شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 221 مامانی برای بهداد

1392/2/19 21:00
نویسنده : نانا
246 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری من

شنبه : بابا خونست ... ساعت 11 بیدار شدی و صبحانه خوردیم ... برای اینکه بتونم 4 تا لقمه بهت صبحانه بدم هزارجور ادا و اطوار دراوردی ... ساعت حدود 12:30 بود که تو رو گذاشتم پیش بابایی و خودم رفتم خونه خاله1 ... دختر خاله یه کم کار خوشگلاسیون داشت ... موقع رفتن تا دیدی من مانتو پوشیدم و کیفم رو دست گرفتم کلی ذوق کردی و وقتی دیدی من دارم تنها میرم شروع کردی به گریه زاری !!! ... دلم داشت کباب میشد ولی نمیشد ببرمت ... بابا سرت رو گرم کرد و من یواشکی رفتم ولی دلم پیشت موند !!!! ... تا حالا از این کارا نمیکردی ... به محض اینکه رسیدم خونه خاله به بابا زنگ زدم و دیدم انگار آرومی خداروشکر ... کار دخترخاله رو انجام دادم و به بابا اس دادم ببینم در چه حالی .. خوابیده بودی !!!! منم با خیال راحت یه کم از کارام رو انجام دادم .. بعدشم یه چایی خوردم .. برات سیب زمینی گذاشته بودم تا بابا سرخ کنه و بخوری ... ساعت 3 بود اومدم خونه .. دیدم سیب زمینی خوردی و داری میوه میخوری !!!! ... وای که چقدر دلم تنگ شده بود برات !!!!!!!!!!! ... سفره انداختم و ناهار خوردیم ... بعدشم حاضر شدیم و رفتیم بازار ... چیز خاصی نمیخواستیم ولی نمیدونم بازم چرا دستمون پر شد از خرید !!! ... یه شال برا من ...یه دست بلوز و شورت برا تو ...یه حباب ساز برا تو ... یه سری شابلون برا من ... و یه گوشی برای بابای بابایی خریدیم !!! ... توراه برگشت خوابیدی و وقتی رسیدیم خونه بیدار شدی و سرحال بودی .. بابا برامون شام گرفت و تو هم چند تا لقمه جوجه خوردی ... بعدشم من لباس ریختم تو لباسشویی و تو نشستی به تماشاش !!!!! بعدشم کلی توپ بازی کردی تا وقت لالا رسید ...

یکشنبه : دیشب خوب نخوابیدی و توی  هربار بیدار شدنت هم شیر میخواستی و اینا همه ینی بازم یه دندون تو راهه !!!!! بابا رفت اداره ... تو هم یه کم ... فقط یه کم زودتر از همیشه بیدار شدی .. ینی ساعت 10 !!! ... و این باعث شدتا ساعت 1 که دوباره بخوابی فقط نق بزنی ... وای که این چند ساعت چقد سخت گذشت ... نه چیزی خوردی نه گذاشتی من از کنارت تکون بخورم ... ساعت 1 خوابیدی تا 3 ... منم یه کم کارام رو کردم و کنارت خوابیدم ... بعدشم که برا ناهارت سیب زمینی خوردی ... من که دیگه داره حالم از سیب زمینی سرخ کردن بهم میخوره ... تو عمرم اینقدر پشت سرهم سیب زمینی سرخ نکرده بودم !!! ... ولی مجبورم .. چون تو چیز دیگه نمیخوری .. حتی مرغ حتی برنج حتی نون !!!!! ... امیدوارم موقتی باشه این مدل غذاخوردنت !!!! ... بعدشم که بازی کردی و من غذا پختم ... بعدش یه کم میوه خوردی و روروئک سواری کردی تا بابا اومد ... برات دوتا کتاب جدید گرفته بود ... یه کم باهاشون بازی کردی ... ولی خیلی برات جالب نبودن ... بعدشم که شیر خوردی و دوباره خوابیدی !!!! ... از بیخوابی دیشب حسابی خسته ای انگار !!!! ...برای شام یه کم برنج بدون خورش خوردی !!! بعدشم که بازی کردی تا وقت خوابت ساعت  !!!

* امروز عصر داشتم بهت آب میدادم که با دست زدی به لیوان و آبا و خالی کردی رو فرش ... آخر شب برات آب پرتغال گرفتم تا با قطره اهنت بخوری ... دوباره دست زدی و همشو خالی کردی رو تن بابایی .... دوباره برات آب پرتغال گرفتم و نی ساعت بعد اومدم بهت بدم که بازم خالیش کردی رو من ... گذاشتمت وسط آشپزخونه و تو کلی گریه کردی !!! ... آخر هم نخوردی قطرت رو ...

