شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 206 مامانی برای بهداد

1391/12/4 23:59
نویسنده : نانا
250 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

** این نکته ماله دیشبه که یادم رفت بنویسم ... وقت شام بود و من داشتم سالاد درست میکردم ... سالاد کلم ... یه تیکه کلم دادم دست تو که توی بغل بابایی بودی و راه میرفتین و به بابایی تاکید کردم که مواظب باش گاز نزنه ... چند دقیقه ای گذشت .. بابا تورو گذاشته بود زمین و داشت تی وی میدید ... بهش گفتم بهداد کلم کنده ... ایشون هم خیلی مطمئن گفتن نــــــــــــه !!! .. شام رو چیدیم و اومدم بهت غذا بدم که دیدم دهنت رو باز نمیکنی ... یه چی توی دهنت بود ... یه کم خندوندمت و دیدم به به .. یه تیکه کلم بزرگ کندی !!!!!!!! و حالا نمیدونی چکارش کنی ... چسبیده بود به سق دهنت !! ... نمیذاشتی درش بیارم ... بعدش بابایی سعی کرد درش بیاره که موفق نشد ... بعدش تو شروع کردی به گریه که چرا تو دهنت یه چی هست !!! ... خلاصه .. تو بغل بابایی گریه میکردی و منم هی غر میزدم به جون بابات !!! ... خلاصه که در حال گریه بودی که آب دهنت راه افتاد و کلم دراومد ..... !!!!!!!!!!!!! و شام ما یخ کرد !!! ... قربونت برم که کلم هم بلد نیستی بخورینیشخند

پنجشنبه : دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و داشتم الکی تو نت میچرخیدم ... ساعت 3 خوابیدم ... صبح ساعت 10 بیدارباش دادی ... صبحانه خوردیم ... بعدش بابایی گفت بریم فلان جا بازار .. من : نه ... بریم بهمان جا بازار ... من : نه ... بابایی : چرا ؟؟ ... من : چون کار دارم !!! ... بابایی : پس چرا نمیری انجام بدی ؟؟؟!!! .... من : هیپنوتیزم الان میرم !! ... و من رفتم سراغ کارای اتاق کوچیکه ... همین که من مشغول کار شدم تو نق و نوقت شروع شد ... ولی محلت ندادم و کارام رو تموم کردم ... بالاخره کارای اتاق کوچیکه هم تموم شد ... بعدش ولو شدم و داشتم برا خودم غلت میزدم و بابایی هم برنامه میریخت که بهداد بیدار شد بریم بیرون ... یهوووووو.... خاله 1 زنگ زد .. گفت بیداری و اینا .. منم گفتم بعله ... و خاله گفت داریم میاییم خونتون !!! ... من : بفرمایید ... خونه رو مرتب کردیم و چایی دم کردم ... بعدش لباسات رو عوض کردم و خودم آماده شدم و منتظر موندیم ... خاله اینا اومدن ... برات یه ژاکت و کلاه بافته ... خییلی قشنگه ولی ازت بزرگه یه کم ... تنت کردیم و کلی قربون صدقت رفتیم ... تو هم مهربون بودی ... اما کم کم خوابت گرفت و بدخلق شدی ... بردمت تو اتاق و خوابوندمت ... ساعت 7 بود ... دیدم وقت شامه ... رفتم سراغ آشپزی ... خاله اینا هی تعارف کردن که میخوام بریم و اینا ... ولی من گفتم بعد از شام میرید ... همین وسطا خاله 1 زنگ زد به خاله 3 ... امروز مامان بزرگ رفته بود قم ... بعدشم عصری که برگشته رفته خونه خاله 3 ... ما هم یهو تصمیم گرفتیم همگی بعد از شام بریم خونه خاله 3 دیدن مامان بزرگ ... بیدار شدی و یه کم بداخلاقی کردی ... بابایی یه کم دورت داد تا روبراه بشی ... بعدش نشستی تو جات و با خاله و دختراش بازی کردید !!! ... بسیار ساعات خوبی بود !!!! ... کلی باهاشون دوست بودی ... قبل از همه به تو شام دادم و تو هم با اشتهای فراوون خوردی ... بعدش ما شام خوردیم ... با شوهرخاله هم حسابی دوست بودی و نذاشتی شام بخوره .. هی باهاش دالی بازی میکردی !!! ... بعدشم دختر خاله ظرفا رو شست و منم جمع و جور کردم و یه چایی خوردیم و رفتیم خونه خاله3 ... اینقدر باد میزد که نگو ... بابایی تو رو بغلش کرد و با شوهر خاله تند تند رفتن ... ما خانوما هم قدم زنان رفتیم ... رسیدیم و کلی سوهان خوردیم ... تو هم با اسباب بازیهای دخترخاله مشغول بودی ... ساعت حدود 11 بود که بلند شدیم ... بازم اینقدر باد زیاد بود که من مجبور شدم پالتوم رو دربیارم تا تو یخ نزنی !!! خودم هم تا خونه لرزیدم !!!!!!!!!!!! ... اومدیم خونه و من یه کم جمع و جور کردم و خوابیدیم

* امشب مامان بزرگ گفت یه اتفاقی برای خونه پدریمون افتاده که باعث شد خیلی دلمون بگیره ... خونه ای که توش بزرگ شدی یه جورایی برای آدم عزیزه ... خدا کمکمون کنه که زودتر همه چی روبراه بشه

** نصفه شب با جیغ از خواب بیدار شدی ... همینجور هق هق میکردی ... هرکار کردم آروم نگرفتی... بعدش رفتی تو بغل بابایی .. تو فاصله ای که من رفتم برات آب بیارم دیدم تو سرت رو گذاشتی رو دوش بابایی و خوابیدی ... الهی مامان فدات بشه ... فک کنم ترسیده بودی و باباتو میخواستی ...

