شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 214 مامانی برای بهداد

1392/1/16 23:59
نویسنده : نانا
226 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهارم

یکشنبه : بابایی ادارست و ما بیکاریم ... از صبح که چشم باز کردی بدقلق بودی ... غذا هم نمیخوری ... فکر کنم بازم میخوای دندون در بیاری ... تا عصر با هم سرو کله زدیم تا تو چند تا لقمه غذا بخوری ... عصری دایی2 زنگ زد و گفت شب با دایی1 و مامان بزرگ میان خونمون ... برات آهنگ گذاشتم و رفتم سراغ حاضر کردن وسایل ... بابایی ساعت 7 اومد ... منتظر موندیم تا مهمونامون بیان ... تو خوابت گرفت و خوابیدی .. تا تو خوابت برد زنگ صدا داد و مهمونا اومدن و تو بیدار شدی و این اول همه ی غر غرا بود !!!!!!!!! ... من که در حال پذیرایی بودم ... طفلک بابایی تو رو توی بغلش گرفته بود و نشسته بود رو زمین ... آناهیتا هم حسابی داشت شلوغکاری میکرد و مامانش رو حرص میداد ... تو هم حسابی کلافه بودی ... بالاخره دایی راضیت کرد و چند تا گاز شیرینی خوردی ... مهمونامون دو ساعتی بودن ... بچه ها هم عیدیشون رو دوست داشتن ... ... بعدشم که رفتن خونمون حسابی بهم ریخته بود ... اول از همه خونه رو یه جاروی سطحی کشیدم ... یه کم میوه دادم تا بابا بهت بده ... خودم هم رفتم سراغ آشپزخونه ... تا ظرفا رو بشورم و جابجا کنم یکساعتی کشید ... شام هم که نداشتم ... مامان بزرگ یه کم آش برام اورده بود گرمش کردم .. برای بابا هم نیمرو گذاشتم و شام خوردیم ... تو هم لب نزدی به هیچی !! ... بعدشم که خوابیدیم

* اون روز که رفتیم خونه مامان بزرگ ... مامان بزرگ یادش رفته بود گلدون عیدیت رو بده بهت ... امشب اوردش برات ... ممنون ازش

** دیدو بازدید هامون تموم شد !!!!!!!!!!!!!!!! چه بد !!!!!!!!!!!!

دوشنبه : بابا رفت اداره و ما هم مثل همیشه بودیم ... دیگه داره بهمون سخت میگذره ... تو بهونه ی بابا رو میگیری و هی به در ورودی اشاره میکنی و میخوای بریم بیرون ... خوب عادت نداریم بابا هر روز بره سرکار !! ... امروز هم حسابی نق نقو بودی و بهم اجازه نمیدادی از کنارت جم بخورم ... از طرفی غذا هم نمیخوری و حسابی بدقلقی میکنی ... بابا که اومد انگار در بهشت برام باز شده !! .. اول برات سوپ گذاشتم .. بعدشم پریدم تو حموم و یه دوش جانانه گرفتم ... بعدشم بابا زحمت کشید و برامون شام گرفت و تو هم چند تا لقمه از دستش خوردی ... امروز کم خوابیدی برا همین هم ساعت 11 خوابیدی ...

* کم کم باید وسایل سفر رو آماده کنم ...

****** تا این قسمت رو قبل از سفر برات نوشته بودم ولی وقت نشد برات ارسال کنم ************

بقیش در ادامه مطلب

سه شنبه : !!!!!!!!! یادم نمیاد اصـــــــــــــــــــــــــــــــلا ... فقط یادمه تو رو بردم حموم !!! تا برا سفر آماده باشی ...

