شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 237 مامانی برای بهداد

1392/5/31 23:59
نویسنده : نانا
202 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنج من ***

دیروز عصر از خونه زدیم بیرون تا یه سر بریم خیاطی و بعدش هم فروشگاه ... خیاطی که بسته بود و ضدحال ... یهویی دلمون خواست بریم به مامان بزرگ سر بزنیم .... رفتیم و دیدیم دایی1 اونجان ... خواستیم یه کم بشینیم و بعد بریم که دایی 2 هم اومدن ... تو با آناهیتا سرگرم شدی و بابا هم گرم صحبت با داییها بود ... وقت شام شد و تو و بابا یه عالمه ماکارونی خوردید !! ... نوش جون ... تا ساعت 11 اونجا بودیم و تو حسابی سرگرم بودی ... اولاش فقط آناهیتا رو نگاه میکردی و میخندیدی اما کم کم یاد گرفتی باهاش بازی کنی و اسباب بازیها رو بهش میدادی ... اونم که حسابی دلبری میکردی برات با حرف زدناش ...

492 . یکشنبه : بابا رفت اداره ... ما هم تا لنگ ظهر لالا بودیم ... خداروشکر صبحانت رو کامل خوردی ... عصری هم دوساعت خوابیدی و بعدش یه غذای تپل نوش جان کردی ... آخر شب هم سیب زمینی سرخ شده خوردی .. کلا امروز منو خوشحال کردی با غذا خوردنت و این بهترین خاطره ی امروز من بود !!!!!!!!!

493 . دوشنبه : بعد از صبحانه یه کم به خونه رسیدم و رفتیم فروشگاه ... یه کم خرید داشتم و چند تا بازی فکری برا تو و آناهیتا گرفتم ... دوساعتی تو فروشگاه بودیم ... موقع برگشتمون هم تو و بابا رفتید توی شهربازی فروشگاه دور زدید و تو کلی ذوق کردی از دیدن اون همه چراغ و اسباب بازی ... ساعت 5 بود که رسیدیم خونه و تو توی راه خوابت برده بود ... یکساعتی خوابیدی و وقتی بیدار شدی با هم غذا خوردیم ... تو هم خوردی ... خداروشکر ... چند روزه که خوراکت بهتر شده و من شادم !!! البته خوابت هم خوبه و شبها کمتر بیدار میشی ...

494 . سه شنبه : بابا رفت اداره ... قرار بود بره شلوار لی بخره ولی ساعت 10 اومد و دست خالی ... تو که خوابیدی من و بابا با هم بحثمون شد ... سر همین موضوع تکراری ... و با قهر خوابیدیم

495 . چهارشنبه : بعد از صبحانت یه کم خونه رو جمع و جور کردم و رفتم آرایشگاه تا برای تولد آماده بشم ... اما سرظهر بود و تعطیل ... برگشتم خونه و دیدیم بابا داره تلفنی حرف میزنه ... این تلفن شد هیزم تو آتیش و من و بابا دوباره بحث کردیم ... ناهارت رو که خوردی خوابیدی و منم ولو بودم کنارت ... بابا هم هر نیم ساعت به من میگفت پاشو برو آرایشگاه و من محل حرفش نمیدادم ... تا ساعت 6 ... رفتم آرایشگاه و تا برگردم ساعت 8 بود ... تندتند حاضر شدم و لباسات رو تنت کردم و کادوی تولد رو پیچیدم و رفتیم ... تا همه بیان ساعت 10 بود ... تو هم خیلی خوش خلق نبودی و بیشتر به بابا چسبیدی ... آناهیتا هم که انگار نه انگار تولدشه .... همش تو اتاقش بود !!!!!!!!!!!!!!!! ... تا آخر شب بودیم و به من و بابا هم بد نگذشت ... وقتی هم اومدیم خونه تو زود خوابیدی

* آناهیتا از کادوم خیلی خوشش اومد ... و به محض باز شدنش باهاش سرگرم شد ... یه ست عروسکهای آهنربایی ...

* از این اخلاقا ندارم که بخوام به بقیه نشون بدم با بابا قهرم .. برای همین هم تو مراسم تولد همش وردل بابا بودم و مشغول بگو بخند باهاش .... هرچند که از ته دلم نبود و خنده هام فقط از روی لب بود ...