جمعه : بابایی رفت اداره ... ما هم تا 11 خواب بودیم ... خاله 1 زنگ زد که میای سرخاک ... منم گفتم نه .. هم خسته بودم و هم اینکه تازه تو بیدار شده بودی و صبحانه میخواستی ... صبحانه که خوردیم تو سرگرم بازی شدی و من غذا پزیدم ... تا عصر مثل همیشه بودیم ... بعدش بابایی اومد با کلی خرید !!! .. بازم رفته بازارچه ... یه بلوز و یه ژیله برا خودش ... یه شال و کیف پول خوشگل برای من ... یه شلوار شیک برا تو + 3 تا آویز عروسکی ... یه سری ست هفت سین و البته یه کفگیر !!! خریده بود ... ( کم کم دارم شک میکنم به این بازار رفتنای باباییت ... چون شال من خیلی خوشرنگ بود ولی ژیله ی خودش خوشرنگ نبود ... شوخی) ... خلاصه که تا اینا رو جمع کردم و شام خوردیم ساعت شد 9 ... بعدش من رفتم سراغ ویترینای آشپزخونه و یه ساعتی مشغول اونا بودم .. البته همینجور با بابایی حرف میزدیم (حرف که نه بحـــــــــث !) ... بعدشم که آماده شدیم برا خوابوندن تو ... و تو زود خوابیدی و من پریدم تو نت !!!!!

* امروز همش دنبال این بودی که دست منو گاز بگیری ... میدونم که اون یکی دندونت هم داره آماده میشه تا نیش بزنه برا همین هم غذات رو خوب نخوردی ... ولی من نذاشتم گازم بگیری ... عصری که بابا اومد و بغلت کرد و داشتی با من دالی میکردی و کلی هیجان زده میشدی یهو دوش بابایی رو گاز گرفتی ... یه دادی زد که من تا حالا نشنیده بودم ... بعدشم بهش گفتم چه خبرته ؟ تو هم داشتی هرهر میخندیدی .... بعدش که جای گازت رو نشونم داد دیدم کبود شده !!!!!!!!!!!! ... خوب شد لباس تنش بود وگرنه ناکارش میکردی ...

** همش دارم به خودم ( به خودم که نه به مغزم !!) فشار میارم که برای عیدت چه کار ویژه ای انجام بدم !!! ولی هیچی به مغزم نمیرسه !!!!!!!!!!!!!! ینی من اینقدر بی هنرم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عاشقتم همیشه

جمعه . امروز 322 روزته :: 10 ماه و 16 روز : 46 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مانی جون
5 اسفند 91 15:31
خوبه کلمه رو نخورده وگر نه تا صبح خفه میشدین
وویییییییییییی از این مردا که سر همه چی بحث میکنن و اونوقت به ما میگن-----------------
مهمونی میخوااااااااااااااااااااااام
لباسای بهداد جونم مبارک باشه
میگم منم به شک انداختی هااااااا
مردای شهریوری و خرید واسه خونه و زن
قربون دندوناش بچه شیر
زیاد به مغزت فشار نیار تو که همین جوری هنگی دیگه بد تر میشه ها
راستی پست قبل عکسا دیدنی بود
میگم این آخر پستت چند روزو چند ماه و چند هفته با رنگ زرد به نظرت دیده هم میشه


ههههههههههه تجربه داری ها
بحث= مرد !!!
چند وقت دیگه مهمون بازیهای سال نو شروع میشه .. من که ازشون بدم میاد البته
شک نگوووو .. که دارم خفه میشم .. ههههه ... خیلی عجیب شده .. فکر کنم بهداد داداشی هم داره .. ههههه
بچه شیر رو خوب گفتی
بذار فشار بیارم ... اولین عیدشه .. میخوام یه جور دیگه باشه !!
ممنونم عزیزم ... چشمات دیدنی دیده

زرد هم قشنگه خو .. بذار یه کم دقت خواننده ها بره بالا !!
مامان مانی جون
6 اسفند 91 0:59
ببینم تو خواب نداری این وقت شب
تو نی نی های آنلاین دیدمت ها


ههههههههههه چشمم زدی ... همون موقع بهداد بیدار شد .. منم نت رو قطع نکرده رفتم ..
سمانه مامان پارسا جون
6 اسفند 91 17:17
خدا بهتون رحم کرد نارینه جون
طفلی بچه خوب کلم دوست داشته
روی ماهشو ببوس


واقعا ...
دوست داشتن که این مدلی نیس !!!!!!!!!!!!

چشم عزیزم