شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 224 مامانی برای بهداد

1392/3/5 16:02
نویسنده : نانا
217 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنجم ***

410 . سه شنبه : دیشب خوب خوابیدی و صبح هم ساعت 9 بیدار شدی ... چشمم رو که باز کردم دیدم نشستی و داری با موهای من بازی میکنی ... یه کم بازی کردیم و خندیدیم و بعدشم من صبحانه خوردم ... تو هم دوتا لقمه خوردی ... بعد حاضر شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ

امروز تولد امام جواد هست و قراره شله زرد بپزونیم ... دیروز وسایلش رو بردم خونه مامان ... یه دست لباس آبی که خاله 3 از مشهد برات آورده بود تنت کردم ... اون موقعها که کوچولو بودی هم اندازت بود و الانم اندازته !!!! انگار اصلا بزرگ نشدی !!!! ... مامان بزرگ مشغول ناهار پختن بود ... برامون شربت آورد و تو یه کم شربت و کلوچه خوردی ... بعدشم رفتی سراغ بازی ... برا خودت راه میرفتی و دستت رو میگرفتی به مبلا و میزا و هر چی روشون بود رو خالی میکردی ... چون صبح زودتر از معمول بیدار شده بودی خوابت میومد ... گذاشتمت رو پام و تازه چشمت گرم شده بود که خاله 1 و دخترا اومد و تو هم نخوابیدی ... با دخترخاله بازی میکردی و منم برنجا رو تمییز کردم ... مامان برام لوبیا سبز هم گرفته و باید اونا رو هم سروسامون بدم ... ناهار خوردیم و مامان بزرگ و خاله رفتن تا برنج رو بار بذارن و منم تو رو خوابوندم ... زود خوابیدی و من و دختر خاله هم لوبیا سبز پاک کردیم ...20 دقیقه بعد بیدار شدی و مجبور شدم بذارمت رو پام ... تو رو تاب میدادم و لوبیا خرد میکردم !!!!! یکساعتی گذشت ... خاله و مامان بزرگ حسابی مشغول بودن ... آروم گذاشتمت  رو زمین تا یه کم بهشون کمک کنم ... تا رفتم توی حیاط دیدم صدای گریت بلند شد و بیدار شدی !!! ... تفریبا همه ی کارا انجام شده بود و فقط شکر و زعفران مونده بود ...رفتیم تو حیاط نشستیم ... شما هم که بد اخلــــــــــــــــاق بودی بدجور ... همش هم غر میزدی ... یه کم کیک خوردی یه کم میوه خوردی ... ولی بازم بد خلق بودی .... شله زردمون حاضر شد ... خدا قبول کنه خیلی هم خوش عطر و رنگ شد ... دختر خاله ها به خاله کمک کردن تا شله زردا رو بکشه تو ظرف ... و مامان بزرگ هم چند تا بین همسایه ها پخش کرد ... من و تو هم کلی با هم دعوا کردیم ... حسابی حرص میخورم از اینکه توی روزایی که من کار دارم تو بد اخلاقتر میشی .... با هم رفتیم تو اتاق و یه کم بازی کردیم و شیر خوردی و عوضت کردم تا یه کم حالت بهتر شد ... ساعت 8 بود که بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه ... مامان بزرگ برای شام غذا داده بود ... شام خوردیم ... بعدشم که مثل همیشه بازی کردیم تا وقت خوابت

* اینم از نذریه امسال ... البته نذر که نیست ... یه کار دلیه ... چون من توسلم به امام جواد زیاده بالاخره باید توی روز تولدش یه حرکتی انجام بدم ... انشالله خدا کمک کنه و بتونم هرسال این برنامه رو اجرا کنم

** لوبیا سبزا رو قرار شد مامان بزرگ بپزونه و بذار فریزر برام ...

*** خواهر و برادر داشتن خیلی خیلی خوبه ... مخصوصا خواهر بزرگتر که اینجوری کمک حالت باشه ... ممنونم از مادرم و خواهرم و دختراش ...

