شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 205 مامانی برای بهداد

1391/12/2 19:33
نویسنده : نانا
258 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی من

یکشنبه : تا ساعت 10:30 خواب بودیم .. بعدش دیگه مریم بیدار شد و نشد که بخوابیم !!! ... تو هم بیدار شدی و حسابی سرحال بودی ... صبحانه خوردیم ... هنوز سفرمون پهن بود که مریم حاضر شد و میخواست همراه دوستاش برن بازار ... همه وسایلش رو هم جمع کرد .. چون امشب میرن شمال ... بعدشم ماچ و روبوسی و خدافظی ... برا ناهار غذا داشتیم ... برا همینم من رفتم سراغ آشپزخونه و کابینتهای پایین رو تمییز کردم ... تو هم با نق و نوق فراوان پیش بابایی بودی و بازی میکردی ... وسط کار خسته شدم و یه کم با تو بازی کردم و دوباره رفتم سراغشون و بالاخره تمومشون کردم ... البته هنوز کابینتهای بالا مونده هاااااا ... تا آخر شب دیگه سرگرم تو بودم ... بعدشم که لالا کردیم

* سپندارمذگان مبارک ... امسال خبری از هدیه نیست !!

دوشنبه : بابا ادارست ... صبح که بیدار شدم دیدم تو داری با پتوت بازی میکنی ... بی حرکت نگاهت میکردم ... پتو رو میکشیدی رو خودت و دوباره میزدی کنار و دست و پا میزدی و میخندیدی!! .. بعدشم به صدای گنجشکهای که از تو آشپزخونه میاد گوش میدادی ... بلند شدم و چلوندمت !!! جیگر ... بعدش با هم صبحانه خوردیم ... بعدش دیدیم آب قطع شده .. برا همین هم ناهار نتونستیم درست کنیم!!!!!!!! ... بازی کردیم با هم ... بابایی امروز زودتر میاد و من تو دلم برنامه میچینم که توی این چند ساعت زودتر اومدن بابایی چکار کنم !!!!!!!! .. بابا اومد با ناهار !!!!!!! من که بهش نگفته بودم ناهار نداریم !!! ... ناهار خوردیم ... بعدش خونه رو جارو کردم و بعدش هم بردمت حمام ... بعدشم شما لالا کردی و من و بابا هم همدیگه رو نگاه کردیم ... بعدش یهو ویرم گرفت که کابینتهای بالایی آشپزخونه رو تمییز کنم !!! ... بابایی گفت بعد از شام ... بدو بدو شام خوردیم و من رفتم سراغ تمییزکاری و تو و بابا با هم درگیر بودین ... وسط کار پشیمون شدم ... خیلی سخت بود .. بالای صندلی باشی و تمیزکاری هم بکنی ... بالاخره تمومش کردم ... هرچند خیلی به دلم ننشسته !!! ولی از هیچی بهتره ... البته بازم ویترینای آشپزخونه موند !!! ... وقت خوابت بود ... فوری تنم رو آب زدم و تو رو خوابوندم ... کمرم داشت میشکست از بس دولا راست شده بودم ...

 * امروز آخرین روز بهمن ماه بود ... ینی رسما باید منتظر اومدن سال جدید باشیم

** دلم تنگ است و هر سازی که میخوانم بد آهنگ است ...

سه شنبه : سلام اسفند ماه ... یادش بخیر پارسال این روزا ... الهی شکر ... بعد از صبحانه قرار شد عصر بریم بازار ... من رفتم سراغ کارای نصفه نیمه ... ولی حوصلم نگرفت و اومدم نشستم وردله تو !!! ... تو یه چرت خوابیدی ... منم ... بعدش که بیدار شدی ناهار خوردیم و رفتیم بازار ... چیزی نمیخواستم ... همینجور دوردور کردیم و تو هم همه چیز رو تماشا میکردی و با خودت حرف میزدی ... یه دور دوساعته زدیم و یه کم کیک گرفتیم و اومدیم خونه ... جالب بود که تو اصلا نخوابیدی !!!! ... لباسامون رو عوض کردیم و یه چایی کیک خوردیم و تو بازی کردی و من شام پزیدم ... بعدشم دوتایی خوابیدیم ... بعدشم با هم فیلم تماشا کردیم ... آخرشب موقع عوض کردنت دیدم انگار دندونت نیش زده ... به زور دهنت رو چک کردم ( توجه کن به زووووووور ) و دیدم بعله .. دندون نیش پسرکم نیش زده انگار ... کلی ذوق زده شدم و بالا و پایین پریدم ... بعدشم برات یه اسپند تپل دود کردم ... بالاخره از دست یه دندون دیگه هم راحت شدی !!!! مبارکت باشه عزیزکم

