شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 220 مامانی برای بهداد

1392/2/13 17:23
نویسنده : نانا
192 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری من

یکشنبه : امروز صبح بابا با کلی سروصدا از خواب بیدارت کرد و مجبور شد بذارت رو پاش تا بخوابی !!! ... ساعت 11 بیدار شدی و صبحانه خوردیم ... یه کم به آشپزخونه رسیدم و بعدش هم رفتیم خونه مامان بزرگ ... دلم یه ته چینه چرب و چیلی میخواست !!!! ... ناهار ماکارونی داشتیم و قرار شد برا شام مامان بزرگ ته چین چرب درست کنه !!!! ... چون معمولا غذاهای من بی نمک و کم چربن !!!! ... بابا رفت سلمونی ... منم کادوی مامان بزرگ رو دادم بهش که خیلی هم خوشش اومد ... البته بخاطر زیپ کیف کلی حرص خوردم و البته شرمنده شدم ولی بازم بخیر گذشت !!!! ... بابا اومد و ناهار خوردیم ... بعدش هم کلی حرف زدیم ... بابا یه کم دراز کشید و من و خاله و دختر خاله حرفای درگوشی زدیم ... بعدشم بابا رفت تا پارچه هاش رو بده براش بدوزن ... بعدشم که من و تو همش در حال توپ بازی بودیم ... و خسته هم نمیشدیم !!!! ... بعدش شما یه کم خوابیدی و بداخلاق بیدار شدی ... بعدشم شام حاضر شد و خوردیم و کلی هم کیف کردیم ... ولی تو شاممون رو دوست نداشتی و فقط یه کم از مرغش خوردی ... بعدشم خاله ظرفا رو شست و منم خونه رو جارو کشیدم و اومدیم خونمون ... بعدشم تا وقت خواب تو کتاب ورق زدی و من و بابا حرف زدیم  

* زیپ کیف مامان بزرگ کلی حرصم داد امروز ... یکی از زیپها از اول هم سفت بود و سخت باز و بسته میشد ... امروز که مامان بزرگ داشت بازش میکرد یهو زیپ خراب شد و دیگه بسته نشد ... هی ور رفتم باهاش ولی درست نشد ... اونموقع بابا سلمونی بود .. وقتی اومد بهش گفتم قضیه رو ... بابا هم کیف رو برداشت برد عوض کرد !!!!!!!!!!!! ... اولش کلی خجالت کشیدم ... ولی بعدش گفتم خوب ممکنه پیش بیاد دیگه ... !!!

** پسرای همسایه برا خودشون جوجه رنگی خریده بودن ... بردمت تا ببینیشون و عکس العملت رو ببینم ... ولی اصلا توجهت رو جلب نمیکردن !!!! و بیشتر داشتی به پسرای همسایه نگاه میکردی !!!!!!!

*** بالاخره با درخت یاس خونه مامان بزرگ ازت عکس گرفتم ... اونم به چه سختی !!!!

دوشنبه : بابا رفته اداره ... منم از بس دیشب خوابای بیخود دیدم با اعصاب داغون بیدار شدم ... اینقدر بدم میاد از خواب دیدن ... انگار روح آدم خسته میشه !!!! ... صبحانه خوردم و تو نگاه کردی ... !! ... نمیدونم باز چته که بدغذا شدی ... بابا ساعت 3 اومد خونه ... مثلا زود اومد ولی همینکه تو خوابیدی اونم خوابید !!! ... دلم میخواست جیغ بزنم ... بیدار شدی و باهم رفتیم تو اتاق تا بازی کنی و بابا رو بیدار نکنی ... بابایی که همیشه با نیم ساعت خواب سرحال میشه امروز دوساعت خوابید !!!!!!!!! ... حالا فکرشو بکن که من چطوری تورو تو این دوساعت بی سروصدا نگهداشتم تا بابا بیدار نشه !!!!!!!!!!!! .... بعدشم که بیدار شد نشوندمش کنارت و رفتم غذا بپزم ... از ناهار که گذشته بود شام !!!! ... برات یه کم سوپ گرم کردم که نخوردی ... غذای خودمون رو هم نخوردی ... بابایی هی اصرار کرد بریم بیرون ولی من هنوزم اعصابم سرجاش نیومده بود و نرفتیم ... برات یه ماهیتابه سیب زمینی سرخ کردم که خداروشکر خوردی و منو از دق نجات دادی و باعث شدی یه کم خوش اخلاق بشم !! ... شکمت که سیر شد یه چرت خوابیدی و سرحال شدی

* تنها بازی این روزات توپ بازی و کتاب ورق زدن و روروئک سواریه ....