411 . چهارشنبه : دیشب با جیغ از خواب بیدار شدی و چند دقیقه ای با هق هق گریه کردی و دوباره خوابیدی ... ساعت 10 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... به لطف بغل کردنای دیروز شما امروز کلی کمردرد دارم و اصلا حس و حال هیچ کاری رو در خودم نمیبینم ... بابایی هم روزه ی سکوت داره نمیدونم چرا !! ...تا عصری همینجور بودیم ... تو یه چرت خوابیدی ... بیدار شدی و یهو تصمیم گرفتیم بریم بازار ... ساعت 7:30 بود که رفتیم ... چیزی نمیخواستیما ... ولی بابایی برا خودش دو تا پارچه پیرهنی برداشت ... برای تو هم یه ماشین کوچولو گرفتیم ... ساعت از 9 گذشته بود که رسیدیم خونه ... من میلی به غذا نداشتم ... بابا هم گفت من سیرم ... برا تو یه کم سیب زمینی سرخ کردم و با برنج خوردی ... بعدشم که بازی کردی تا وقت خوابت

* امروز به تلافی دیروز کلی راه رفتی ... آفــــــــــرین

** امروز طی یک اقدام یهویی یه کم موهات رو سروسامون دادم ... اون قسمتهایی رو که روگوشت میومد رو چیدم ... خیلی هم بد نشد !!!

*** ماشین جدیدت رو دوست داشتی و هر جای اتاق که میرفت میرفتی میآوردیش و میدادیش دست من تا برات کوکش کنم ...

412 . پنجشنبه : دیشب راحت خوابیدی ... ساعت 10 بیدار شدیم ... داشتیم صبحانه میخوردیم که خاله 3 زنگ زد و گفت داره با ماشین میره خونه مامان ... قرار شد بیاد دنبالمون و ما هم بریم ... آماده شدیم و رفتیم ... دختر خاله صبحانه نخورده بود و مامان بزرگ براش تخم مرغ آبپز گذاشت ... شما هم در کمال تعجب یدونه کاملش رو خوردی !!!!! ... بعدشم که رفتی سراغ توپات و ماشینت ... من و خاله ها هم مشغول حرف بودیم ... موقع ناهار هم یه ناهار تپل خوردی ... ماکارونی ... اونم با دستای کوچولوت ... با هر لقمه ای هم که میذاشتی دهنت دوتا خاله ها و مامان بزرگ قربون صدقت میرفتن ... بعد از ناهار هم همه ولو شدن تا بخوابن ولی نخوابیدن و حرف زدن ... تو هم نیم ساعتی رو زمین خوابیدی و بعدش اومدی روپا من و یکساعت هم اونجا خوابیدی ... و من نتونستم حتی دراز بکشم ... نمیدونم چرا یهویی دلم گرفت و حالم به هم ریخت ... کسل شدم ... بیدار شدی یه کم با مداد رنگیهای دختر خاله بازی کردی و منتظر موندیم تا بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه ... تا رسیدیم یه چایی به بابا دادم و تو رو بردم حمام ... بازم گریه کردی ... بعد از حمام هم نخوابیدی و بازی کردی ... شامت رو هم خوردی ...

* نمیدونم بابایی چشه ... از وقتی اومدیم خونه تا وقتی بخوابیم حتی یه کلمه هم حرف نزده .... البته منم خیلی سرحال نبودم ... یه کم فکرم مشغول بود و حالم گرفته .... 

413 . جمعه : بابا خونست ... ساعت 10 خاله 1 زنگ زد که دارن میرن بهشت زهرا ... ولی تو هنوز خواب بودی ... 10:30 بیدار شدی و صبحانه خوردیم ... از وقتی راه افتادی یکجا نگه داشتنت موقع صبحانه خوردن خیلی سخت شده و همش در حال فرار کردن از کنار سفره ای ... تا ساعت 11:30 سفرمون پهن بود تا تو صبحانت رو بخوری ... آخرشم چند تا لقمه بیشتر نخوردی ... بابایی پرسید بریم سرخاک ... منم گفتم بریم ... حاضر شدیم و رفتیم ... اما .. رفتن همانا و پشیمان شدن هم همــــــــــــــــــــان ... رفتنی ترافیک بود و هوا هم گـــــــــــــــــــــــــــــــرم .... ساعت 12 راه افتادیم و 1 رسیدیم ... هوا داغ بود و بخاطر تو نمیشد خیلی بمونیم ... در حد یه فاتحه خوندن و یه یس خوندن موندیم و برگشتیم ... ترافیکه برگشت وحشتناک بود ... تو هم کلافه ی گرما و گرسنگی و خواب بودی و همین باعث غر زدنت بود ... لپات حسابی گل انداخته بود ...چند باری صورتت رو آب زدم ولی تاثیری در خنک شدنت نداشت ... خلاصش کنم که تا برسیم خونه ساعت 3 شد !!!!!!!!!!!!! ... نزدیکای خونه خوابت برده بود و تا رسیدیم بیدار شدی ... بردمت تو حمام و تنت رو آب زدم تا خنک بشی ... بعدشم ناهارت رو حاضر کردم و برای خودمون هم غذا گذاشتم و تا غذای ما آماده بشه ناهارت رو دادم و این باعث شد یه کم خوش اخلاق بشی !! ... بعدشم که ما ناهار خوردیم و ساعت 6 بود که هرسه مون خوابیدیم ... تا 7:30 که بیدار شدی و من مجبور شدم بلندشم !! ... رفتم سراغ شام ... یه کم با بابایی درباره امروز حرف زدیم ... تو هم که کل خونه رو میگشتی برا خودت ... شام خوردیم و من یه کم ورزش کردم و با تو توپ بازی کردم و ساعت 12 هم خوابیدی ...