چهارشنبه : بابا که رفت اداره ... من هم بعد از صبحانه مشغول جمع کردن وسیله های سفر شدم ... قراره فردا بریم ... لباسای تو رو جمع کردم و داشتم وسایل خودم رو برمیداشتم که بابا اومد ... آخرین روز کاریش رو زودتر اومده خونه ... عکست رو زده بود رو شاسی .. خوشگل شده بود ... وقتی دید من دارم وسیله جمع میکنم کلی ذوق کرد ... بعدشم تو رو نگهداشت تا من به کارام برسم ... این وسطا هی با هم حرف هم میزدیم و یهو تصمیم گرفتیم که بجای فردا صبح امروز عصر حرکت کنیم !!!! چمدونارو بستم و ناهار خوردیم و راه افتادیم ... !!!!!!!!! مسیری که تا ترمینال رفتیم رو خوابیدی ... اولای راه رو هم خوابیدی ... امــــــــــــــــــــــــــــا وسطای راه بیدار شدی و اینقدر جیغ زدی که اشکم در اومد ... دقیقا سر گردنه گدوک بودیم که آقای راننده نگهداشت ... اینقدر باد میزد و سرد بود و تو هم تنت عرق داشت که گفتم حتما سرما میخوری ... چند دقیقه ای وایسادیم و تو آروم بودی ... اما به محض سوار شدن تو دوباره گریه رو سردادی ... فقط هم میخواستی بغل بابا باشی ... هر کاری کردم هم شیر نمیخوردی ... خلاصه که اینقدر زار زدی که خوابت برد ... و من تو دلم دعا میکردم تا رسیدن به مقصد بیدار نشی ... تمام مدت بغل بابا بودی و تا من میگرفتمت گریه میکردی ... ساعت 2 بود که رسیدیم خونه بابابزرگ و تو بیدار شدی ... با دیدنشون گریه نکردی ولی بغلشون هم نرفتی ... تا من ساکمون رو باز کنم بازی کردی و بعدشم که خوابیدیم

* مثلا عصر راه افتادیم تا تو کمتر اذیت بشی ولی بدتر شد !!!

** همون نصفه شب مامان بزرگت چند تا قلنبه بهم گفت !!! ولی من حاله حرص خوردن هم نداشتم ...

پنجشنبه : ساعت 9 صبح بیدار بودی ... بابا زودتر از ما بیدار شده بود و رفته بود اونور ... تو هم با شنیدن صدای بابایی کاملا هوشیار شدی و هی به در اشاره میکردی ... با اینکه خوابم میومد ولی مجبور شدم بیدار بشم ... صبحانمون رو خوردیم و تو توی بغل بابا چسبیده بودی ... اصلانم به مامان بزرگ و بابابزرگ نمیخندی و تا حرف میزنن روتو برمیگردونی و سرت رو میذاری رو دوش بابا ... بابابزرگ و مامان بزرگ بهت عیدی دادن و تو برای اولین بار به پول دست زدی و خیلی هم خوشت اومد ! ... بعدش بخاطر جاروبرقی یه کم ذوق کردی و خودت رو کشوندی تا رسیدی بهش ... برای امروز کلی برنامه ی عیددیدنی داریم ... بعد از ناهار میخواستیم بریم خونه عمه 2 که خاله 1 زنگ زد و همراه دختراش اومدن خونه بابابزرگ ... دوساعتی بودن و تو با دختر خاله حسابی جور بودی ... بعدش که خاله اینا رفتن ما آماده شدیم و رفتیم خونه عمه 2 ... یکساعتی اونجا بودیم وبعدش همگی رفتیم خونه عمه 1 ... شام اونجا بودیم ... عمه 3 هم اونجا بود و دیدیمش ... با کسی غریبگی نمیکنی .. یعنی با دیدنشون گریه نمیکنی ولی دوست نداری بری بغلشون و درک این قضیه یه کم زمان میبره !! ... امشب همه میخواستن بغلت کنن و تو هر یه ربع یه گریه مفصل میکردی تا بفهمونی دوست نداری بری بغلشون !! و بالاخره همه متوجه این خواستت شدن !!!!!!!!!!!!

