شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 223 مامانی برای بهداد

1392/2/30 23:55
نویسنده : نانا
250 بازدید
اشتراک گذاری

***شکوفه ی بهار نارنجم ***

پنجشنبه : صبح ساعت 10 بیدار شدی و صبحانه میخواستی ... با هم صبحانه خوردیم ... بعدشم بازی کردی و هی نق و نوق داشتی ... این دندونای بلا حسابی کلافت کردن .. کاشکی همشون یه جا در بیان !!!!!!! ... همینطور غرغر کنان و بازی کنان بودی تا گرسنت شد و یه کم پلو خوردی ... بعدشم من یه کم ورزش کردم ... هوا باد داره و من شدیدا دلم ددر میخواد ... خوابت گرفته بود ولی باید میرفتیم حمام ... البته من کلی غصه دار بودم برای حمام کردنت ... رفتیم و برگشتیم و تو بازم گریه کردی  ... خوابیدی ... بعدشم که بیدار شدی یه کم غذا از دست بابا خوردی و یه کم از دست من ... بعدشم من به کارام رسیدم و تو بازی کردی تا وقت خوابت ... تو 11 خوابیدی ولی من تا 2 بیدار بودم !!!!!!! الکی !!!!!!!!!!!

*دیشب خیلی راحت خوابیدی ... چون از ساعت 5 عصر به بعد نذاشتم بخوابی !!! و حسابی خسته بودی ... ساعت 11 خوابیدی و من رفتم نت گردی برا خودم ... تو این مدت شدم مثه عقده ای ها !!!!!!! چون وقتی بیدار باشی اصلا و ابدا اجازه نمیدی لب تاب دست من باشه ... حالا قبلا بهتر بودی و فقط با دکمه ها بازی میکردی ... اما الان چند وقتیه روشن و خاموش کردنش رو یاد گرفتی و وقتی جلو دستت باشه فقط روشن و خاموشش میکنی ... منم که خسیــــــــــــــــــــس ... خراب میکنی لب تابمو !!!!!!!!!!!! خلاصه که دیشب تا 3 همینجور برا خودم گشتم و هی به همه ی سایتا سر زدم ... البته بازم وقت کم آوردم !!!!!!!!!!!!!

** امشب شب ارزوها بود ... به امید برآورده شدن آروزهای هممون ...

جمعه : بابا رفت اداره ... خداروشکر دیشب هم راحت خوابیدی ... ساعت 10 بیدار شدی و صبحانه خواستی ... تا صبحانه حاضر بشه و بخوریم شد 11 ... تو هم چند تا لقمه خوردی .. فقط چند تا !! ... بعدش خاله 3 زنگ زد و گفت میخوان با مامان بزرگ و دایی 2 برن سرخاک ... ما هم حاضر شدیم تا بیان دنبالمون ... روروئکت رو هم میبریم چون من کمر ندارم که بخوام بغلت کنم ... حدود 12 بود که دایی اینا اومدن دنبالمون و رفتیم سرخاک ... خیلی خیلی هوا گرم بود ... من و تو مجبور شدیم بعد از یه فاتحه خوندن برگردیم توی ماشین .. چون کلت داغ شده بود !!!! ... توی ماشین یه کم هندوانه خوردی ... برای اولین بار ... و خیلی هم دوست داشتی ... بعدشم که رفتیم خونه مامان بزرگ .. تو توراه خوابیدی و تا رسیدیم بیدار شدی ... بعدشم که ناهار خوردیم و تو یه دل سیر برنج و خورش نوش جان کردی و من کلی کیف کردم ... بعدشم که روروئک سواری کردی و توپ بازی کردی و خوابیدی ... دوساعت تمام خوابیدی ... و من و خاله 3 هم کلی حرف زدیم .... مامان بزرگ یه کم حالش بد بود و خوابید ... ساعت 6 بود که بیدار شدی و یه کم غذا خوردی ... و من داشتم از تعجب شاخ در میآوردم ... بعدشم رفتیم و تو حیاط نشستیم و تو بازی دختر خاله و پسرای همسایه رو تماشا کردی و کلی ذوق کردی ... یه کم میوه خوردی ... بابایی رفت خونه تا یه کم استراحت کنه و بعدش بیاد اونجا ... بابایی که اومد برامون بستنی خریده بود و تو یه کم از نونش خوردی ... بعدشم که بازی کردی .. با کتابات توپات و روروئکت و البته چشمای دختر خاله !! ... یه سر هم با بابایی تا خودپرداز رفتید و برگشتید ... بعدشم که دایی 2 و خانومش و البته آناهیتا اومدن ... شام پهن کردیم و تو بازم برنج و خورش خوردی ...خدایا این شادی رو از من نگیر !!!!!!!!!!!!!!!!!! ... کم کم دارم به این نتیجه میرسم که دستپختم خیلی بده که تو دوستش نداری ... البته مامانم میگه بخاطر توی جمع بودنه که خوب غذا میخوری .... که اگه اینجور باشه اونوقت تکلیف روزایی که ما خونه ایم چی میشه !!!!!!!!!!!! ...بعد از شام هم با آنا توپ بازی کردی ... ساعت 11 بود که خوابت میومد و با دایی2 برگشتیم خونه ... تو توراه خوابیدی و توی خونه هم بیدار نشدی ... خوب بخوابی عروسک غذاخورم !!!