* روزت مبارک ...همسرم ... پسرم ... دلم میخواد همیشه شاد و سلامت باشید

** چند باریه که وقتی سرخاک میریم تا چشمت به عکس بابابزرگ میافته با انگشت نشونش میدی و میخندی ... تو خونه هم همینطوره ... کاش بود و میدیدیش ... دلم برای مهربونیش تنگ شده ... خیلی ... روزت مبارک پدرم ... روحت شاد

*** تو و بابایی کادو هاتون رو قبلا گرفته بودید برا همین هم امروز یه ناهار و شام خوشمزه مهمون من بودید !!!

414 . شنبه : دیشب تا لنگ شب بیدار بودم !!! الکی الکی !!! ... البته خیلی هم الکی نبود و به صدای خروپف بابایی گوش میدادم !!! ... صبح ساعت 10 بیدار شدی و نشستی بالا سرم ... آخرشبها معمولا یکی دوتا از اسباب بازیهات رو میذارم بالا سرت تا بیدار که شدی سرگرم بشی و من بیشتر بخوابم ... تا ساعت 10:30 هی چرت میزدم و تو با ماشینت و توپات سرگرم بودی ... بعدش هم اومدی سراغ موها و گیره سر من ... مجبور شدم بیدار بشم و صبحانه بدم بهت ... صبحانت رو خوردی (نون و کره و خرما !!) ... بعدشم رفتی سراغ بازیت ... منم رفتم سراغ ناهار ... یه چیزی سرهم کردم تا فقط گرسنه نمونیم ... ساعت 4 یه چرت خوابیدی و بعدش یه کم غذا خوردی ... سردرد دارم از بیخوابی دیشب !! ... تازگیها سردردم همراه با حالت تهوعه !!!! ... یه حسی بهم دست میده که انگار دارم میمیرم !!! ... مدام توپات رو میآوردی و میدادی دست من تا باهات بازی کنم ... بعدشم ماشینات رو اوردی ... خدا بابایی رو رسوند وگرنه تلف میشدم !!! ... بابا که دست و روش رو شست من ولو شدم رو زمین ... اینقدر حالم بد بود که داشتم به بعد از مرگ خودم فکر میکردم !!!!!!!!! ... بابا برام قرص اورد و دوتا خرما !! ... یه کم چشمام رو بستم و بعد از نیم ساعت دوباره سرپا شدم ... نمیدونم اثر قرص بوده یا خرما !!!!! ... به محض اینکه بیدار شدم شروع کردم به وصیت کردن برا بابا !!!! ... گفتم بعد از من قطره های بهداد رو مرتب بده ... بچم رو هم دست کسی نسپر خوشش نمیاد ... ههههههههه ... بابا یه ابروش رو بالا انداخت و گفت باشه !!! ... حالم خوب بود تا آخر شب ... ورزش هم کردم !!!

* امروز خیلی تلاش کردی که از پله ی آشپزخونه بیای بالا ... ولی موفق نشدی ... خواهشا به این زودیها این کار رو یاد نگیر

** تو همین چند روز که راه افتادی کف کردم از بس گفتم ....بهــــــــــــــــــــداد .... نکـــــــــــــــــــــن  

 *** امروز مدام انگشتت تو دهنت بود !!! منم با هر خندت سرم رو میکردم تو دهنت بلکم ببینم چه خبره ... ولی چیز تازه ای دیده نشد !

415 . یکشنبه : دیشب زود خوابیدی و تا صبح هم راحت خوابیدی ... منم سعی کردم تا به زور خودم رو زود بخوابونم تا سردرد نگیرم !!! ... صبح 9:30 بیدار شدی و تا دیدی بابا بیداره دیگه نخوابیدی ... منم بالاجبار پاشدم ... تو و بابا رفتید نون بربری گرفتید و صبحانه خوردیم ... بعدش من مشغول ناهار شدم و تو هم چارچوب در رو تست میکردی و هی ازش رد میشدی !!!! بعدشم که یه کم نون خالی خوردی و دوباره بازی کردی تا الان که خوابت گرفته و خوابیدی ... بابایی هم ولو رو زمینه و به گوشیش ور میره ...