* عمه 3 یه دختر داره که شیطونه و حرف گوش نده !! ... از وقتی تورو دیده ( وقتی کوچیکتر بودی ) چند باری از روی حرص نیشگونت کنده یا زدتت .. الانم یه وقتایی قاطی میکنه و اذیتت میکنه ...البته یه کمی از من حساب میبره ... فقط یه کم !! ... اما ...تنها راهی که ممکنه حواسش از تو پرت بشه رقصیدنه !!!!!!!!  با هر آهنگی هم میرقصه .. عربی ترکی ایرانی محلی ... امشب حسابی دورو برت میچرخید و گاهی هم اذیتت میکرد و اشکت رو درمیآورد ... برا همین هم براش آهنگ گذاشتن تا با رقص مشغول بشه و سراغ تو نیاد ... راه بسیار مفیدی بود و نیم ساعتی نفس کشیدی ... اون مشغول رقص بود و تو هم با شنیدن آهنگ خودت رو تکون میدادی و گاهی هم دس دسی میکردی و گاهی هم با دهن باز به حرکتهای دختر عمت خیره میشدی ... !!!!! تازه از مامان بزرگت شاباش هم گرفتی !!

** این دو روز در هر حالتی که بودی دستت توی دهنت بود و نق نقای شدید داشتی ...

جمعه : دیشب راحت نخوابیدی و هر یه ساعت با نق بیدار میشدی ... صبحانت رو خوب نخوردی ... تمام روز هم کلافه ی خواب بودی ... ظهر رفتیم خونه عمه3 برای عیددیدنی ... زودی هم برگشتیم ...  چون تو خیلی بیحوصله بودی ... بعد از خواب عصرت داشتم باهات بازی میکردم که دیدم دندونت نیش زده ... خیلی خوشحالم که راحت شدی ازش ... تا شب هم بیحوصله و نق نقو بودی

*دیشب عمه جونات اعلام کردند که میخوان روز دوشنبه 12 فروردین برات تولد بگیرن ... !!! منم هیچ نظری ندارم !! ...

یاد نوشت : هفتمین دندونت پیشین کناری بالا چپ ... در 257 روزگی دراومد ... مبارکت باشه ( جمعه >> 9 فروردین >> 257 روزگی >> 11 ماه و 21 روزگی >> 51 هفته تمام )

شنبه : ساعت  10 بیدار شدی و صبحانه خوردیم .. بعدش عمه 2 اومد و ما همراهش رفتیم برای سفارش کیک ... چون دلم نمیخواست تولد بگیرم برام خیلی مهم نبود که کیک چه شکلی باشه ... یه مدلی رو انتخاب کردیم و دوتا کلاه تولد گرفتیم .. توی راه هم یه سری خرید کردیم ... اومدیم خونه ... عمه 1 اومده تا چند روز بمونه ... یه کم خونه شلوغتر شده و حوصلم سر نمیره دیگه

 *درباره تولد گرفتن به بابا گفتم ... و در جوابم گفت : ما که قرار بود یه جشن بگیریم اینجا ... مگه قرار نبود !!؟؟ ... و من دیگه هیچی نگفتم

** بابایی بدون مشورت با من قرار ناهار و شام گذاشته ... با اینکه از قبل بهش کلی سفارش کردم که من سختمه و جایی شام و ناهار نریم ولی بازم چون خواهراش اصرار کردن و ممکن بود ناراحت بشن بابایی قبول کرده که فردا ناهار و شام مهمون باشیم ... همین دیگه !!

