یادداشت 202 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنج
سه شنبه : دیشب خوب خوابیدی ... دم دمای صبح یه پیف مفصل کردی ... بعدش تا 12 ظهر خوابیدی ... منم که هلاک خواب !! خوابیدم تا 12 ... بابایی بیدار شده بود و داشت تی وی نگاه میکرد ... امروز بدون نق و نوق بیدار شدی ... صبحانه خوردیم ... تو هم با هزار کلک 4 تا لقمه خوردی ... بعدش یه کم بازی کردی ... منم ور دلت نشسته بودم ... بعد از ناهار ( ساعت 4 !!) خوابیدی ... من و بابایی هم خوابیدیم ... بعدشم که بیدار شدیم و یه چایی خوردیم و رفتیم بازار .. البته به اصرار بابایی ... قصدم مانتو خریدن بود ... بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن و چرخیدن تونستم یه مدل دلخواهم رو پیدا کنم ... یه مدل هم به انتخاب بابایی گرفتم ... ولی بعدش اینقدر حرص خوردم از دست خودم ... چیزی بعنوان تناسب اندام دیگه در من دیده نمیشه ... بعدشم اومدیم خونه .. چون حسابی یخ کرده بودیم ... و من همینجور هی حرص خوردم از دست خودم که مثلا تصمیم کبری گرفته بودم و چرا تنبلم و اینا ... بعدشم شام خوردیم .. تو هم خوردی .. خیلی گرسنت شده بود ... البته بیشتر از 6 تا لقمه نخوردیا !! ... بعدشم که بازی و بازی کردی ... منم 15 دقیقه ورزش کردم از حرصم !! هههههههه ... بعدشم خوابیدیم
چهارشنبه : بابایی که رفت اداره ما هم تا 11 خوابیدیم ... بعدشم که بیدار شدیم تا غروب چند باری با هم دعوامون شد ... شما هم به زور چند تا لقمه غذا خوردی ... امروز عطسه هات زیاد شده و آبریزش هم داری + سرفه ... منم دارم از غصه دق میکنم چون فردا باید بریم قد و وزن ... تو هم که این مدت همش مریض بودی ... بابایی گفت نمیخواد ببریمش ولی من میگم بریم بهتره ... چند تا جواب قلنبه هم برا خانوم بهداشتی دارم !!!! که اگه نگم دق میکنم ... ههههههه ... بابایی میگه یه ترازو میخرم میذارم خونه تا نری اونجا و حرص بخوری !!! ... بد فکری هم نیست ... !!! ... امروز حتی وقت نکردم دوتا عکس ازت بگیرم ... از آخرین روز 10 ماهگیت !!! ... اصلا کلا امروز غصه دار بودم ... دربارش حرف نمیزنم چون اصلا حس غر زدنم نمیاد ...
* چند روزی هست که ویتامینات رو نخوردی ... یادت باشه !!!
پنجشنبه : سلام فرشته ی 11 ماهه ی من !!!! ... ساعت 10:30 که بیدار شدی نذاشتم بخوابی تا بریم بهداشت ... منم از نصفه شب دارم به خودم میپیچم از درد معده ... صبحانه خوردیم من و بابایی ... تو هم 3 تا لقمه خوردی ... بعدشم رفتیم ... وزنت کم شده بود 50 گرم ... 9700 بودی ... بازم خانوم بهداشت گفت : بیشتر بهش برس و منم اون جوابای قلنبم رو که آماده کرده بودم بهش دادم و اومدم بیرون !!!! ... ماه دیگه هم نمیبرمت ... بعدشم بابایی گفت بریم بازار ولی من اصل حوصله نداشتم .. با اینکه میدونستم وزنت کم شده ولی بازم غصه دار شدم ... اومدیم خونه و تو یه کم خوابیدی ... منم رفتم سراغ کمدم و یه کم تکوندمشون !! ... بعد ناهار خوردیم ... شما هم 5 تا لقمه خوردی ... 5 تا لقمه در عرض 50 دقیقه !!!! نوش جونت ... بعدش با بابایی رفتیم سراغ کمد دیواری و حسابی با هم تکوندیمش ... تو هم نگاهمون میکردی ... ولی آخراش دیگه خسته شدی و منم برات آهنگ گذاشتم تا کارمون تموم بشه ... بعدش دوباره غذا خواستی که بابا بهت داد ... بعدش من بردمت حمام و بعدش هم 2 ساعت خوابیدی ... موقعی که خوابی تقریبا نمیشه کاری انجام داد ... منم کنارت دراز کشیدم ولی خوابم نبرد ... بعدش که بیدار شدی شام خوردی و الانم داری با چرخای روروئک بازی میکنی ...
من همچنان معدم درد میکنه ... دلیلش هم عصبیه ... بابایی هم هی راه میره منو نصیحت میکنه ...
یه کم از کارات بگم ... در حالت نشسته اینقدر وول میزنی که دور خودت میچرخی ... گاهی هم سعی میکنی بالش رو بگیری و بلند بشی ولی فعلا فقط سعیه و به نتیجه نرسیده .. وقتایی که توی بغل هستی دلت میخواد به هـــــــمـــــــــــه چیز دست بزنی ... بهترین سرگرمیت هم آیفونه که بلدی کلیدش رو بزنی و کوچه رو ببینی ... یاد گرفتی که کلیدای برق رو روشن و خاموش کنی !!!! و بعدش بخندی ... خیلی دلت میخواد خودت غذا بخوری ولی وقتی غذا جلوت میذارم و بهش دست میزنی فوری دستت رو میکشی کنار ! بعدشم که محاله ببری طرف دهنت !!! ... علاقه زیادی به مجله داری .. مخصوصا اگه عکس نینی داشته باشه ... اول باهاشون حرف میزنی بعدشم پارشون میکنی ... فعلا همینا یادمه .. راستی دس دسی کردن هم یادت رفته !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بازم مبارک باشه عزیزم ... انشالله این ماه رو خوب و خوش بگذرونی
عااااااااااااااااااااااااااااااشقتم
پنجشنبه . امروز 307 روزته :: 10 ماه و 1 روز :: 43 هفته و 6 روز
یه دونه پسر ماشالله *** قند و عسل ماشالله
شیر و شکر ماشالله *** جیگر جیگر ماشالله