 * از صبح دلم حرم میخواد ... تو سال جدید قسمت نشده بریم ... از بس که کم سعادتیم ... و تنبل !

** خالم از شمال برام مربای بهار نارنج فرستاده ... و من چند روزه دارم خودم و تو رو خفه میکنم با خوردنش !!!!!!!! گفتم که بدونی ...

عاشقتـــــــــــــــــــــم ... میدونی که ؟؟

یکشنبه . امروز 415 روزته :: 13 ماه و 18روز :: 59 هفته و 2 روز

بهداد در 70 روزگی ....

بهداد در 410 روزگی ...

اینم شله زرد !!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ماني جون
5 خرداد 92 19:20
اي بد جنس گذاشتي تا من بپرسم بعد پسستت رو رو كني!!!! راستي داستان چي بود كه اين پستت اينجوري شد(فضول خودتي)

قبول باشه

حالا هي دل مارو آب كن و بگو خواهر خوبه مادر خوبه

الهي خدا نگهدارشون باشه

همون بهتر كه گاهي مردا حرف نزنن و روزهء سكوت بگيرن مخصوصا شهريورياشون

خدا رحمت كنه پدر مهربونت رو

اي بابا تو كه مثه خودم ديوونه اي منم تا ناخنم درد ميگيره وصيت ميكنم

بهت قول ميدم تا سه روز ديگه تو آشپزخونه است به فكر كابينتاي پايين باش كه وسايلش رو كجا جا كني

سر تو كوچيكه يا دهن بهداد ....

بعد بگو من كه شيريني نميخورم

اي جانم عكساش

بابا جنس لباسا خوب نيست هي كش ميان بچه هاي ما كه بزرگ شدن اينجوري خودمون رو ....ميكنيم

خدايي چقد شله زرد خوردي؟؟؟؟؟




باید مطمئن میشدم که هرروز بهم سرمیزنی یا نه !! تله بود !!!!

الهی بگردمت آبجی جونم ... خدا نگهداره همه مامانا و خواهر برادرا و باباها باشه .. دوریشون باشه کمیشون نباشه ...

ههههههههه دیوونگیمون هم بهم رفته ..

من دوستدارم مردم در هر شرایطی حرف بزنه !!!! نگران میشم زود ...

وووووووووووی نه ... کارم ساختست اگه راه آشپزخونه رو یاد بگیره

نه سر من ** نه دهن بهداد ** چشمام تلسکوپیه !! هههههههه

باور کن یه پیاله کوچیک داغ داغ خوردم و دیگر هیچ ... البته یه طرف اوردم خونه که هنوز تو یخچالمه ... بجووووون خودم


لی لی
6 خرداد 92 17:50
قبول باشه شعله زرد پزون
دلم خواست
روح پدر عزیزت شااااااد ....جاش خالی پیش شما
خوش به حالت ...همیشه دوست داشتم خواهر داشته باشم
آخی کله ی خوشمل بچمون رو صفا دادی ...مرتب شد....
لباساش بهش بزرگ شده بجای کوچیک؟
بیشتر قد میکشه نمکیِ ما
ماشالا ماشالا


ممنونم دوستم ... دلت نخواد یهو چشمای بچت زاغ بشه !!
خدا نگهداره مادر و پدرت و همسر مهربونت باشه عزیزم
الهی بگردم آبجی کوچیکه خودم
بنطر من که لباساش همونجوریه که از اول بود !!!! بچم فقط قدش بلند شده !! ههههههه
سمانه مامان پارسا جون
9 خرداد 92 0:38
به به چه شله زردی4قبول باشه خانومی
تو عکس آخریه موهاشو زدی نارینه جون؟


ممنونم دوستم .. جای همتون سبز .. خدا قبول کنه انشالله

آره عکس آخریه است ... بدشده ؟؟؟
آسیه
9 خرداد 92 1:19
به به خدایی عجب شله زردی
عجب رنگی...عجب بویی
بوش میادا...به جون اودم
مثل همیشه عالی و با جزییات مینویسی
چقد بهداد نازم بزرگ شده ماشاالله بهش باشه
بعدم نارینه جون اون لباسا اون موقع براش بزرگ بوده دختر...الان اندازشه
والاااااااااااااااا


ای جونم ... دلت نخواد یه وقت بچت چشماش زاغ بشه !!

ممنونم عزیزم ... لطف داری شما

ههههههههه همون موقع هم اندازش بود !!! تازشم !!!