یادنوشت : پنجمین دندونت پیشین کناری بالا راست ... در 319 روزگی دراومد ... مبارکت باشه (سه شنبه » اول اسفند91 » 319 روز » 10 ماه و 13 روز » 45 هفته و 4 روز )

چهارشنبه : بابایی که رفت اداره ما هم مثل همیشه بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... دوساعت تمام صبحانه خوردنت طول کشید ... همه ی کره ها آب شدن !!! ... بعدش خاله 1 زنگ زد و اندازه هات رو خواست ... داره برات ژاکت میبافه !!! ... بعدش بازی کردیم با هم ... من میگفتم گاوه میگه ماوماوما و تو غش غش میخندیدی !!! ... بابایی که اومد برامون شیرینی خریده بود ... اونم از اون خوشمزه هاش ... برا خودش هم یه بلوز گرفته بود ... بعدشم که نشستیم به حرف زدن و اینا .. تو هم سرشب یه چرت خوابیدی ... بعدشم دلت نمیخواست بیدار بشی ولی بیدار شدی و حسابی بداخلاق شدی ... برا همین هم باز چسبیدی به من ... با هم یه کم شعر خوندیم و میوه خوردیم تا یه کم سرحال شدی ... اینقدر سرحال شدی که ساعت 12:30 به زور خوابوندمت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

* فکر میکردم دندونت که نیش بزنه غذات بهتر بشه .. ولی امروز خوب غذا نخوردی ... فکر کنم اون یکی دندونتم تو راهه !!!! ... خداروشکر

دوستت دارم گل پسرم

چهارشنبه . امروز 320 روزته :: 10 ماه و 14 روز :: 45 هفته و 5 روز

پسر مامان بعد از حمام مطالعه میکنه !!!!!!!!

پسر مامان در مراسم عقدکنان فقط اشک ریخته!!!!!!!!!!!

پسر مامان ... دخمل مامان

ماشالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان کوثری
3 اسفند 91 9:02
اگر دنبال تقویم 92 با عکس کودکتون هستین!!! اگر میخواهید جشن تم دار بگیرین !!!! حتما سری به مابزنید و طرح های زیبا و بینظیر ما رو ببینید http://temparti.blogfa.com/ هر طراحی که شما بخواهید تو سریع ترین زمان انجام میشه
مامان مانی جون
5 اسفند 91 15:22
وای خدارو شکر که کابینتات تموم شد
ای چه جالب اینجا هم یه هفته هست آب قطع میشه البته خونهء ما استثناست
بعد میگی چرا چاق میشم هی کیک و شیرینی میخوری دیگه خواااهر
ببینم شما غیر رسمی هم منتظر سال نو میمونین؟!!!!!
چرا دلتنگی؟ خدا رو شکر که مامانت و داداشت و خواهرای گلت پیشتن و یه پسر از گل بهتر و یه شوشوی یه کم رو مخی داری(مثه مال خودم)و البته جای رفتگان سبز
من چی بگم که نه مادر و نه برادری و نه خواهری و مامانیم هم که ولمون کرده رفته سفر و دلم به پسر خوشه
بهداد جونم دندونت مبارک خاله


ممنون عزیز
چرا آب قطع میشه ؟؟؟ واقعا چرا ؟؟
بخدا کیکش اسفنجی بود و ساده .. ولی من با مربا خوردم .. ههههههه
غیر رسمیش ماله بهمن ماهه دیگه ... نمیدونستی !!؟
دلتنگی که نگو دیگه ... یه وقتایی میخواد خفم کنه ... خودم رو میزنم به اون راه بیشتر وقتا ... ولی یه روزایی خیلی بهم فشار میاره ... بازم خداروشکر بابت همه ی عزیزانی که کنارم هستن
خدا مادرت رو نگهدار باشه ... و همه ی عزیزانت رو ...

سلامت باشی خاله جونش