یادداشت 234 مامانی برای بهداد
*** شکوفه ی بهارم ***
470 . شنبه : دیشب تا سحر بیدار بودم ... نزدیکای اذان سفره انداختم و نشستم کنارش .. بابا خودش بیدار شد ... من صداش نکردم ... سحر خوردیم و خوابیدیم ... بابا رفت اداره و من تا 11 خواب بودم ... بیدار که شدم خونه رو مرتب کردم و تو هم 12 بیدار شدی ... صبحانت رو خوردی و من خونه رو جارو کشیدم و طی ... بعدش هم گردگیری کردم و یه دوش گرفتم ... بعدش هم شما میوه خوردی و یه کم با هم بازی کردیم ... ساعت 4 داشتم میخوابوندمت که بابا اومد و تو بلند شدی و رفتی ... بابایی که از در وارد شد کلی تعجب کردم ولی زود نگاهم رو ازش دزدیدم ... اونی که همیشه برای سلمونی رفتن از من نظر میپرسید امروز با موهای کوتاه ( در حد سربازی ) اومد خونه .... هم خندم گرفته بود و هم عصبی بودم ... خودم رو کنترل کردم و هرطور بود تو رو خوابوندم ... بابا هم خوابید ... منم ولو بودم برا خودم ... دوساعتی خوابیدی و بعدش من رفتم سحری فردا رو آماده کردم ... تازه کارام تموم شده بود و داشتم بهت غذا میدادم ... یه لیوان آب کنارم بود که بابا وقتی اومد رد بشه پاش خورد بهش و آب ریخت رو فرش ... این باعث شد بابا عصبی بشه و سرم داد بزنه !!!!!!!!! ... حالم گفتنی نیست ... تا انجا هم که برات نوشتم فقط برا این بود که بدونی امروز رو با یه قلب داغون و چشمای پف کرده به شب رسوندم ...
* نتیجه هم خواب موندن برای سحر بود ...
471 . یکشنه : ووووووی که چقدر سخته بدون سحری روزه داری !!!!!!!! ... از وقتی چشم باز کردم تشنم بود تا خود افطار ... بابات هم که چپ و راست به ما تیکه مینداخت : اینقدر شب بیدار نمون که ما رو بی سحر بذاری و از این حرفا ... و من سکــــــــــــوت رو به جواب دادن ترجیح دادم ... تا آخر شب هم همین مدلی بودیم با هم !!!!!!!!!!!!!!!!
٤٧٢ . دوشنبه : بعد از اذان ظهر بود که بابا رفت بیرون .. من به خیال اینکه رفته همایش (دیروز تلفنی با دوستش که حرف میزد یه چیزایی درباره همایش و جلسه و اینا میگفت ) ... ما هم مثل همیشه با هم بودیم .. غذات رو دادم و بازی کردیم و خوابیدیم و بیدار شدیم و افطار و سحری آماده کردیم ... ساعت 7 بود و بابا هنوز نیومده بود ... با خودم فکر کردم که حتما برنامه افطار هم دارن ... خواستم چند باری بهش مسیج بدم ولی ندادم ... افطارم رو سرپا خوردم و تو یه چرت کوچولو زدی و با هم بازی میکردیم ... ساعت 10 شد و نیومد .... 11 شد و نیومد ... 12 شد و نیومد ... تو خوابیدی و من تو دلم آشوب بود ... چندباری مسیج نوشتم ولی ارسال نکرده پاک کردم ... تا ساعت 2 بیدار بودم ... فکر کردم حتما رفته حرم ... هرچند تا حالا از این کارا نکرده !!! که شب نیاد ... با خودم گفتم هرجا باشه برا سحرمیاد ... خوابیدم ... ساعت 3:30 برا سحری بیدار شدم ... دیگه دلم طاقت نداد و ازش پرسیدم کجایی ... جوابم رو داد و دلم آروم گرفت ... اما بعدش کلی گریه کردم تا خوابم برد ... ساعت 7:30 بیدار شدم وبابا هنوز نیومده بود ... بهش اس دادم و گفت تو راهم
473 . سه شنبه : بابا که رسید خودم رو زدم به خواب ... یه دوش گرفت و اومد که بخوابه چشمام رو باز کردم ... فقط نگاهش کردم ... خیلی دوست داشت برام تعریف کنه که کجا بود و چی شد و اینا ... ولی من گفتم نمیخوام بدونم !!!!!!!!!!!! بعد ازش پرسیدم چرا موهاتو زدی و بابا جواب داد : میخواستم تو رو حرص بدم !!!!!!!!!!! و خوابیدیم !!!!!!!!!! ساعت 10:30 بیدار شدیم ... صبحانت رو خوردی ... حالم تعریفی نداره ... از دستش دلخورم که شب نیومده ولی نمیتونم نشون بدم ... بابا هم تمام روز تلاش میکرد تا نیومدنش رو توجیح کنه !!!!!!!!! و من فقط گوش دادم و خودم رو با تو سرگرم کردم ... بعد از افطار بود که داشتیم با خرت و پرتات بازی میکردیم و با بابا حرف میزدیم که متوجه نیش زدن دندونت شدم ... کلی برات هورا هورا کردم و دست زدم ... خداروشکر که برا این یکی خیلی اذیت نشدی ...