496 . پنجشنبه : بابا که رفت اداره ... من و تو هم مثل همیشه ... بعد از ناهارمون یه چرت زدیم ... زودتر از تو بیدار شدم و لباسام رو برای شب آماده کردم ... مراسم یادبود بابابزرگ امشبه و همه خونه مامان بزرگ هستیم ... بابا که اومد خونه کلی عصبانی بود ... فقط لباسش رو عوض کرد و گفت برای مراسم نمیریم ... منم که مبهوت بودم !!!!!!!!!! ... بعدش هم اینقدر عصبانی بود و زیرلب با خودش حرف میزد که صدام دراومد و این کار رو بدتر کرد و باعث شد با عصبانیت از خونه بره بیرون ... انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم ... موقع رفتنش منم یه داد بلند کشیدم و این باعث شد تو حسابی بترسی و گریه کنی ... دلم داشت میترکید ... تو رو بغل کردم تا آروم بشی و توخونه راه میرفتم ... نمیتونستم گریه کنم چون تو خیلی اذیت میشی ... آرومتر که شدی با هم رفتیم تو اتاق کوچیکه و تو سرگرم بازی با اسبابات شدی و منم دلم داغون بود ... یکساعتی گذشت و بابا برگشت ... همراه شوهر خاله ... و ازم خواهش کرد !!! که حاضر شم و بریم خونه مادرم ... لباسام رو پوشیدم و رفتیم ... بدون هیچ حرفی ... توی مراسم هم تو همش همراه بابا بودی و من یه کم به خاله ها کمک کردم ... اما نمیتونستم سرحال باشم و همه متوجه ناراحتیم بودن و من خستگی رو بهونه میکردم ... بعد از شستن ظرفا تازه میخواستم کنار دخترعموم و کیانا بشینم و یه کم جویای حالش بشم و تو هم تازه داشتی با بچه ها بازی مکیردی که بابا گفت بریم ... تقریبا زودتر از همه پاشدیم ... منم اصلا حوصله حرف زدن با بابا رو نداشتم و زود آماده شدم و اومدیم خونه ... بابا ما رو رسوند خونه و خودش رفت بیرون ... تو خوابیدی و من اینقدر گریه کردم که خوابم برد ...

*******************************

این چند روز همش در حال بحث با بابا بودم ... من ترجیح میدم سکوت کنم و بابا بیشتر حرف میزنه ... اصلا حوصله حرف زدن ندارم ... فقط وقتی کلافه میشم بهش میگم بس کن ... اینقدر تو این چند روز بدخلق شدم ... اینقدر با تو بداخلاقی میکنم که الان از یادآوریش هم شرمنده هستم ... تو هم بدقلق شدی از رفتار من ... نه غذا میخوری نه خواب راحت داری .. میدونم که باعثش منم و بابایی .. بارها به بابایی گفتم کارای تو باعث میشه من برا بهداد نتونم مادری کنم و اون میگه میدونم !!! ... دلم برای آرامش خونمون تنگ شده

******************************

499 . یکشنبه : هنوز هم بینمون بحث هست ... ولی سعی میکنم مراعاتت رو بکنم ... تو هم تمام حواست به من و باباست و من تا حرف میزنم تو صورتم نگاه میکنی که ببینی عصبانی هستم یانه ... و من دلم آتیش میگیره و ناخواسته صدام رو پایین میارم ... عصری با اصرار بابا رفتیم بازار دور زدیم ... فقط همین

این چند وقته تا چشمام رو میبندم فقط کابوس میبینم ... دلم نمیخواد شب بشه ...

500 . دوشنبه : صبح دایی خبرمون کرد تا برای امضا بریم محضر ... ساعت 12:30 حاضر شدیم و دایی اومد دنبالمون و رفتیم ... تا کارمون تموم شه ساعت 1:30 بود .. یه سر رفتیم خونه مامان بزرگ و بعد همراه دایی برگشتیم خونه چون بابا قرار بود زود بیاد تا بریم جایی و نیومد ... ساعت 5 بود که باهاش تماس گرفتم و دیدم عصبانیه ... فهمیدم بازم یه خبراییه ... اینقدر دلم شور میزد که نگو ... از استرس نمیتونستم از جام تکون بخورم ... خوابیدی و من همینجور تو خونه راه رفتم ... بیدار شدی و یه کم غذا خوردی ... خلاصه که تا بابا بیاد ساعت 11 بود ... چون پشت تلفن باهام بد حرف زده بود اصلا نگاهش هم نکردم ... حتی نپرسیدم کجا بوده ... شامت رو خورده بودی و داشتی با کتابات ور میرفتی ... منم سرم تو گوشیم بود که بابا شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات امروز .. دیگه مغزم داشت سوت میکشید ... دلم میخواست داد بزنم ... ولی هیچی نگفتم ... تو خوابیدی و بابا هم خوابید ... رفتم تو اتاق و اینقدر گریه کردم تا یه کم آروم شدم ... امروز حتی یه لقمه هم نذاشتم دهنم و دلم ضعف داشت ... برا خودم آب قند درست کردم و خوردم و خوابیدم ... اونم چه خوابی !!!