یکشنبه : بعد از صبحانه یه کم بازی کردی و بعدش حاضر شدیم تا ناهار بریم خونه عمه 2 ... مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه 1 و دخترش زودتر رفتند ... من و بابایی هم سر راه یه سر رفتیم خونه خاله 1 .. نیم ساعتی بودیم و بعدشم رفتیم برا ناهار ...ناهار خوردیم و تو یه چرت خوابیدی ... بعدشم که بیدار شدی رفتیم خونه ... نزدیکای غروب هم رفتیم خونه عمه 3 ... خوشبختانه دختر عمه سرگرم بود و خیلی اذیتت نکرد ... شام خوردیم ... بعدش قرار شد خانوما برن جشن نامزدی دخترهمسایه عمه 2 .. چون قسمت زنونش خونه عمه 2 برگزار میشد و البته یه نسبت دوری هم دارن با بابا اینا ... با اینکه خیلی دودل بودم که تو رو بذارم و برم ولی دلم رو یک سو کردم و تو رو گذاشتم پیش بابا و بقیه مردا و با عمه اینا رفتیم جشن ... خیالم راحت بود که شامت رو خوردی و به بابا سپردم که میوت رو بده بخوری ... البته منم هر یه ربع احوالت رو از بابا میپرسیدم ... بعد از یکساعت هم به بابا مسیج دادم تا بیاد دنبام و بریم خونه ... بابا اومد و توی راه درباره آقا بودنت با هم حرف زدیم !!! ... ظاهرا اصلا گریه نکردی و از اینکه کنار آقایون بودی و کسی کار به کارت نداشته کلی خوشحال بودی ... رفتیم خونه ... بابابزرگ مهمون داشت .. من و تو رفتیم تو اتاقمون و بابا پیش مهمونا بود ... تو خوابیدی و منم ...

* اصلا فکرش رو هم نمیکردم با دور شدن ازت اینقدر دلم تنگت بشه !!!!!

دوشنبه : امروز متوجه شدم رم دوربینم پر شده .. عصر هم که مثلا تولد داریم .. بابایی به شوهرعمه 1 سفارش کرد تا برامون بگیره ... صبحانه که خوردی یه کم بازی کردی .. ولی خلقت تنگه و هی نق میزنی و میخوای بغل بابا باشی ... عمه 1 برای ناهار امروز پیتزا درست میکنه برامون .. البته به خرج بابایی و بعنوان ناهار تولد ... برا همین هم همه دور هم جمعند ... وقت ناهار تو توی بغل بابا بودی و من سفره میچیدم ... ناهار خورده شد ... بعدش من و تو رفتیم توی اتاق تا مثلا یه کم بخوابی ... ولی نخوابیدی و همونجا بازی کردی ... فکر میکنم که نق نقت بخاطر شوغی حمع بود ... اونم اینجور جمعها که صدا به صدا نمیرسه !!!!! خلاصه که یه کم از هیاهو دور بودی و اخلاقت بهتر شد ... بابایی هم رفت کیک رو اورد ... خیلی خوشگل بود و خوردنی !! ... بردمت توی اتاق و چند تا عکس تکی ازت گرفتم ... بعدشم منتظر بودیم تا سفره جمع بشه ( مامان بزرگ وقت ناهار نبود و داشت ناهار میخورد ) اما ... سر سفره یه حرفایی زده شد که کلی دلم گرفت ... یه حرفایی درباره عروسیمون و ختنه شدن تو و غیره ... این حرفا بین من و مامان بزرگ بود و کسی دخالت نمیکرد ... چند دقیقه سکوت بود و بعدش هم همه خواستن که بیخیال .. گذشته ها گذشته !!! و منم مثل همیشه که خر میشم فقط لبخند زدم .. ولی ته دلم غم داشت ... عمه 2 کیک رو آورد و همه برات شعر تولد خوندن .. تو روی صندلی نشستی و بابا کنارت بود ... منم فقط تماشا میکردم ... حتی باهات عکس هم ننداختم (البته توی اتاق باهات انداخته بودم !!) ... تو خیلی راضی نبودی از روی صندلی نشستن و رفتی بغل بابا .. شمع تولد توسط دختر عمه 3 فوت شد .. کیک برش خورد و تقسیم شد و هدیه ها داده شد و جشن تمام شد ... منم از اول تا آخر نشسته بودم و تماشا میکردم !!!! ... بعدشم تو رو بردم توی اتاق تا بخوابی !! مثلا !!!!! .... نخوابیدی ولی تو اتاق بودیم ... خونه که جمع و جور شد عمه 3 رفت ... عمه 1 خوابید .. من و تو و بابایی و عمه 2 و دخترش رفتیم یه دور با ماشین زدیم و بستنی خوردیم ... تو هم توی ماشین خوابیدی ... برگشتیم خونه ... بابابزرگ داشت حاضر میشد تا با دوستاش برن رستوران شام ... و به بابا پیشنهاد داد باهاش بره ... بابا هم به من نگاه کرد ... کتش رو پوشید و رفت !!!!!!!!!!! ... بیشتر از این نمیگم ! ... عمه 1 و مامان بزرگ رفتن جایی عید دیدنی و من و تو تنها بودیم ... رفتیم تو اتاق و از سکوت موجود استفاده کردیم و با هم بازی کردیم ... بابا تا اخر شب بیرون بود ... تو خوابیدی منم خودم رو زدم به خواب تا نخوام با بابا حرف بزنم

