شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 213 مامانی برای بهداد

1392/1/3 23:59
نویسنده : نانا
189 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج من

چهارشنبه : بابایی رفت اداره ... ما هم تا 12 خواب بودیم ... بعدش که بیدار شدیم و داشتیم صبحانه میخوردیم که بابا اومد ... بسی شاد شدیم !!! ... سفره رو جمع کردم و رفتم سراغ آماده شدن خودم ... لباسای تو رو هم دادم بابا برات پوشید ... منم حاضر شدم ... تو خوابت میاد و من تلاش میکنم تا نخوابی !! ... شیر خوردی بازی کردی تا خوابت نبره ... 5 دقیقه مونده بود تا سال جدید ... شمع و عود روشن کردیم و نشستیم دور سفرمون ... وای که چقدر حس و حال امسالم با سال قبل فرق داره ... خداروشکر ... دارم سعی میکنم توی ذهنم یه چیزایی رو مرور کنم ولی تو نمیذاری ... یا مقلب میخونم و تو توی دهنم رو نگاه میکنی ... ساعت 14:31:58 سال تحویل میشه و من مثل همیشه اشکم درمیاد ... بابا هم ... با هم روبوسی میکنیم و تو رو هم میماچیم ... بابا بهمون عیدیمون رو داد ... ماله تو پروپیمونتر از مال منه... بعدشم چند تا عکس سه تایی گرفتیم ... بعدشم کلی تلفن بازی کردیم ... امسال مامان بزرگ نیست که بریم خونش ... برا همین هم حاضر شدیم و رفتیم خونه خاله 1 ... اولین عید دیدنیت بود ولی بسیـــــــــــــــــــار بداخلاق بودی .. خوابت میاد ... حالا هی من میذارمت رو پام ولی نمیخوابی ... بهت غذا دادم و نخوردی ... فقط میخواستی بغل بابا باشی ... بابا هم با اون کت و شلوار ژیگولش نمیتونست تو رو بغل کنه ... خلاصه که بالاخره بابا رو مجبور کردی کتش رو دربیاره و بغلت کنه !!! خاله بهت یه عیدی تپل داد ... یه ساعتی بودیم بعدش همراه خاله 1 و خانواده رفتیم خونه خاله 3 ... اونجا یه کم حالت بهتر بود و نق نمیزدی ... یه ساعتی هم اونجا بودیم بعدش همراه خاله 1 و 3 و خانواده هاشون رفتیم خونه عموبزرگم ... اونجا هم همه ی دخترعموها و پسرعموها بودن و همه رو دیدیم ... تو بغل بابا بودی و سرت رو شونش بود که خوابت برد ... بعدش گذاشتمت زمین و تو نیم ساعتی چرت زدی ... خاله 3 زودتر رفتن ... بعدشم که ما منتظر بودیم تا شما بیدار بشی و پاشیم ... بعدش که بیدار شدیم اومدیم سمت خونمون و خاله 1 اینا هم اومدن !! ... تو و بابایی تندتر اومدین تا یه کم شلوغی خونه رو جمع کنید ... خاله اینا هم اومدن و نشستن و پذیرایی شدن و من عیدی دخترا رو دادم  که خیلی خوششون اومد ... یه تخم مرغ رنگی و یه فرشته ی کوچولو که عیدیهاشون توش بود ... خاله اینا ساعت 7 رفتن تا آماده بشن برا شمال رفتن ... منم خونه رو مرتب کردم و ظرفامو شستم و تو رو خوابوندم ... بعدشم شام پزیدم ... بعدشم تو بیدار شدی و شام خوردیم و فیلم دیدیم ... از همین الان دارم غصه ی چند روز آینده رو میخونم که باید صبح تا شب تنها بمونیم ...