*** الان که دارم اینا رو برات مینویسم تازه یادم افتاده که امروز 500 روزگیت رو گذروندی ... کاش یادم میبود ... کاش میتونستم مثل وقتای دیگه این روز رو برات ثبت کنم ... ببخش منو مامانی ... ایشالله 500 ماهگیت رو جشن بگیرم برات ... 

501 . سه شنبه : ساعت 6 بیدار شدم و دیدم بابا بیداره ... تا دید چشمام بازه بهم گفت بریم تو اتاق ... همیشه همینجوره ... وقتی که دلم رو میرنجونه خواب نداره ... تو اتاق نشستیم و بعد از کلی عذرخواهی بابت این مدت و کلی توجیه برای رفتاراش و یه کم بحث جدید !! ازم آشتی گرفت ... با اینکه ته دلم ازش رنجیدست ولی میدونم که به زبون هم که شده باید ببخشمش تا شاید شاید زندگیمون آرومتر بشه ... تا ساعت 9 حرف زدیم ... صبحانه اماده کردم و تا تو بیدار بشی من خوابیدم ... بعد از صبحانه رفتم سراغ آشپزی ... امروز تو هم خوش اخلاقتری ... بعد از ناهار خوابیدیم ... ساعت 6 بیدار شدیم و یهو تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله2 ... رفتیم و خداروشکر همه چیز خوب پیش رفت ... تو هم از اول با پسرخاله ها مشغول بدو بدو بودی ... ولی وقت شام خیلی بداخلاقی کردی و نخواستی چیزی بخوری ... تا ساعت 12 بودیم و بعدش هم اومدیم خونه ... تو خوابیدی و من و بابا بستنی خوردیم !!!!!!!

* امشب بابا بهم قول داد .. قول داد تا زندگیمون رو آروم کنه ...

502 . چهارشنبه : بابا که رفت اداره ... ما هم ساعت 11 بیدار شدیم و یه نیمرو خوردیم و رفتیم خونه خاله 1 ... امروز زیاد سرحال نیستی ... همش خودت رو میکشی رو زمین ... ناهارت رو هم خوب نخوردی ... تا ساعت 4 که وقت خوابت بود خونه خاله بودیم و دختر خاله در حال تعریف از قوم شوهرش !! ( خوب ندید بدیده هنوز !!) ... ساعت از 4 گذشته بود که به بابا زنگ زدم که میای دنبالمون یا نه ... اونم گفت نه ... اعصابش خط خطی بود ( بخاطر عمو و تماس بابابزرگ ) ... منم اعصابم بهم ریخت ... حالا که قراره بابا یه کم آرومتر بشه قضیه عمو رو شده ... تو هم خونه خاله نخوابیدی و هی نق زدی ... نخوابیدنت رو بهونه کردم و اومدیم خونه ...لباسات رو عوض کردم و خوابیدی و من تو دلم رخت میشستم که باز چی شده که بابا عصبانیه ... بابا که اومد تو خواب بودی ... خداروشکر آروم بود ... ازش ماجرا رو پرسیدم ... اونم گفت ... خیلی ناراحت بود ... از ناراحتی باباش ناراحت بود .. منم یه کم دلداریش دادم و فرستادمش تا بخوابه ... خداروشکر تا آخر شب همه چی آروم بود ...

* از اون هفته قرار بود بابا بره برا خودش شلوار بگیره .. البته با هزینه من بعنوان کادوی تولدش ... امروز تو تایم اداریش رفت و گرفت ... مبارکش باشه

503 . پنجشنبه : از ساعت 9:30 بیدار شدی و هرکارت کردم نخوابیدی ... صبحانه خوردیم و با بابا حرف زدیم ... یه زنگ به خاله 2 زدم و حالش رو پرسیدم ... بابا هنوزم برای قضیه عمو ناراحته ... عمه ها یکی یکی زنگ زدن و یه سری هم با اونا حرف زده ... ایشالله که اون قضیه هم ختم بخیر بشه ... عصری خیلی دلمون میخواست بریم حرم ولی نشد ... سر شبی حمومت کردم و تا وقت خوابت حسابی بازی کردی ... خداروشکر امروزمون کم اعصاب خوردکن بود !!!!!