* اصلا دلم نمیخواست برات جشن بگیرم ...تمام سعیم رو میکنم که سالهای آینده این اتفاق نیافته ...

** باباجونت به من گفته بود که بچه ی یکساله چیزی از جشن نمیفهمه و لزومی نداره براش تولد بگیریم ... ولی ظاهرا این حرفش برای خانواده ی من بوده نه خانواده ی خودش !! و این اصــــــــــــــلا انصاف نیست

*** از کنکاش کردن گذشته متنفرم ... کاری که مامان بزرگت خیلی میپسنده !

سه شنبه : دیشب بد خوابیدی ... امروز سیزده بدره و قراره بریم بیرون ... از ساعت 8 بیدار بودم ولی از اتاق بیرون نیومدم ... ساعت 9 بود که همه رفتن و قرار شد بعد از بیدار شدنت ما هم بریم پیششون ... ساعت 10 بود که صبحانه خوردیم و رفتیم ... رفتیم معصومزاده ... تا حالا نرفته بودم ... قشنگ بود ... تو اصلا راحت نبودی و مدام نق میزدی ... با بابایی سرسنگینم ... برا همین هم خیلی حرف نمیزنم و خودم رو با تو سرگرم میکنم ... خوابآلودی ... رفتیم توی چادر شاید بخوابی ولی نخوابیدی ... میدونم که حوصلت از شلوغی سررفته ... برا همین هم تو چادر نشستیم و از دور بقیه رو تماشا میکنیم ... بابا هم مشغول آتیش و کباب و این چیزاست ... با دختر عمه 2 بازی میکردی ... یه کم آش خوردیم تا ناهار حاضر شد ... ناهار خوردیم .. تو هم که عاشق جوجه هستی حسابی خوردی ... بعدشم یه کم آجیل و اینا خوردیم ... عمه 1 زودتر از همه رفت ... ما هم کم کم وسیله هامون رو جمع کردیم و اومدیم سمت خونه ... تا شب هم بیکار بودیم و سرمون به تو گرم بود

* بابایی چند باری خواست که ناراحتیم رو از دلم دربیاره و نهایتا موفق شد !!!