دوشنبه : بابا خونست ... صبحانه خوردیم ... تو هم یه چند تا لقمه خوردی ... اونم به شوق خرما !! ... روی لقمه های کره و نونت خرما میذاشتم و تو میخوردی !!! ... بعدش با بابایی کولر رو راه انداختیم و این اول حرص خوردنای من بود ... فکرش رو بکن ... تمام خونه پر از خاک شد و من دلم میخواست گریه کنم !!!!!!! ... نیم ساعتی کولر روشن بود تا همه ی خاکش دراومد ... بعدش تو و بابا رفتید تو اتاق تا من کوزت بشم و جارو و طی بکشم ... آخرش هم بنظرم میومد هنوز خاک هست ... بعدشم یه طی حسابی و گردگیری مفصل داشتم ... بعدش دوش گرفتم و تو خوابیدی و من رفتم سراغ ناهار ... بیدار که شدی ناهار خوردیم و بعدشم رفتیم فروشگاه ... چیزی نمیخواستیم ... رفتیم دور دور کنیم ... تو هم چرخ سواری کردی و لذت بردی ... یه کم خرید کردیم و بعدشم اومدیم خونه ... تو ماشین خوابت برد و وقتی رسیدیم خونه بیدار شدی ... ما شام خوردیم و تو سیب زمینی سرخ شده نوش جان کردی !!!! ... بعدشم که تا وقت خوابت بازی کردی

* امروز عصر مامان بزرگ با دایی و خانواده رفتم شمال ... خواهر مامان بزرگ از مکه برگته و فردا ولیمه داره ... ما هم دعوتیم ولی یه روزه رفتن و برگشتن برامون سخته و نمیریم

سه شنبه : دیشب خیلی بد خوابیدی .. با وجود اینکه بهت استامینوفن داده بودم ولی بازم هر یکساعت با گریه بیدار میشدی ... بابا رفت اداره ... منم تمام شب سردرد داشتم ... سر صبحی یه قرص خوردم و تونستم یکساعت بیهوش بشم ... بیدار که شدی صبحانه خوردیم ... خاله زنگ زد تا بریم خونشون ... (( آخه خاله و شوهر خاله قراره برن شمال برای ولیمه ی خالم و چون دخترا مدرسه و دانشگاه دارن نمیتونن برن و چون تنهان خاله ازمون خواست تا بریم پیششون بمونیم )) ... وسایلی رو که لازم داشتیم بقچه کردم و شوهر خاله اومد دنبالمون و رفتیم ... خاله اینا خدافظی کردن و رفتن ... من و تو هم بازی کردیم تا دختر حاله از مدرسه برگشت و ناهار خوردیم ... بعد از ناهار هم خوابیدی ... بیدار که شدی با کتابات سرگرم بودی تا بابا اومد ... برای شام حاضری داشتیم  ... خداروشکر ناهارت رو خوردی و برای شام هم یه کم برنج خوردی ... بابا تا آخرشب بود و برای خوابیدن رفت خونه خودمون ... تو هم زود خوابت برد ...

چهارشنبه : صبح دخترا رفتن مدرسه و دانشگاه ... بابا هم ساعت 10 بود که با نون تازه اومد ... دیشب رو خوب خوابیدی و سرحال بیدار شدی ... صبحانت رو دادم و رفتم سراغ ناهار ... تو و بابا هم بازی میکردین و من آشپزی ... دختر خاله 2 از مدرسه اومد و ناهار خوردیم .. شما هم خوردی به زوووور ... بعدشم من یه کم جمع و جور کردم و هر سه تامون خوابیدیم ... یکساعت بعد بیدار شدیم ... قرار نبود برگردیم خونه ولی یه مسئله ای پیش اومد که اومدیم خونه ... به خاله زنگ زدم و گفتم که دخترا تنهان ... اونم گفت که سرشب راه میافتن سمت تهران و تا اخر شب میرسن ... اومدیم خونه یه کم بازی کردی و سیب زمینی خوردی و خوابیدی ... منم اعصابم حسابی خرد بود ... هنوز خواب بودی که من مجبور شدم یه سر برگردم خونه خاله ...برگشتم هنوزم خواب بودی ... نیم ساعت بعد بیدار شدی و شام خوردیم ... تو هم خوردی ... بعدشم تا ساعت 1 بازی کردی

 * مسئله ای که امروز پیش اومد ( مربوط به دختر خاله ) برام خیلی سنگین بود ... حس بدی داشتم

پنجشنبه : مبارکه عزیزم .. 13 ماهگیت رو هم پر کردی ... چقدرم زود داره میگذره !! ... بابا رفت اداره ... ما هم تا 12 خواب بودیم ... هوا ابری بود و توی خونه تاریک بود ما هم حسابی خوابیدیم ... با هم صبحانه خوردیم .. امروز هم به عشق خرما صبحانت رو خوردی ... بعدشم بازی کردی و من پلو درست کردم ... بعدشم پلو خوردی و خوابیدی ... منم پریدم اینجا تا مثلا وب آپ کنم ...