 

این مدت اصلا حال و حوصله نت اومدن نداشتم ... البته وقتش هم نبود ... روز که نمیشه ... شب هم تا تو بخوابی و خوابت سنگین بشه من بیهوش میشم ...

 دلم برای روزایی که اینجوری گذروندیم میسوزه ... مگه آدم چقدر عمر میکنه ؟ ... قبول دارم که بابا تو این قضیه خیلی گذشت کرده خیلی صبوری کرده خیلی حرف شنیده بدونه اینکه خودش تقصیری داشته باشه ولی دلم میخواد خیلی عاقلانه تر از این رفتار کنه ... میدونم که توقعم زیاده ولی میدونم که میتونه ... منم خیلی جاها که میتونستم آرومش کنم نکردم بلکم با یه حرف بیجا اوضاع رو خرابتر کردم ...

اینقدر دلم سنگینه که نگو ... بیشتر از من و بابا هم به تو این مدت سخت گذشته ... وقتی با بابا حرف میزنم تمام حواست بهمون هست ... گاهی هم الکی شروع میکنی به خندیدن تا ما بخندیم ... بخدا اشکم درمیاد تو اون لحظه ها و فقط به خودم بدوبیراه میگم ... میدونم که این تو روحیت اثر داره ... چه وقتایی که عصبانیتم رو سرتو خالی کردم و تو با بغض خوابیدی ... خدا ببخشه منو ... تو هم ببخش ...

آخرین پست مرداد ماه بود

دلم یه شهریور شاد میخواد ... پر از آرامش ...

خدایا کمکمون کن

دوستت دارم پسر صبورم ...

پنجشنبه . امروز 503 روزته :: ١٦ ماه و 13 روز :: 71 هفته و 6 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان گیسوجون
1 شهریور 92 18:51
سلام نانا جون
منم با همه وجودم نه فقط یه شهریور بلکه تمام روزهای شاد رو برات آرزو می کنم
تجربه نشون داده بحث منطقی با آقایون فقط همون لحظه جواب داده
من نمی دونم اگه شونه زن ها نبود مردها اینهمه دردشونو کجا می خواستن بگذارن تا سبک و خالی بشن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


سلام عزیزم
ممنونم ازت ... دلت شاد باشه دوستم

چی بگم والا ... خدا هم میدونسته ما زنها رو چجوری خلق کنه !!!!!!!!!!!!
لی لی
2 شهریور 92 8:31
انشا الله که روزایی که پیش رو داری شاد و اروم باشن


امیدوارم
ممنونم که بهم سر زدی دوست خوبم
آسیه
3 شهریور 92 18:39
به به سلامممممم
نارینه خانوم عبانی قهر قهرو
عزیزم انشاالله روزهای شادی رو پیش رو دارید در کنار بهداد عزیزمممممممممممم
میبوسمتونننننننننن


سلام عزیزم

ههههههههههه من پوستم کلفته .. قهر قهرو نیستم ...

ممنونم عزیزم ..

خوشحال شدم بهمون سر زدی
مامان مانی جون
4 شهریور 92 13:00
الهی روزای شاد زودتر بیان خونتون




ممنونم عزیزم


معصومه(مامان آریا)
6 شهریور 92 13:43
عزیزم اول بگم که دلم خیلی براتون تنگ شده بود خاله قربونش برم که اینقدر بزرگ شدی
عزیزم ما فکر می کنیم که بچه ها متوجه روحیه ما نمی شن ولی اونا خوب متوجه می شن که بین پدر و مادرشون چی میگذره و از تشنج بین اونا نی نی هامون هم نا آروم می شن
امیدوارم از این به بعد روزهای زندگیتون همه ی همه شاد بگذره


ما هم دلمونیه ریزه شده براتون

مرسی که با این همه مشغله بازم بهمون سر زدی

حرفت درسته ... با اینکه تمام سعیم رو میکنم که آروم باشم ولی بعضی وقتا نمیشه ...

ممنونم از آرزوی زیبات