یادنوشت : دهمین دندونت آسیاب اول پایین راست ... در 473 روزگی دراومد ... مبارکت باشه ( سه شنبه >> 1 مرداد >> 473 روزگی >> 15 ماه و 14 روزگی >> 67 هفته و 4 روزگی )
474 . چهارشنبه : دیشب یه بار بیدار شدی و یه کم با هم کتاب خوندیمو خوابیدیم ... البته دلیل بیدار شدنت بادگلوت بود !!!!!!!! ههههههه ... بابا که رفت اداره ما هم تا 11 خواب بودیم ... بعدش هم برای صبحانه خوردن کلی اشکم رو دراوردی و خواهشت کردم تا دوتا لقمه بخوری ... آخرش هم نخوردی و فقط یه کم میوه خوردی ... بعدش تا ساعت 3 هی از من بازی میخواستی و من هم کم حوصله بودم ... ساعت 4 با هم خوابیدیم ... تا 5:30 که بابا با خریدا اومد تو اتاق و ما بیدار شدیم ... خریدارو جمع کردم ... بابا که از گرما خیلی اذیت شده بود ... دوش گرفت و جلو کولر دراز کشید بلکم بخوابه ... منم بردمت تو آشپزخونه تا سحری و افطاریمون رو اماده کنم ... ولی تو ... مثه کش تنبون میرفتی بالا سر بابا مینشستی !!!!!!!!!!! منم هی یواش صدات میزدم تا بیای ولی انگار نمیشنیدی !!!!!!!!!!!! همینجور بالاسر بابا نشسته بودی ... بابا 20 دقیقه ای خوابید و بعدش تو بیدارش کردی !! ... اومدم تا ببرمت پیش خودم که گفت بذار باشه ... زیاد سرحال نیست ... تو با اجرات مشغول بودی تا من کارام تموم شد و یه دوش گرفتم و اومدم تا بهت غذا بدم ... ولی اینقدر بازی دراوردی و منو حرص دادی که بیخیال شدم و دعوات کردم و بهت غذا ندادم !!!!!!!!!!!!! بابا هم کلی برام خط و نشون کشید که چرا دعوات کردم ... ههههههه ... یکساعت بعد برات یه غذای جدید آوردم و خوردی ... وقت افطار بود دیگه ... خداروشکر که پانزدهمین افطارمون رو هم به سلامت گذروندیم ... بعد از افطار دلمون بیرون میخواست ولی حالش نبود ... برا همین هم نشستیم به حرف زدن ... تو هم با وسایلات مشغول بودی ... خیلی دلم میخواد به بابا کمک فکری کنم ولی نمیتونم ... چون خودش نمیخواد برا خودش مسئله رو حل کنه ... اما .. با حرف زدن با من خیلی آروم میشه .... پس خدا به من صبر بیشتر بده تا بتونم گوش شنواش باشم ... تا ساعت 1 بیدار بودی و بعدش هم بیهوش شدی ...