 از کارات بگم که : خودت خیلی خوب راحت دمر میشی و میشی و اینور و اونور دراز میشی ... خیلی هم سعی میکنی که روی چاردست و پات قرار بگیری ولی تا حالا نشده و معمولا سه دست و پا میمونی !!!! اگرم من بخوام کمکت کنم بیخیال قضیه میشی !!!! ... غذا خوردنت که افتضاحه و من رو دق میدی تا دوتا لقمه بخوری ... ینی یه روزایی خوبه و عالی و یه روزایی هم دق دهنده ... بیشتر هم دوست داری خودت غذا بخوری ... برا همین هم پلو رو توی دستم مالش میدم و به شکل گلوله های کوچولو درمیارم و تو میخوری !!!! (کاملا بهداشتی !!) ... خوابیدنت هم شده مصیبت ... موقع شیر خوردن و خوابیدن صدبار بلند میشی و فرار میکنی و من باید بیام و برت گردونم ... خداروشکر مدتیه قطره هات رو مرتب میخوری اونم بخاطر مزه ی ترش پرتقال !!!! ... بای بای کردن رو خیلی دوست داری ... کلاغ پر هم که عشقته ... جرئت نداریم از دستت در اتا رو باز کنیم !! چون مجبورمون میکنی تا ببریمت بیرون !!! ... فعلا همینا ...

و در آخر : شروع 14 ماهگیت مبارک عزیز دلم

دوستت دارم فرشته ی کوچولوی من

پنجشنبه. امروز 398 روزته :: 13 ماه و 1 روز :: 56 هفته و 6 روز

پسرک سیب زمینی خووووووووووووووووووور

پسرک در پارک ... به همراه دست و پای باباش !!!

ماشالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ماني جون
19 اردیبهشت 92 18:38
خوش به حالتون چقد رفتين ددر
خريداتونم مبارك
ما كه فهميديم قضيه چي بوده حال تو هي مرموز بنويس
زياد سخت نگير ما هم از اين داستانا زياد داريم اما حيف كه باباي ماني خوانندهء خاموش وبمه و نميشه نوشت
ببوس فسقلي فست فودي رو


جای شما سبــــــــــــــــــز

ممنونم

هههههههه فکر کنم حدست درست نبود .. قضیه مربوط به دختر خاله بهداد بود نه خودمون !!!!
واااااااااااا ... خواننده خاموش چیه ... من بودم ادرس وبم رو عوض میکردم .. چون با این چیزایی که درباره خودش و خانوادش مینویسم قطعا طلاقم میداد !!!
مامی آوید
20 اردیبهشت 92 14:36
وای خداااا هزار ماشالا به این مرد کوچولووووووو که اینقدر عکساش قشنگن...
موهاشو ببین...قربونشششششششششششششش

نارینه جون از غذاخوردن نگو که من دلم از خون هم خونتره...هرچی که بگی رو امتحان کردم...ولی جواب نمیده اصلا.در حد دو قاشق فقط میخوره ...قطره هاشم که نگو دیگهههههههههههههههه...
یعنی میخوام زار بزنم دیگه


لطف داری خالش ... موهاش من رو هم کشته !!! با حالت نگرفتنش !!!

ای وای ... طفلکی ها حق دارن خوب ... این دندونای بلا خیلی آزارشون میده ... کاشکی زودتر راحت بشن و بیافتن رو روال ... خودت رو اذیت نکن ... باید بگذرونیم این دوران رو ... صبور باش مثله من !!!
مامی آوید
20 اردیبهشت 92 14:38
راستی 13ماهگیت مبارک عزیزممممممممممممم


ممنونم خاله ی مهربونم
مامان گیسوجون
20 اردیبهشت 92 16:31
نارینه نگو از بی خوابی
نگو از بد غذایی که به خدا خیلی کلافه شدم
گیسو دوباره شروع کرده به نخوردن و نخوابیدن
رسماً بیچاره شدم


ای وای من ... بازم که مشکل دار شدی ... میگم حتما داره کرسی در میاره گیسوطلامون ... تو این سنی که داره بدخواب و بدغذا شدن برا این چیزاست

امیدوارم زود روبراه بشه ..
شما هم خودت رو اذیت نکن ...
1
22 اردیبهشت 92 20:45
وا مگه چي نوشتم؟!!!
ننديدي گاهي غيبم ميزنه و گاهي هم بعضي از مطالبم غيبشون ميزنه
يه دفعه هم مودممون رو شكست و يه بارم رم سيستمم رو
و حتي تهديد به پاك شدن وبم شدم
ههههه
گاهي هم چند روز يه كاري ميكنه كه نتونم با كامپيوتر كار كنم
آخرش تصميم گرفتم بعضي چيزا رو تو دفتر بنويسم
باورت نميشه نه
راستي شناختيم



مشکوکم مشکوکم به تووووووووووووووووووو !!!!!!