شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 235 مامانی برای بهداد

1392/5/12 23:56
نویسنده : نانا
214 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنجم ***

477 . شنبه : بعد از صبحانه خوردنت داشتیم با بابا حرف میزدیم و تو هم از رو کولم بالا میرفتی یه لحظه که خندیدی دیدم دندون جدید درآوردی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این مهمترین اتفاق امروز بود !!!!!!!!!!! بعدش هم با هم مراسم دندون درآوروون اجرا کردیم !!!!!!!!!!!!!!

* امشب اولین شب از شبهای قدر بود ... برای همه تک به تک دعا کردم ... خانواده .. دوستان ... همه و همه ... تا سحر بیدار بودم ... تو اینجور شبها انگار ساعتها هم عجله دار و تندتند میگذرن ... دلم رو سبک کردم ... انشالله که این شب قدر آخرین شب قدر عمرمون نباشه و خدا برامون بهترینها رو رقم بزنه

یاد نوشت : یازدهمین دندونت آسیاب اول بالا چپ ... در 477 روزگی دراومد ... مبارکت باشه ... ( شنبه >> 5 مرداد >> 477 روزگی >> 15 ماه و 18 روزگی >> 68 هفته و 1 روزگی )

478 . یکشنبه : بابا رفت اداره .. تو هم از ساعت 10:30 بالا سر من نشستی و منو صدا میکنی تا بیدار بشم !!!!!!!!!! با هیچی هم سرگرم نشدی بلکم من یه ریزه بیشتر بخوابم ... بلند شدم و صبحانت رو با زور کتک ! بهت دادم ... فکر میکردم با درآوردن دندون آسیاب خوراکت بهتر بشه که ظاهرا اینطور نیست و دردش از بقیه دندونها بیشتره !!!!!!!!!! ... با هم بازی کردیم و من منتظر فرصت بودم تا تو بخوابی و بخوابم ... ساعت 3 تا 4 خوابیدی ولی من خوابم نبرد ... بابا که اومد من رفتم سراغ کارام ... افطارمون رو خوردیم و بعدش من و تو حاضر شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ برای جلسه ... تو نمیخواستی بیای و گریه میکردی تا پیش بابا بمونی ... منم از خدام بود بذارمت ولی اونجوری همش دلناگرون بودم ... با هم رفتیم و تو خیلی آقایانه ! رفتار کردی ... بیشتر با اسباب بازیهات سرگرم شدی و یه کم هم با دخترخاله بازی کردی ... با همه خاله ها و دایی ها هم خوش اخلاق بودی ... تا ساعت 12 بودیم و بعدش همراه خاله 2 اومدیم خونه ... لباسات رو عوض کردم و خوابیدی ...

* خوشحالم که جلسمون خــــــــــــــــــــــیلی خوب برگزار شد ... انشالله بقیه کارا هم راحت حل بشه

479 . دوشنبه : بعد از صبحانه بردمت حمام ... بعدش هم که تا وقت خوابت بازی کردیم همش !!! ... دلم میخواست ولو بشم ولی تا یه کم دراز میکشیدم میومدی بالاسرم و ادای گریه درمیآوردی تا پاشم بشینم !! ... ساعت 6 بود که تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله 1 مهمونی ... زنگ زدم و اطلاع دادم ... ساعت 8 بود که رفتیم ... بعد از افطار هم نشستیم به گپ زدن ... آخر شب بود که خواستیم بیاییم خاله اصرار کرد که بمونیم ... امشب دومین شب قدر هست ... دل دل کردیم که بمونیم یا نه و آخر هم قرار شد بمونیم ... من با دختر خاله حرف میزدیم و تو هم تو اتاق برا خودت دوردور میکردی و حسابی سرگرم خودت بودی ... بعدش یه کم شام خوردی ... ساعت 12:30 بود که کلافه خواب شدی و رفتیم تو اتاق دختر خاله خوابوندمت ... دعا میکردم که بیدار نشی و بتونیم با خیال راحت احیا بگیریم ... ساعت 1:30 بیدار شدی و هرکار کردم دوباره نخوابیدی و هی نق زدی ... ما هم دست از پا درازتر اومدیم خونه ... با اینکه سحری داشتیم ولی خاله برامون سحری داد ...

توراه برگشت بیدار بودی و تو همون حالت خوابالو پیشی ها رو نشون میدادی !!! ... خونه که رسیدیم زود خوابیدی و من و بابا تا سحر بیدار بودیم ...