** فردا قراره بریم تهران و من کلی غصه دارم که نکنه دوباره اذیت بشی و گریه کنی ..

چهارشنبه : با اینکه بیشتر وسایل رو دیشب جمع کردم ولی ساعت 6 بیدار شدم ... دیشب رو خوب نخوابیدم ... تا صبحانه حاضر بشه وسایل رو بستم و گذاشتم کنار در ... صبحانه خوردیم و منتظر بودیم تا عمه 3 برسه .. عمه قراره بره بابل خونه همکارش مهمونی ما هم قراره نصف راه رو با عمه اینا بیاییم ... بیدار شدی و تا دیدی مامان حاضره هوشیار شدی و نخوابیدی .. یه کم شیر خوردی .. عمه اینا رسیدن و ما خدافظی کردیم و راه افتادیم ... تو ماشین سرت با دختر عمه گرم بود و نخوابیدی ... بعدش دختر عمه خوابش برد و تو هم خوابیدی ... بعدش ما پیاده شدیم و عمه اینا رفتن .. ما هم با یه ماشین دیگه اومدیم سمت تهران ... تو راه گرسنت شد و یه کم بیسکوویت و نون و شامی خوردی ... اما بیشتر راه خواب بودی و توی بغل بابا !!! ... ساعت 2 بود که رسیدیم ترمینال .. خیلی خسته بودم .. توی ماشین نتونستم بخوابم ... اومدیم خونه و من آرزو میکردم تو بخوابی تا من چشمام رو هم بذارم ... اما تو تمام راه خواب بودی و حالا سرحالی !!! ... چمدونا رو باز کردم ... یه عالمه خوردنی و خوراکی و گوشت و ماهی هست برای جابجا کردن ... تو هم گرسنه ای و نق میزنی ... این وسطا یهو پوشکت باز شد و نزدیک بود همه جا گند بشه ... مجبور شدم کارام رو ول کنم و ببرمت حمام !!! ... با این امید که از حمام برمیگردی و میخوابی و من کارام رو انجام میدم .. اما تو نخوابیدی !! ... یه کم از کارام رو کردم ... دیگه نا نداشتم ... تو هم خوابت گرفته بود و خوابیدی ... منم در حال شیر دادن بهت خوابم برد ... بعد از نیم ساعت با جیغ بیدار شدی و من دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار !!! ( چون هنوز خوابم میومد ) ... بابا برامون شام گرفت و خوردیم ... بعدش من رفتم سراغ کارای مونده  ... بعدشم راهرو رو طی کشیدم و سرویسها رو شستم ... بعدش هم که تو خوابیدی و منم بیهوش بودم ...

* امروز وقتی رسیدیم خونه و نشوندمت روی زمین تا لباسام رو عوض کنم اونقدر ذوق کردی و دست دسی کردی و خودت رو تکون دادی تا به ما بفهمونی که خوشحالی ... بعدشم هی غش غش میخندیدی و در و دیوار رو به مامان نشون میدادی ...

پنجشنبه : بعد از صبحانه گوشتایی که از دیشب مونده بود رو چرخ کردم و توی فریزر حا دادم  ... مامان بزرگ زنگ زد و گفت میخواد با دایی بره سرخاک ... من و بابا هم گفتیم باهاتون میاییم ... یه کم بهت غذا دادم و حاضر شدیم و رفتیم ... هوا یه کم ابری بود ولی تا ما رسیدیم سرخاک چنان طوفانی به پا شد که مجبور شدیم زود برگردیم ... البته تو و آناهیا تو ماشین بودین و من و بابایی نوبتی برا فاتحه خوانی رفتیم ... بعدشم دایی ما رو رسوند خونه ... غذا خوردیم و تو خوابیدی و من هفت سینمون رو جمع کردم ... بعدشم یه دوش گرفتم و تا اومدم کنارت بخوابم تو بیدار شدی و من بازم دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار !!! ... تا آخر شب هم که کارمون بازی کردن و حرف زدن با تو بود ...

* امشب از بابایی پرسیدم نظرت چیه یه جشن تولد هم اینجا بگیریم ... فقط به صرف چای و کیک ... و بابایی بسیار زیبا جواب داد : خودمون یه جشن سه نفره توی روز تولدش براش میگیریم !!!!!!!!!!!!! حالا تو قضاوت کن آیا من نباید از باباییت دلخور باشم !!!!؟؟

جمعه : بابایی رفت اداره ... ما هم که بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و هی حوصلمون سر رفت .. هوا هم بارونیه و ابری و دلگیر ... تو هم از ظهر تا حالا هی نق میزنی و دستت توی دهنته ... خواهش میکنم دیگه دندون در نیار پسرم !!! ... امروز چند باری خواستم بیام و بنویسم ولی نذاشتی و هی نق زدی ... الانم مثلا خوابی ولی هر یه ربع یه نق میزنی و شیر میخوای ...