* دیروز عصر با شیر خوابیدی ... آخر شب که تو راه خوابت برد گفتم حتما برای شیر بیدار میشی .. اماهر چی منتظر موندم بیدار نشدی !!!! تا صبح !!!! ... خیلی دلم برای شیر دادنت تنگ شد !!!

** بابا برات عروسک گرفته ... یه گاو و یه پو ... وقتی اومدیم خونه تو خواب بودی و ندیدیشون باید تا فردا صبر کنم تا عکس العملت رو در برابر پو ببینم .. چون عاشقه این عروسکی و هرجا ببینی با انگشت نشونش میدی ...

شنبه : خداروشکر دیشب هم راحت خوابیدی ... صبح 10 بیدار شدیم ... بعد از اون حرکت اول صبح که باعث شد کلی ذوق کنیم بابا رفت نون گرفت برامون و صبحانه خوردیم ... شما که فقط چند لقمه خوردی و بیشتر سرگرم خودت بودی ... لثه هات خارش داره و مدام انگشتت تو دهنته ... کنارش هم غر میزنی ... بابا داشت جگر خرد میکرد ... و منم ناهار میپختم ... تو هم برای خودت راه میرفتی !! ... ناهارمون که حاضر شد خوردیم و بعدش هم سه تایی خوابیدیم ... ساعت 5 بود بیدار شدیم و هی دلمون بیرون خواست ... هوا باد داره و من جرات نمیکنم تو رو ببرم بیرون ... بابا گفت  بریم تا فروشگاه ... رفتیم و تو چرخ سواری کردی ... چیزایی که لازم داشتم پیدا نکردم ولی یه کتاب پو که عاشقشی برات گرفتم و یه سری خرده ریز که خداتومن پولش شد !!!! ... بد جور همه چی گرون شده ... دو ساعتی بیرون بودیم و تو خسته شده بودی ... اومدیم خونه و چند لقمه غذا خوردی ... برعکس دیروز که میل به غذات زیاد بود امروز خیلی مایل نبودی ... تا وقت خوابت هم غر زدی و هم بازی کردی ...

* امروز صبح تا چشم باز کردی و دمر شدی و بلند شدی نشستی شروع کردی به چار دست و پا رفتن !!!!! ... البته فقط چند قدم ... کلی دست زدم برات و هورا کشیدم ... بالاخره به خودت تکون دادی مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر ... بعد که داشتم صبحانه رو حاضر میکردم و بابا رفت نون بگیره دیدم داری بازم چاردست و پا میری ... اومدم ازت فیلم بگیرم که فوری نشستی و شروع کردی دست دسی کردن و نذاشتی فیلم بگیرم .... تا عصری کلی پیشرفت داشتی و تقریبا 3 متر تونستی چاردست و پا بری !!!!! ... خیلی خوشحالم ... آفرین عزیزم

** امروز صبح که عروسک پو ت رو دیدی خیلی ذوق کردی و حسابی چلوندیش ...

*** کنار فروشگاه به اون بزرگی یه مغازه کوچولو هست که من عاشقشم و از گشتن توش لذت میبرم ... از اونجا برات یه دونه از این چرخایی که صدا میده خریدیم .. که خیلی هم برات جالب نبود !!!!