دومین شب قدر رو هم این مدلی گذروندیم .. خدا قبول کنه

480 . سه شنبه : امروز تعطیله و بابا خونست ... بعد از صبحانت داشتم به آشپزخونه میرسیدم و تو هم مثل همیشه رو دراور رو به هم میریختی که یکهو یه صدای گــــــــــــــــــــرومـــــــــــــــپ منو و بابا رو کشوند تو اتاق ... چشمات گرد شده بود و همونجوری خیره من و بابا رو نگاه میکردی ... دست گل به اب دادی ... لب تاب رو از رو دراور انداختی !!!!!!!!!!!!!!!!!! ... بازم خداروشکر که رو سرت یا پات نیفتاد ... بابا با هزار جور حرف زیرلب اومد و لب تاب رو جمع کرد ... تو هم که بیخیال از دنیا به ادامه فضولیهات میرسیدی !!!!!!!!!!!!!! ... چند باری بابا گفته بود که لب تاب رو اینجا نذارم و من میگفتم چیزی نمیشه و حالا ! ... تو دلم دعا میکردم که سالم مونده باشه تا بحثی پیش نیاد ... وقتی تو از اتاق اومدی بیرون بابا رفت و تستش کرد و خداروشکر سالم بود و من نفس راحتی کشیدم ... اینم از خرابکاری امروزت ...

* چند روزیه که معده درد بدی دارم ... امروز هم که حسابی از دست شما گل پسر حرص خوردم و تا دم افطار رسما جون دادم ...

481 . چهارشنبه : یادم نمیاد چی شد !!!!!!!!!!!!!!!!!! فکر کنم مثل همیشه بودیم ... سومین شب احیا رو هم تا سحر بیدار بودیم ... انشالله که همه ی خوبی ها تو سرنوشتمون قرار بگیره ...

482 . پنجشنبه : بابا که رفت اداره ... ما هم تا 12 لالا بودیم ... دلم میخواست بیشتر بخوابم ولی تو گرسنه بودی ... صبحانت رو به زور خوردی ... کلافه از درد معدم هستم ... فکرم هم هزارجا میره و هزار جور مریضی میاد تو ذهنم !!!!! ... اینقدر بد حال بودم که نتونستم برا افطار و سحری هم چیزی درست کنم ... بابا که اومد برام دارو گرفته بود ... به بابا گفتم برا سحری املت بذارم ؟؟ اونم یه نگاه به حال زارم کرد و گفت بذار !!!!!!!!!!!! ... منم با خیال راحت اومدم و دراز کشیدم تا وقت افطار ... بعد از افطار دارو خوردم و حالم بهتر شد ... آخرشب هم رفتیم بیرون تا یه دوری بزنیم ... ولی بیشتر خسته شدیم ... اصلا بعد از افطار انگار بیحالتر میشیم !!!!!!!!!

483 . جمعه : مثل همیشه بودیم ... با این تفاوت که امروز خیلی خوب غذا خوردی و من هی قربون صدقت رفتم ...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

484 . شنبه : از صبح موقع صبحانه خوردنت تا آخرین وعده غذات منو حرص دادی ... اصلا میل به غذا نداشتی و از هرچیزی که برات میاوردم فقط یه لقمه یا یه قاشق میخوردی و بعدش روت رو اونور میکردی ... خیلی خودم رو کنترل کردم که دعوات نکردم ... بابا که از اداره اومد خواب بودی و منم تازه چشمم گرم شده بود ... دوساعتی خوابیدی و بعدش مامان بزرگ زنگ زد تا افطار بریم پیشش ... تو هم همچنان در اعتصاب غذا بودی !!! ... ساعت 8 رفتیم و اونجا تو یه کم کتلت شامی و گوجه خوردی ... یه کم خیالم راحت شد .... بعدش رفتی سراغ شیطونی و همه جا سرک کشیدی ... تا آخر وقت بودیم و بعدش قدم زنان اومدیم خونه ... سحریم رو آماده کردم و تو رو خوابوندم و خودم بعد از مدتها اومد پای نت ... وای که چقدر دلم تنگ میشه برای لب تاب جونم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عاشقتم عزیزم ...

شنبه . امروز 484 روزته :: 15 ماه و 26 روز :: 69 هفته و 1 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مانی جون
13 مرداد 92 15:32
الهی شکر که آپ کردی
دندون بهداد جونم مبارک
خدا رو شکر که خودش سالمه
خیلی مواظبش باش با این فضولیاش کار دست خودش نده



ممنونم عزیزم

این روزا وقت کم میارم برا آپ نمودن !
مامان تربچه
18 مرداد 92 12:55
سلااااااااااااام
عیدتون مباررررررررررررررررک



سلام ..

عید شما هم مبارک ... طاعاتتون قبول
مامی آوید
19 مرداد 92 13:22
17ماهگیت مبارک باشه پسر گلممممم...
دندونای جدید هم مبارکا باشه عزیز دلم....
عیدتون هم مبارک باشه نارینه جونم...طاعاتتون قبول...

الهی بمیرم واسه ابن بچه ها که چه دردی رو تحمل میکنن واسه دندون جدید درآوردن....


ممنونم خاله جون ..

سپاسگذارم دوست خوبم

خدا خودش کمکشون کنه