* وقتی خونه بابابزرگ بودیم بیشتر اوقات تو توی بغل بابا بودی ... و تا بابایی بلند میشد میزدی زیر گریه ... و توی تمام اون لحظات فقط یک جمله شنیده میشد : به باباش بیشتر علاقه داره !!!!!!!!!!!! هههههههههه ...

* توی این مدت به لطف رفت و امدهای زیاد بای بای کردن رو یاد گرفتی ...

* عمه ی بابایی ازمون پرسید : برای راه نرفتنش بردینش دکتر !!!!!!!!!!!!

* انواع و اقسام توصیه ها برای اینکه تو راه بیافتی به مامانی ارائه شد !!!! ... شما هم که توی خونه با حالت نشسته تمام خونه رو گز میکردی جلوی بقیه از جات تکون نمیخوری بلکم بقیه ببینن و دست از سر من بردارن !!

* توی سفر با دیدن بابابزرگ سرت رو میذاشتی رو دوش بابا .. با دیدن مامان بزرگ دس دسی میکردی ... با دیدن عمه 1 سرسری ... با دیدن عمه 2 کلاغ پر ... و با دیدن عمه 3 هم گریه میکردی !!!!!!!!!!!

اینا رو نوشتم که بدونی فقط !!!!

آخــــــــــــــیـــــــــــــش ... خیالم راحت شد ... حالم مثل دانش اموزی بود که مشقاش رو ننوشته !!!! میدونم که خیلی خاطره ها از قلم افتاده ... ولی دیگه نا ندارم بنویسم .. البته چیزی هم یادم نمیاد !!!!!!! پس تا همینجا یسه !!

مامانی همیشه عاشقته شکوفه ی بهار نارنجم

جمعه : امروز 364 روزته :: 11 ماه و 28 روز :: 52 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

باباي مليسا
17 فروردین 92 9:42
سلام . ضمن آرزوی سالی پر از سلامتی ، خوشی ، مهربونی ، همدلی ، عاقبت بخیری و خلاصه تمام آرزوهای خوب و قشنگ برای شما و خانواده محترمتون و تبريك بخاطر نوشته هاي زيباتون باید عرض کنم که وبلاگ ملیسا خانم با کلی عکسهای متنوع به روز شد . خیلی خوشحال می شیم تا سال جدید ملیسا رو با بازدید و گذاشتن یک یادگاری زیبا ، قشنگتر و دلنشین تر کنید . منتظر شما و یادگاریهای زیبای شما هستیم.


میرسیم خدمتتون
مامان ماني جون
17 فروردین 92 21:41
واي با خوندن اين پستت ديوونه شدم
ياد روزهايي كه به خودم گذشت ميوفتم
شش سال حرف شنيدم و اوايل دنيا اومدن ماني هم همين طور اما خدا رو شكر كه انگار دنيا چرخيد
الهي واسه تو هم بچرخه
عمهء ماني هم گه گاهي واسه كم حرف زدن ماني جونم ميگه بچهء فلاني رو بردن گفتار درماني
به در ميگه كه....
به حر حال سالي يه بار كه آدم بايد متلك بشنوه تا متلك خونش كم نشه
در مورد تولد هم واقعا ميدركمت اما كوتاه نيا اصلا برو خونهء مامانت و يه كيك بگير تا بفهمه يه من ماست .....
به هر حال زياد حرص نخور


خدا نکنه عزیزم ...
هم تو میدونی و هم من که بقیه خیو صلاح مارو بیشتر از خودمون میخوان !!!!!!! خوب بقیه برای بچه هامون مادرترن تا خودمون !! ههههههههه

تولد رو که گرفتیم ... بازم ممنون از حمایتت !!!