پنجشنبه : بابا که رفت اداره ما هم از ظهر که بیدار شدیم تا وقتی بابا بیاد حوصلمون کلـــــــــــــــــــــــی سر رفت ... هی بازی کردیم و هی حوصلمون سررفت ... اینقدر هم دلمون میخواست بریم بیرون ... ولی کسی نیست بریم خونشون !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... تا ساعت 7 که بابا اومد ... دیرتر از همیشه ... اینقدرم خسته و له بود که نگو ... من و تو رفتیم تو اتاق بازی کردیم تا بابا یه کم بخوابه ... نیم ساعت چرت زد و سرحال شد ... بعدش شام خوردیم و اینا ...

* امروز مامان بزرگ و دایی اینا از مشهد برمیگردن ... آخ جون !!

** امروز با هم کلی توپ بازی کردیم و من ازت کلی فیلم رفتم ... توپا رو یکی یکی مینداختم طرفت و تو هم پرتشون میکردی طرف من و بعدشم کلی ذوق میکردی .. تازه یه وقتایی برا خودت دست هم میزدی ... فدات بشم من شیرین عسلم

جمعه : بابا رفت اداره ... ما هم تا 12 لالا بودیم ... تا صبحانه حاضر کنم نیم ساعتی طول کشید ... بعدشم سفره انداختیم و صبحانه خوردیم ... هنوز سفرمون رو جمع نکرده بودیم که دیدیم بابایی اومد ... اینقدر ذوق کردیــــــــــــــــــم ... سفره رو جمع کردم و رفتم سراغ غذا پختن ... تو خوابت گرفت و خوابیدی .. بابا هم ... منم دور دور میکردم تو خونه ... دوساعتی پدر و پسر خوابیدین و سرحال شدین ... بیدار شدین و غذا خوردیم و بعدشم حاضر شدیم رفتیم خونه مامان بزرگ ... کلی روبوسی و زیارت قبول و این حرفا داشتیم ... عیدی هم گرفتیم .. هم تو هم من هم بابا ... یکساعتی نشستیم و بعدشم رفتیم خونه دایی2 ... ماشالله به آناهیتا ... وروجکیه برا خودش ... نیم ساعتی هم خونه دایی 2 بودیم ... دایی جون هم برامون از مشهد سوغات آورده بود .. دستش درد نکنه .... بعدشم رفتیم خونه دایی 1 ... خونه ی مامان بزرگ خیلی خوب و مهربون بودی... خونه دایی 2 هم خوب بودی ولی بغل دایی نرفتی ... اما خونه ی دایی 1 همش تو بغل دایی بودی و کلی باهاش بازی بازی میکردی ... و همین خوش اخلاقیت باعث شد ما تا 11 اونجا باشیم ... کلی هم عکس انداختیم ... ساعت 11 بود اومدیم خونه ... تو توی ماشین یه چرت خوابیدی ... اومدیم خونه  و شام خوردیم ... و تا بخوابیم ساعت شد 2 !! ...

* این تغییر ساعت هم برای ما شده مسئله ...!!

شنبه : بابا رفت اداره ... ما هم صبح با صدای در زدن خانوم همسایه که نون میخواست بیدار شدیم !!! ... بعدشم صبحانه خوردیم ... خاله 3 زنگ زد و گفت شب میان خونمون ... همه چیز آمادست ... عصری یه کم خوابیدی ولی به لطف مهمانهای همسایه که توی راهرو هم ول کن میزبان نبودن بیدار شدی ... غذا هم که لب نزدی ... بابا اومد و تو از خوشحالی بال دراوردی ... خاله اینا هم ساعت 9 اومدن ... دختر خاله از تخم مرغش خیلی خوشش اومد ... تا ساعت 11 بودن و رفتن .. تو هم خیلی آقا بودی و از بغل باباییت تکون نخوردی !!! ... من مشغول تر تمییزی خونه بودم و تو از دست بابایی چند تا لقمه غذا خوردی .. بعدشم من خوابوندمت ... بابایی هم که این شبا از بس خستست تا سر رو بالش میذاره بیهوش میشه ... دلم براش تنگ شده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

* امشب خاله بهم گفت که نکنه تولد بهداد رو یواشکی بگیری ها !!!! ... من و بابا هم که برنامه خاصی برا تولدت نداشتیم فقط به هم نگاه کردیم !!!!!