474 . پنجشنبه : بعد از سحر تا لنگ ظهر خواب بودیم .... بابا رفت بیرون و با خرید برگشت و گفت خاله 2 برای افطار میان خونمون ... بماند که من چقدر غر زدم که چرا زودتر هماهنگ نکردن و اینا ... با جنگ و دعوا صبحانت رو خوردی و من رفتم تو آشپزخونه که یه عالمه کار منتظرم بود ... سبزی پاک کردم ... میوه جابجا کردم ... یخچال رو خلوت کردم و از اینجور کارا ... داشتم تدارک وسایل شام رو میدیدم که شوهرخاله زنگ زد و گفت بعد از افطار میان ... برا من که فرقی نمیکرد ولی خودشون اینجور راحتر بودن ... عصری که یه کم خوابیدی من و بابا کلی حرف زدیم ... افطارمون و خوردیم و منتظر خاله اینا بودیم ... داشتی راه میرفتی برا خودت که یهو روی رامیک سر خوردی و لب بالات رو گاز زدی و خون به راه افتاد .. نذاشتی ببینم چی شده ولی زود بند اومد خونش ... مثل دفعه قبل خیلی نیود پارگیش .... خداروشکر ... خاله اینا ساعت 9:30 اومدن ... تو هم که حسابی با پسرخاله ها دوست بودی و باهاشون توپ بازی و بدو بدو کردی ... بابا و شوهر خاله و خاله هم حرف میزدن و منم بیشتر شنونده بودم ... ساعت 11 بود که داشتم برات سیب زمینی سرخ میکردم که شوهر خاله گفت بیشتر سرخ کن منم میخوام !!!!!!!! و این حرفش باعث شد که من سه تا تابه بزرگ سیب زمینی سرخ کنم !!!!!!!!!!!!! نوش جون همشون ... تو که با لذت خوردی .. بچه ها هم با سس نوش جان کردن ... بعدش هم یه چایی خوردیم و با پیشنهاد خاله اینا رفتیم فروشگاه معروف ... یه دور کوچیک زدیم و رفتیم کباب و ریحون خوردیم ... تو هم این وسطا یه چرت کوچیک زده بودی و سرحال بودی ... تا بیاییم خونه ساعت 1:30بود و تو 2 خوابیدی .... بابا هم خوابید چون فردا سرکار میره ... من موندم و یه دنیا ظرف نشسته و یه خونه ترکیده ... خونه رو مرتب کردم و ظرفا موند برا فردا چون ممکنه بیدار بشی و بدخواب ... تا سحر بیدار بودم و بعدش بیهوش شدم
* امشب به امید خدا خیلی از کدورتها رفع شد ... امیدوارم که دیگه سراغمون نیاد ... اینقدر این مدت درباره همین موضوعات با بابا کل کل میکردیم که اعصابی برای سروکله زدن با تو نداشتم و همش سرت داد میزدم و خودم بعدش ناراحت میشدم ... امید دارم که با حوصله تر بشم نسبت به تو ...
٤٧٥ . جمعه : ساعت 8 بابا بیدار شد که بره سرکار که متوجه شدیم کولر کار نمیکنه ... نمیشد تو گرما بمونیم .. بابا موند تا کولر رو درست کنه ... یه کم تسمش شل بود ... بابا که رفت تا 12 خواب بودیم ... بعدش که بیدار شدیم من کارام رو کردم و ظرفام رو شستم و صبحانت رو دادم ... تا ساعت 4 که بابا اومد خونه ... تو خوابیدی و بابا هم ..منم رفتم سراغ اتاق کوچیکه و یه کم جمع و جورش کردم ... نزدیک 2ساعت خواب بودی ... بعدش با نق و نوق بیدار شدی .. حس میکنم یه دندونه دیگه هم تو راه داری !!!!!!!!!! چون از صبح انگشتت توی دهنت بود !!!!!!!!!!! ... بابا گفت برا افطار بریم خونه خاله 3 ... باهاشون هماهنگ کردیم و ساعت 8 بود که رفتیم اونجا ... توراه کلی ذوق میکردی که اومدیم ددر .. اونجا هم که رسیدیم حسابی خوب بودی و بازی میکردی با دخترخاله ... وقت افطار هم یه کم نون و خرما خوردی ... تا ساعت 11 بودیم و تو همچنان بازی میکردی و برا خودت دور میزدی توی اتاق ... کلا خیلی خوب بودی و کمتر به بابا چسبیدی ... فکر کنم تاثیر یه هفته تو خونه بودنته !!!!!!!!!!!!! ... اومدیم خونه و تا بخوابیم ساعت 1 شد ... بابا هم لالاست و من در حال آپ کردن وبلاگ شمام ...
عاشقتم ... نگی نگفتی !
جمعه . امروز 475 روزته :: 15 ماه و 17 روز :: 68 هفته تمام