سه شنبه : تا از خواب بیدار بشیم و صبحانه بخوریم و من ناهار بپزم تو دوباره خوابت گرفت و خوابیدی ... بعدشم که بیدار شدی بابایی اصرار داشت بریم بیرون ... ناهار خوردیم و تو نگاه کردی و من کلی غصه خوردم و این شد بهانه برای بیرون نرفتنمون ... سرشبی بابا رفت و یه دوری زد ولی زود برگشت ... تمام روز رو بازی کردی و غذا نخوردی ... چیز دیگه ای یادم نمیاد از امروز !!

* اینروزا تا چشمات رو باز میکنی فوری دمر میشی و تلاش میکنی تا بتونی بشینی ... بعضی وقتا میشه .. بعضی وقتا هم نه ...اگه نتونی اینقدر ماما ماما میکنی تا من چشمام رو باز کنم و نجاتت بدم !!!!!!!!!!!!

 ** این ماما ماما گفتنات از وقتی بیدار میشی تا وقتی بخوابی همینجور ادامه داره ... و تا من جواب ندم ول کن هم نیستی !!!! یه وقتایی دهنم خشک میشه از بس در جوابت میگم جانم !!!! ولی در کل شیرینه ... خـیــــــــــــلی

چهارشنبه : امروز روز مادره ... بابا رفت اداره ... من از ساعت 9 بیدارم و هی دارم غلت میزنم ... نتونستم بخوابم تا 10:30 که بیدار شدی ... یه کم تو جات بازی کردیم و خندیدیم ... بعدشم صبحانه اوردم که نخوردی ... رفتیم تو آشپزخونه .. یه کم کارام رو انجام دادم .. تو هم توی کابینتها رو بررسی میکردی ... البته اکثر وقتا نمیتونی دربشون رو باز کنی چون گیر میکنه به لبه روروئکت ... بعدش یه کم میوه خوردی ... حال غذا پختن ندارم ... البته برای تو غذا هست ...به مامان بزرگ زنگ زدیم و تبریک گفتیم ... یه کم توپ بازی کردیم و یه کم کتاب خوندیم و کلاغ پر و اتل متل بازی کردیم و یه کم آهنگ گوش دادیم ... غذات رو نخوردی ... این وسطا یه فیلم هم نگاه کردیم که من هی اشکم درمیومد و تو با تعجب نگاهم میکردی و لبخند میزدی ... ساعت 6 بود که خوابت گرفت و داشتی شیر میخوردی که بابا اومد ... با یه جعبه شیرینی و دوتا پاکت که روش بود ... از شیرینی ها بگم که چشمام برق زد از دیدنشون ... همونی که عاشقشم ... پاکتها هم که وجه نقد بود یکی از طرف بابا که بهم داد و یکی از طرف تو که با دستای کوچولوت دادی بهم ... کلی خوشحال شدم ... نه بخاطر شیرینی نه بخاطر پول بخاطر دیدن این صحنه ی قشنگ ... ایشالله خدا قسمت همه ی اونایی که منتظر نینی هستن بکنه این لحظه رو ... بعدشم که تو شیر خوردی و خوابیدی ... من و بابا هم چای و شیرینی خوردیم و بابا خوابید و من کتاب میخوندم ... بابا ساعت 8 بیدار شد و گفت حاضر شو بهداد بیدارشد بریم خونه مادرت ... منم اماده شدم و نشستیم .. حالا مگه توبیدار میشی !!!!! تا ساعت 9:15 خواب بودی !!!!!!!!! بعدشم هول هولی حاضرت کردم و رفتیم ... خاله1 و 3 اونجا بودن ... خاله 2 هم اومده بود و رفته بود ... یه کم برات غذا جا کردم و خوردی ... بعدش برا خودت بازی بازی کردی و یه بار هم انگشت کردی تو چشم دختر خاله ( چشماش آبیه و تو عاشق رنگ آبی هستی !!! ) ... بعدش دایی 2اومد با آناهیتا بلا ... و تو با اناهیتا بازی کردی و انگشت کردی چشمش ... آناهیتا هم اینقدر بلا شده که نگو ... چند باری نزدیک بود به خودش آسیب بزنه که خدارحم کرد و چیزیش نشد ... تا ساعت 12 اونجا بودیم  و تو و آناهیتا نقل مجلس بودین ... بعدش هم همراه خاله 1 و دختراش پیاده اومدیم خونه ... و تو یه کم توپ بازی کردی و خوابیدی ...