حرص میخورم بلکم لاغرشم
مامان ماني جون
18 فروردین 92 13:12
بهداد جونم تولدت مبارك عزيزم


ممنونم خالم
مامانی درسا
19 فروردین 92 2:39
عزیزم تولدت هزاران بار مبارک همیشه شاد باشی


ممنونم ... سلامت باشید
آسیه
19 فروردین 92 10:51
دیالوگ معروفم رو بگم : عالی مینویسی نارینه جونم
فقط یه چیزی چرا همین چیزی که اینجا برای بهداد جونم نوشتی به آقای پدرش نمیگی؟
چرا بهش نمیگی نباید تفاوتی بین خانواده من و تو باشه چون به مرور زمان من به خانواده ات شدیدا حساس میشم

با اینکه من خودم بلد نیستم حرف بزنم ولی یه توصیه بهت میکنم نذار تو دلت بمونه همون موقع که میخواد از دلت در بیاره حرفت رو بهش بزن

اوایل ازدواج همسری خیلی به حرف مامانش بود...خیلیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
چند باری بهش گفتم من با مادرت هیچ مشکلی ندارم رفتار تو داره من رو حساس میکنه ....طوری رفتار نکن که حساس شم....خدا رو شکر بهتر شد

اینو گفتم که بودنی ... من اگه جای تو بودم بهش میگفتم اگه قرار بود جشنی گرفته نشه و بچه یکساله چیزی از جشن نمیفهمه پس اونجا هم نمیگرفتیم حالا که جشن گرفته شده اینجا هم باید بگیریم...بهش بگو تفاوتی بین خانواده من و تو نیست
اگر برای اونا خوبه برای خانواده منم باید خوب باشه....بگو شامم نمیخوایم بدیم زیاد خرجی نداریم

خوب دیگه سخنرانیم تموم شد

راستی چرا به این زودی از دلت در آورد و تو هم زودی آشتی کردی

میدونی بدی ما خانوام چیه اینکه زودی خام مردامون میشیم...خودمم همین جوریم

انشاالله زندگیتون سراسر شادی باشه


دیالوگت تو حلقم درسته !!!
حرفت کاملا درسته ...من حرفم رو میزنم ولی اول یه دل سیر غصه میخورم بعد !!! ... عادت بدیه !
ممنون از سخنرانی مفیدتون ... نمره پایان نامت چند بوده !؟؟؟

نباید آشتی میشدم ...؟؟؟ زود بود ؟؟؟

ممنونم عزیزم ..
مامان سونیا
19 فروردین 92 10:57
,,,,,,,,,,,,*,,,,,*,,,,,*
,,,,,,,,,,,,,,,,,’0,,,,”0,,,,”0
,,,,,,,,,,,,,,, _||___||___||_
,,,,,,,,,,’*,,{,,,,,,,,,,,,,,,,,,,},*
,,,,,,,,,, 0,,{/\/\/\/\/\/\/\/\/\/},’0
,,,,,,,,,_||_{_________”___}_||_
,,,,,,,,{/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/
,,,,,,,,{,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,}
,,,,,,,,{/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/}
,,,,,,,,{_____________”_______}
~~~~HAPPY BIRTHDAY TO YOU~~~~


ممنونم عزیزم
مامی آوید
19 فروردین 92 12:41
پسر عزیزم بهداد جون تولد نازنینت هزار هزار بار مبارک باشه...امیدوارم 120 سال زنده باشی و به همه ی آرزوهای قشنگت برسی...
نارینه جون این پست رو هنوز نرسیدم بخونم ...آخر هفته بازم میام...یادم بود که امروز تولد جوجه هامونه...گفتم بیام به پسرم تبریک بگم


مرسی مرسی خاله ی خوبم
ممنونم که به یادمون بودی .. تولد آوید جان هم مبارک باشه ...
سارینا
19 فروردین 92 15:13
سلام عزیزم؛سال نو مبارک؛تولد پسری هم مبارک باشه؛بوس


سلام دوستم
ممنونم عزیزم

سپاسگذارم
♥ مامان و بابای محمدپارسا♥
19 فروردین 92 15:28
تولد تولد تولدت مبارک انشالا تولد 120 سالگیت عزیزم


ممنونم ازتون

انشالله
هیراد و عمه لیلاش
19 فروردین 92 17:35
عزیزم تولدت مبارک



ممنونم ...تشکر