اشکت دراومده بود ... تازه وقتی که بابایی رو دیدی هم کلی اشک ریختی !!!! لوووووووووووووسه مامان ... بعدشم بازی کردی و خوابیدی ... منم یه دوش گرفتم و پیشت خوابیدم

* سه شب پشت هم مهمونی رفتیم و تو حسابی خوش اشتها شدی ... نتیجه میگیریم که بچه ها توی جمع بهترتر غذا میخورن !!!!!!!!!!!!!!!!!!

دوشنبه : دیشب تا 4 بیدار بودم !!!!!!!!!!! دلم میخواست بزنم تو سر خودم تا خوابم ببره ... نمیدونم چمه !!! ... بعدشم که خوابم برد تو برا شیر بیدار شدی ... ساعت 10 هم بیدار باش دادی بهمون ... صبحانه خوردیم و بعدش من رفتم سراغ ناهار پزیدن ... بعدشم تو خوابیدی و من رفتم سراغ مرتب کردن کشوها ... بعدشم ناهار خوردیم ... تو هم خوردی ... بعدشم بازی کردیم ... و دوباره که خوابت گرفت منم خوابیدم ... بعدشم شما میوه خوردی و بعدشم ما شام خوردیم و من دوباره رفتم سراغ کارام ... نمیدونم چرا اینقدر کمدا و کشوهامون شلوغ پلوغ بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!! و اینقدر مرتب کردنشون طول کشید ... البته به خودم حق میدم ... نمیذاری من بشینم و کارم رو انجام بدم و زودی حوصلت سر میره ... برا همینم کارم طول کشیده ... میخوام زودتر تمومشون کنم تا برم سراغ آشپزخونه ... الانم اومدم تند تند بنویسم و برم ... بابایی هم داره بهت شام میده ... امروز هم خداروشکر خوب غذاتو خوردی ... نوش جونت

* امروز خیلی دلمون میخواست بریم بیرون ولی نشد ... حسابی ددری شدیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!

** سرفه هات خیلی کم شده ولی هنوز هم گاهی میاد سراغت ...

دوستت دارم مردِ مامان

 

دوشنبه . امروز 311 روزته :: 10 ماه و 5 روز :: 44 هفته و 3 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان مانی جون
24 بهمن 91 12:39
میبینی ولگردی من ویروسی بود و اومد سراغت
الهی همیشه بگردینو خوش بگذرونید و شاد باشین
بهداد جونم نق نزنه و حسابی بهت حال بده
ای خر غلتو خوب اومدی
خدا رو شکر که هفتهء خوبی داشتی
هدیه بابایی بهداد هم مبارکت باشه


هههههههههه همه چی ویروسیه این روزا !!
ممنونم عزیزم ...

هههههههههه معلومه مثه خودم خییییییییییییلی سابقت زیاده در زمینه غلت !!
ممنونم عزیزم
دلت شاد
خاله ي اميرعلي
24 بهمن 91 14:15
سلامممممممممممم گلم
خوبي دوست جون؟ بهداد خاله حالش خوبه؟بامن كه قهر نكرده؟ من اومدم!!!
انقد دلم براتون تنگ شده بود كه نگووووو
هه هه هه خيلي خندم گرفت خب شايد چون مشكل پسندي برا همين برات دير به دير كادو ميخره به هر حال مباركتون باشه به شادي بپوشين
آخ كه چقد دوست داشتم اين پستت عكس دار باشه دلم براي بهدادي تنگ شده
الهي فداي انهاهيتا كوچولو بشم انشالاه كه زودي خوب بشه! راستي معده درد چرا؟
آخ قربون بهدادجونم بشم سرما خورده؟ انشالاه كه خوب بشه و ديگه سرفه نكنه
بله ديگه سه روز پشت سرهم برين ددر بدعادت ميشين و دلتون همش در ميخاد ديگه!!!



سلام آجی جون .. خوش اومدی
ههههه صد در صد بخاطر کج سلیقگی منه
پستای قبل عکس داره .. یه سر بزن اگه وقت داری !!
آنا خداروشکر خوبه
معده درد هم مرض دیرینه است ...
خداروشکر بهدادم خوبه ...

بعد از 20 و اندی سال ددری شدیم ... ولی زود از سرمون میافته !!
مامی آوید
25 بهمن 91 23:32
خدارو شکر که این پستت شاد بودو خبر از خوش اخلاقی پسرم میداد...
بهداد جونی ظاهرا روابط عمومیش خوبه...چون توی جمع بهتره و اشتهاشم باز میشه...
کادو هم مبارک باشه عزیزم...
خوش بحالت که خوه تکونی رو شروع کردی...من دارم امروز فردا میکنمممممممممم


آره دیگه ...فک کنم پسرم داره بزرگ میشه !!!

سلامت باشی دوستم

ووووووووووی منم دارم زورکی انجام میدم کارام رو ... یکساله که همه چی خاک گرفتست !!! مجبورم بتکونمشون !!!
خاله ي اميرعلي
27 بهمن 91 14:16
سلام
يه دونه خصوصي داري!!!!!!


سپاسگذارم
خاله ي اميرعلي
27 بهمن 91 17:02
بازم خصوصي


تشکر عزیزم
لی لی
28 بهمن 91 0:16
سلام سلاااااااااااام
خوبی نانا جون؟خدا رو شکر که روزای پر انرژی و شادی رو پشت سر گذاشتی
انگار زمان میبره تا بهدادی با افراد مختلف خو بگیره
در حال حاضر فکر کنم فقط خانواده خودتو شناسایی کرده
راستی چرا خوابت نمیبره فکرت رو درگیر میکنی موقع خواب؟


سلام دوستم .. ممنونم
زمان که چه عرض کنم ... دهه و صده میبره تا با افراد آشنا بشه !!!!!!

فکر و خیال که اگه نباشه نمیشه .. ولی یه بخش زیادیش عادته !!!