* روز مادر به همه ی مامانای زمینی و آسمونی مبارک ... از خدا ممنونم بخاطر داشتن یه مادر فداکار و براش عمر طولانی و باعزت از خدا میخوام ... و از خدا ممنونم بخاطر داشتن تو که باعث شدی بتونم مادر بودن رو حس کنم ...

** امروز دلم گرفت ... برای اونایی که مادر ندارن و برای مادرایی که فرزندانشون رهاشون کردن ... دلم خیلی گرفت ...

*** فقط یه مادر میتونه شب بیداری بکشه و صبح سرحال بیدار بشه ... فقط یه مادر میتونه برای نشوندن گل لبخند روی لبهای بچش هر کاری انجام بده ... چون مادره !!!!

پنجشنبه : دیشب خیلی خوب خوابیدیم ... تو که برای شیر خوردن بیدار نشدی .... منم که بیهوش !!! ... ساعت 10 بیدارم کردی ... بابا رفته بود نون بگیره ... صبحانه خوردیم ... تو هم چند لقمه خوردی ... بعدش بابا گفت بریم بازار ولی من حالشو نداشتم ... ینی کار داشتم ... رفتم سراغ کارام ... یکساعتی مشغول بودم ... بعدش تو رو بردم حمام ... امروز هم خیلی گریه کردی ... خوب نمیشه که سرت رو نشورم ... با کلی نازو ادا شستمت و فرستادمت بیرون ... بعدش هم 2 ساعت تمام خوابیدی ... بیدار که شدی ناهار خوردیم تو ناهار نخوردی ... منم برات سیب زمینی سرخ کردم و یه پیش دستی پر سیب زمین سرخ شده خوردی !!!! ... بعدشم حاضر شدیم و رفتیم تا لباسای بابا رو از خیاطی بگیریم ... اینقدر لذت میبری از دیدن درختها و البته چرخ ماشینا !!!! ... قدم زنان رفتیم و لباسا رو گرفتیم ... بین راه یه مغازه بود که کفشاش رو حراج زده بود و من برای خودم یک عدد کفش کتانی خریدم ... البته به اصرار بابا !!! ... آخرین باری که کتونی پوشیدم موقع امتحان تربیت بدنی دانشگاهم بود !!!!! ... بعدش هم رفتیم آبمیوه خوردیم ... موز و آناناس ... تو هم خوردی ... بعدشم با آکواریوم توی مغازه ازت عکس گرفتم ... بعدشم رفتیم و چند تا کتاب برات خریدم ... همینجور قدم زنان رفتیم طرف فرهنگسرا ... به یاد دوران آشنایی من و بابا ... کلی خاطره مرور کردیم و نیشمون تا بناگوش باز شد !!! ... تو هم محو تماشای فواره ها بودی و البته گلهای رنگی رنگی ... هر کار کردم نتونستم تو رو از بابا جدا کنم و چند تا عکس تکی بین گلها ازت بگیرم ... برا همین هم همه ی عکسات با باباجونته !!... منم چند تا عکس تکی گرفتم ( مامانه مظلـــــــــــــــــــــــــــوم ) ... بعدشم داشتیم میومدیم خونمون که بابا پیشنهاد داد بریم خونه خاله 1 ... چند تا بستنی گرفتیم و رفتیم خونشون ... خونشون خوشگل شده حسابی ... البته هنوزم خرده کاریش مونده که بعد از خوردن بستنی شوهرخاله و بابا دست به کار شدن و یه کمش رو انجام دادن ... بعدشم یه عصروونه جانانه خوردیم و تو هم خوردی ... یه کم با کتابات بازی کردی یه کم هم با بادکنکای دختر خاله و بعدشم یه کم خوابیدی و من و دختر خاله حرف زدیم ... بیدار که شدی حسابی بدخلق بودی ... دایی 1 اومدن خونه خاله 1 ... یه کم بودن و رفتن خونه مامان بزرگ ... بعدشم تو از بس بد اخلاق بودی ما اومدیم خونه ... توی خونه حسابی سرحال شدی ... انگار از بیرون بودن خسته شده بودی ... با توپات سرگرم بودی و منم اینور و اونور میدوییدم و کارام رو انجام میدادم ... بعدشم با بابا کلی حرف زدیم تا ساعت 1 که شما خوابت گرفت و لالا کردی ... خوابای خوب ببینی عزیزکم

* امروز رو خیلی دوست داشتم ... همش ددر بودیم !!!!