**** امروز ( 28 /2 ) سالگرد ازدواج خاله معصوم بود ... خدا رحمتش کنه ... دلم براش یه ریزه شده ...

یکشنبه : وای که چقدر دیشب بد خوابیدی ... لثه هات اذیت بود و هر یکساعت با گریه بیدار میشدی ... بابا رفت اداره و ما هم تا 10 مثلا خواب بودیم ./. بهت صبحانه دادم ... خاله 1 زنگ زد و گفت برا ناهار آش گذاشته و ما بریم اونجا ... منم از خدا خواسته ... یه سری کار خیاطی داشتم که اونا رو هم برداشتم و حاضر شدیم و رفتیم ... همش فکر میکردم وقتی که چار دست و پا رفتن یاد بگیری دیگه به من نمیچسبی !! اما فکرم کاملا اشتباه بود !!! ... چون از بدو ورودمون به خونه خاله تا لحظه ای که بیاییم همش به من چسبیده بودی !!!! ... این در حالیکه موقع صبحانه بعد از هر لقمه که میخوردی برا خودت دور سفره میچرخیدی ... مامان بزرگ و خاله 3 هم خونه خاله 1 بودن و تا عصری کلی حرف زدیم و خندیدیم ... ولی تو خیلی سرحال نبودی و همش با نق نق آویزون من میشدی ... ولی ناهارت رو خوب خوردی ... تا عصری خونه خاله بودیم و بعد از عصرونه اومدیم خونمون ... تا رسیدیم تو یه کم شیر خوردی و خوابیدی .. منم تازه داشت چشمام گرم میشد که بابا اومد ... یک ساعتی خوابیدی و با غرغر بیدار شدی ... یه کم میوه خوردی وبعدش تا شامت حاضر بشه حباب بازی کردی ... بعدش هم چند تا لقمه شام خوردی و توپ بازی کردی تا وقت خوابت

* تو این دوروز مدله توپ بازیت عوض شده ... توپت رو با دو دست میگیری و پرتش میکنی به جای دور و بعد میری سراغش و میخندی ... کشف جدید !!!!!

دوشنبه : دیشب هم خوابت راحت نبود ... تا ساعت 10 خوابیدی ... بعدشم که صبحانه خوردیم البته تو در حال قدم زدن (روی چاردست و پا ) صبحانه خوردی ...بعدش رفتیم بازار ... یه سر قبلش رفتیم خونه مامان بزرگ و یه کم وسیله بریدم برا فردا ... تو بازار دور دور کردیم و من کادوی روز مرد تو و بابایی رو خریدم ... بابایی کمربند لازم داشت ... دوتا کمربند برداشت ... یکی چرم و یکی معمولی ... کلی خرج گذاشت رو دستم ... برای تو هم یه تاپ و شورت مجلسی گرفتم ... البته دوتا بلوز تک هم گرفتیم برات ... مبارکت باشه ... مبارک بابایی باشه ... بعدشم که برات یه موبایل خریدیم تا بلکم دست از سر موبایلای ما برداری ...بعدشم اومدیم سمت خونه .. تارسیدیم ناهار تو رو دادم و یه کم بازی کردی و خوابیدی .. منم بی سر و صدا ناهار پختم .... آشپزخونم کلی به هم ریختست ... نیم ساعت خوابیدی و تا بیدار شدی من رفتم سراغ مرتب کردن آشپزخونه ... یه سری وسیله هامون نمیدونم چرا جابجا شده بود !!!!!!!!!!!!!!! ههههههه ... یکساعت و نیم کارم طول کشید ... بعدش ناهار خوردیم و ظرفا رو بابا شست و من خونه رو جارو و طی کشیدم و یه کم هم تغییر دکور دادیم ... یه چایی خوردم و به تو عصروونه دادم و رفتم سراغ ورزش ... خوابت میومد و هی نق و نوق میکردی ... اما نمیخواستم بخوابی ... چون بد موقع بود ... بابا برات اسباب بازیهات رو آورد و تو سرگرمشون شدی ... بعد از دوش گرفتنم برات شام کشیدم که خوردی .. من و بابایی هم چای و بیسکوییت خوردیم ... ساعت 11 بود که دیگه شیر خوردی و خوابیدی ...