** این روزا سعی میکنی در حالت نشسته به همه جا سرک بکشی ... منم همش باید رماقب باشم چون زیادی به خودت پیچ و تاب میدی ... برا همین هم زیر رانت ساییده شده ... خوشحالم که داری برای حرکت کردن تلاش میکنی

*** امشب یه کم دمر بودی .. یعنی شیر که خوردی دمر شدی و داشتی بازی میکردی که همینجور عقب عقب رفتی و خوردی به کمد .. اینقدر از این کار خودت ذوق کردی که صدای خندت قطع نمیشد ....

اینم از  این چند روز اول سال نو

مثل هر روز و همیشه عـــــــــــــــــــــــــــــاشقتم

شنبه . امروز ٢٥١ روزته :: 11 ماه و 15 روز :: 50 هفته و 1 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان مانی جون
4 فروردین 92 18:24
هیچ دقت کردی که تو این پستت از کلمهء نق استفاده نکردی در صورتی که زیاد هم مهمونی رفتین
پسرمون دیگه بزگ شده ها ماشا...
وای من عیدی تپل میخوام
خدا رو شکر که مامان اینا اومدن و از تنهایی در اومدی
ببوس داداشیه پسرمو
راستی نکنه تولد بهدادو یواشکی بگیری ها


ههههههههههه چطور ننوشتم !!! حتما یادم رفته !!!!!!

من چون تپلم عیدی تپل میگیرم .... شما هم تچل شو تا عیدیت تپل بشه ... ههههههههههه

چشـــــــــــــــــــم میبوسم

وووووووووی نگو از تولد !! فکر کنم مجبور شم بگیرم
مامان نفس
4 فروردین 92 20:16
بهداااااااااااااااااااااااااااااد جونی سالِ نو مبارک عزیزِ دلِ خاله

مامانی سال نو شما و آقای پدر هم مبارک باشه امیدوارم امسال همون سالِ عالی ای باشه که منتظرش هستین

تشریف بیارین خصوصی


ممنونم خاله ی مهربان
ممنونم آجی جون ... انشالله برای شما هم بهترین سال باشه

خصوصیت منو کشته
سمانه مامان پارسا جون
8 فروردین 92 1:23
نوروز این رفاقت را نگاهبانی می کند که باور کنیم قلبهامان جای حضور دوستانمان هستند . .
کنار بهداد جون سال خوبی داشته باشید عزیزم


ممنونم دوست خوبم
سمانه مامان پارسا جون
8 فروردین 92 1:27
نارینه جون چون اولین تبریک نوروز رو توی وب پسرم به ما گفتی عزیزم
دوستت دارم دوست گلم
مرسی از محبتت


خواهش میکنم عزیزم
مامی آوید
8 فروردین 92 17:48
سال نو مبارک نارینه چون
امیدوارم سالی سرشاراز خوشی و تندرستی پیش رو داشته باشین

ببوس این گل پسرمو که عیدی تپل میگیره


ممنونم دوستم
سلامت باشید انشالله

چشم خاله جان
مامی اوید
8 فروردین 92 17:49
راستی یه تولد واسش بگیر...اینقده کیف داره بخدا


دلم میخواد بگیرم ... اگه بشه
آسیه
14 فروردین 92 10:21
سلام نارینه جونم
سال نو تو و بهداد گلی و آقای پدرش و بقیه خانواده مبارک باشه
اعم از مامان و خواهرا و داداشات
نیست من همیشه وبلاگت رو میخونم با همه خانواده همزاد پنداری میکنم
انشاالله سال بسیار بسیار خوبی داشته باشید ...سرشار از شادی و موفقیت و سلامتی



سلام دوست جون
ممنونم دوستم ...
ای جونم ... همزاد پنداریت تو حلقم !!!!!!!!!

انشالله برای شما هم سال پرباری باشه