** کتابای جدیدت رو دوست نداشتی !! چرا ؟؟

جمعه : بابا رفت اداره ... شما هم تا 12 خواب بودی ... بعدش هم صبحانه نخوردی و بازی کردی ... ناهار نداریم ... خونه هم به هم ریختست ... با هم رفتیم آشپزخونه ... من وسایل ناهارپزون رو آماده کردم و تو یه کم بیسکوئیت خوردی ... بعدش تو رفتی تو اتاق و آهنگ گوش دادی منم یه کم سیب زمینی برات سرخ کردم و گذاشتم کنارت ... مشغول سیب زمینی خوردن بودی و آهنگ شنیدن منم ناهار میپختم ... دیگه آخرای کارم بود که نق و نوقت در اومد ... سیر شده بودی و داشتی سیب زمینی ها رو با اون انگشتای کوچولوت له و لورده میکردی !!!! ... خوابت میاد انگار ... اوردمت تو آشپزخونه و سرت با سینی گرم شد و منم تند تند بقیه کارارو کردم و اومدم تورو خوابوندم ... بعدش هم یه کم خونه رو جمع و جور کردم ... لب تاب رو روشن کردم تا وبت رو آپ کنم ... شما هم لطف کردی و بیدار شدی !!!!!!!!!!!!!!!!!! الانم کنار من نشستی و منتظری تا کار من تموم بشه و لب تاب رو تحویل شما بدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

* از دیروز تا حالا هی خودت رو دمر میکنی و بعدشم خودت میشینی ... با تشکر

 عشقمی پسرم

جمعه . امروز  392 روزته :: 12 ماه و 26 روز :: 56 هفته تمام 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامی آوید
13 اردیبهشت 92 18:05
سلام نارینه جون...
روزت مبارک مادر مهربون...امیدوارم همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه ...
یعنی من داشتم شاخ در می آوردم از اینکه بابایی هی بهت پیشنهاد میداد بریین ددر ولی تو رد میکردی!!!

آویدم عاشق انگشت کردن تو چشم همه ست...ما که بهش میگیم صمدآقا!!!!!!!

نوش جونش سیب زمینی سرخ کرده..من تا حالا واسه آوید درست نکردم...البته از سیب زمینیای خودمون کمی بهش میدادم ولی خیلی کممممم...
اینهمه گفتی عکس پس کو عکس بهدادی؟؟؟؟؟

شرمنده بابت تاخیرررررررر...حسابی گرفتارمممممممممممممممممم


سلام دوستم

ممنونم ازت ..روز شما هم مبارک

ههههههههههه پیشنهاداش خالصانه بود ولی من حسش رو نداشتم ...
هههههههه پس بچه ها کلا چشم درآوردن دوست دارن
سیب زمینی برا بچه های در سن رشد خیلی خوبه .. البته آب پز ترجیحا ... ولی پسر ما زیادی شیکه آب پز رو خیلی دوس نداره !!!!

عکس هم میذاریم ...

شما هر وقت به ما سر بزنی قدمت روی چشم
مامان ماني جون
13 اردیبهشت 92 20:17
بي مزه از اول تا آخر پست از عكس گفتي و منم انگار تو مسابقهء تند خواني شركت كردم همشو خوندم اما آخرش ديدم عكسي نيست
بگذريم
روزت مبارك
خدا رو شكر كه بهدا همون سيب زميني رو ميخوره
دلم ته چين خواست البته نه چرب و چيلي همين كارارو ميكنين كه چاق ميشي
ببوس نق نقو رو


به روی چشمم ... پست بعد میذارم عکساشو

ممنونم عزیزم

واقعا خداروشکر ... وگرنه من دق میکردم !!!

ما هم یه وقتایی فقط چرب میخوریم ... باور کن !!!!

چشممممممممممم
لی لی
14 اردیبهشت 92 13:02
روزت مبارک مااااااااااادر
ایشالا طعم خوش پدر و مادر شدن رو همه ی آرزومندانش بچشن


ممنونم دوست خوبم

دعات انشالله گیراست و همه ی منتظرای نینی زودی نینی دار میشن .... انشالله