* امشب داشتم به راه رفتنت نگاه میکردم و از ته ته دلم ذوق میکردم که دارم این روزارو میبینم .... خداروشکر ... چقدر داری زود بزرگ میشی ..  میدونم که یه روزی دلم برای این روزات تنگ میشه

** امشب میلاد امام جوادالائمه است و من هر چی توی زندگیم دارم از لطف خدا و توسل به این امامه ... دردانه ی رضا میلادت مبارک ...

*** داریم میرسیم به روز پدر و من کم کم نفسم تنگ و تنگتر میشه ...

**** تا این پست رو تموم کنم نزدیک به 6 بار بلند شدی !!!!!!!!!!!!!! فکر کنم امشب هم بدخوابی داریم انشالله !!!!

***** اینم از آخرین پست اردیبهشت ماه ...

عاااااااااااااااااااااااشقتم پسرک چاردست و پا بروی من !!!!

دوشنبه . امروز 409 روزته :: 13 ماه و 12 روز :: 58 هفته و 3 روز

گفتی ماشالله ؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

پویا
31 اردیبهشت 92 1:11
خدا همیشه براتون سالم و سلامت نگهش داره


ممنونم دوست خوبم
سمانه مامان پارسا جون
31 اردیبهشت 92 16:38
سلام نارینه عزیزم خوبید؟
چقدر دلم واستون تنگ شده بود
هزارماشاالله چقدر عکس این گل گل پسری با این موهاش ناز شده

راستی خدا رحمت کنه پدرت رو عزیزم


سلام دوستم .. شکر خدا خوبیم
ما هم دلتنگتونیم .. دیر به دیر میای خووووووووووب
لطف داری عزیزم. ...

سلامت باشید .. خدا همه ی رفتگان رو مورد رحمت قرار بده انشالله
مامان گیسوجون
1 خرداد 92 11:51
سلام عزیزم
نارینه جونم منم فکر می کنم تنهایی غذا خوردن رو دوست نداره بعضی بچه ها اینجورین
ای جانم که به راه افتاده عزیز خاله مبارکه از این لحظه به بعد شیطونی ها شروع می شه دوستم خودت راحت لاغر می شی
خدا خواهرت رو بیامرزه



سلام عزیزم

ووووووووی پس چکار کنیم !!! بریم تو کوچه غذا بخوریم !!! یا همش مهمونی بدیم .. یا همش بریم مهمونی !! ... راه آخر بهترترینه البته

تو همین یکی دوروزه داره تلافی 12 ماه راه نرفتن رو درمیاره .. خدا به دادم برسه !

سلامت باشی عزیزم ... خدا خواهر شما رو هم بیآمرزه انشالله
مامان ماني جون
1 خرداد 92 12:49
الهي شكر كه همه چي خوبه
چهار دست و پا رفتن بهداد جونم مبارك


الهی شکر
ممنونم عزیزم ... چشممان روشن
مامی آوید
1 خرداد 92 19:54
چهاردست و پا رفتنت مبارکککککک عزیزممممممممم...حسابی داری بزرگ میشی هااااااااااا...قربون اون نگاه قشنگت برم منننننننن که اینقدر معصوم و مظلومه.....
نارینه جون از حالا به بعد همش باید دنبالش راه بیفتی تا مبادا کار خطرناکی بکنه و اتفاقی واسش خدایی نکرده بیفته...
این راه خوبیه واسه لاغر شدن البته واسه من که جواب نداد
خداوند خواهروپدرت رو رحمت کنه عزیزم...روحشون شاد باشه...

ممنونم خاله جونش .... البته باید بگم بالاخره راه افتادنت مبارک ... هههههههه
تو همین چند روزه کف کردم از بس بهش گفتم نرو و نکن !!!!
میدونم که برای منم در زمینه لاغری جواب نمیده !!!! منپوست کلفت تر از این حرفام !!!

ممنونم دوست خوبم ... همیشه سلامت باشید
لی لی
5 خرداد 92 0:26
بالاخره یه حرکتی زد آقا بهدادِ ما
مبارکه مامانی چشمت روشن
حالا غافل بشی باید بگردی پیذاش کنی



بعله .. بالاخره !!

واقعا هم چشمم روشن ...

ههههههههههه هنوزاینقدر سرعتش بالا نیست که یهو غیب بشه !!
مامان ماني جون
5 خرداد 92 12:50
اي بابا پس اون پست نصفه نيمه ات چي شد؟!!!!!!


ایناهاش !!!!!!!!!!!!!!!!