شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 238 مامانی برای بهداد

1392/6/9 22:28
نویسنده : نانا
272 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

504 . جمعه : بابا رفت اداره ... اونم با چه مصیبتی ... ساعت 7 بیدار شدی و رفتی بالاسر بابات نشستی !!! بابا بیدار شد و تو خوشحال رفتی سراغ گوشیش ... بغلت کردم تا شیر بخوری و بخوابی ولی فرار میکردی ... سرت داد زدم و تو بغض کردی و یهو گریه راه انداختی ... بعدشم تا دیدی بابا داره لباس میپوشه رفتی سراغش ... منم که دیشب تا 4 بیدار بودم و وبگردی میکردم و حسابی کلافه خواب بودم ... بابا هم تورو بغل کرد و تو دیگه پایین نیومدی ... بابا داشت دیرش میشد ... از بغلش گرفتمت و تو گریه کردی ... بردمت تو اتاقت و تو با عروسکات مشغول شدی و آروم گرفتی ... تا دوباره بخوابی ساعت نزدیک 9 بود !!!! تا 12 خوابیدیم و بعدش صبحانه خوردیم ... بعدش هم کلی حوصلمون سر رفت ... اینقدر بدم میاد از روزای جمعه ای که باید تنها باشیم ... دلم میخواس بریم خونه مامان بزرگ ولی یه کم کمردرد دارم و حال بغل کردنت رو ندارم ... برات کارتون گذاشتم و همونجا کنارت خوابیدم ...البته با زجر !!! ... چون شما صدبار از روم رد شدی !!! ... 40 دقیقه ای سرگرم کارتون بودی و بعدش حوصلت سررفت و منو بیدار کردی ... یه کم میوه خوردی و من رفتم سراغ ناهار پختن ... بعدش هم ناهار خوردی و ساعت 5 خوابیدی و من یه کم به سر و صورتم رسیدم ... ساعت 7 بود که بابا اس داد که تازه داره میاد خونه ...با شوهر خاله 2 رفته بود بیرون !!!!!! ... تا برسه خونه ساعت از 10 گذشته بود ...بعد از شام یه کم حرف زدیم .. خداروشکر خوبیم

٥٠٥ . شنبه : تا ما بیدار بشیم بابا رفت بیرون و برگشت ... یه کم خرید کرده بود و مرغ گرفت و منو حرص داد ... اینقدر غر زدم تا مرغا رو جمع و جور کردم !!! ... تا عصری بیکار بودیم ... تو که از خواب بیدار شدی گفتیم بریم بیرون دور بزنیم ... یه سر رفتیم تا دم خونه خاله3 ... بعدش هم رفتیم تا برا تو کلوچه بخریم ... بعدش هم رفتیم خونه مامان بزرگ ... ساعت 8 بود ... تو و بابا نماز خوندین و بعدش مامان بزرگ سفره شام انداخت ... یه کم آش ماست + تلاجی ... تو هم خوردی ... ساعت 10 بود که قدم زنان اومدیم سمت خونه ... امروز هم خوب گذشت ... خداروشکر

506 . یکشنبه : بابا رفت اداره و ما مثل هر روز بودیم ... صبحانه و بازی ... ناهار و خواب ... بازی ... تا بابا اومد ... بعدش هم شام ... بعدش هم کلی حرف ... تا ساعت 12 که شما خوابت گرفت !!

 نصفه شب با گریه بیدار شدی ... فکر کنم دندونت باشه ... نذاشتی دهنت رو چک کنم ...

٥٠٧ . دوشنبه : دیشب تا بخوابیم ساعت 4 شد .. صبح تا 10:30 خوابیدی ولی من یه کم بیشتر خوابیدم ... تا کتریمون جوش بیاد !! ... صبحانمون رو خوردیم و هی با بابا حرف زدیم ... عصری هم یه چرت خانوادگی زدیم و بعدش که بیدار شدیم تو یه کم غذا خوردی و رفتیم بازار ... دلم حرم میخواست ولی نشد بریم .. تا دم در رفتیم و سلام دادیم و برگشتیم ... خرید خاصی نداشتم ... یه کم دور زدیم و برا تو پارچه باب اسفنجی گرفتم ... تا بیاییم خونه ساعت 9 بود ... پارچه رو وسط اتاق پهن کردم و تو روش راه میرفتی و ذوق میکردی !!!!! ... شام رو اماده کردم و شام خوردیم و بعدش من خونه رو جارو کشیدم و طی ... تو هم همینجور دنبال من میومدی !!!!!! ... بعدش تنت رو آب زدم و خودم هم دوش گرفتم و تمام ... ساعت 12 تو و بابا خوابیدین و من تا ساعت 3 داشتم به دختر خاله مسیج میدادم و درس زندگی میدادم بهش ... !!!!!!!!!

* امروز خیلی تلاش میکردی برای اینکه خودت به تنهایی وایسی ... ینی بدونه اینکه دستت به جایی بند باشه ... تا شب خیلی پیشرفت کردی و تا 1 دقیقه هم ایستادی ... آفرین به تو

508 . سه شنبه : _____________________________

* از صبح در حال ادامه ی تمرین دیروزت بودی و البته قدم برداشتن رو هم تمرین کردی ... با اولین قدم میخوری زمین و خودت از خنده غـــــــــــــــــــــش میکنی !!

٥٠٩ . چهارشنبه : بابایی از صبح دل دل میکنه که بره شمال و هی از من میپرسه برم ؟ نرم ؟ ... منم که نظرم معلومه چیه !!!!!!!!! به زبون نیگم  برو ولی دلم نمیخواد بره ... خلاصه که بعد از شام آماده شد تا بره .. منم خودم رو سرگرم کارای آشپزخونه کردم ... وقت خدافظی یه قطره اشک بی اختیار از چشمم افتاد پایین و بابا نرفت ... البته بعدش باهام سرسنگین شد و من هرچی گفتم پاشو برو و اینا نرفت ... اینم از امشب !!!

* در ادامه ی تمرینات دو  روز گذشته ... از صبح تونستی 3 قدم بری و بعدش میخوری زمین و عصبانی میشی و من مجبورم برات دست بزنم تا دوباره بلند بشی و ادامه بدی

510 . پنجشنبه : بابا رفت اداره ... ساعت 11 بیدار شدیم و داشتیم صبحانه میخوردیم که مامان بزرگ زنگ زد و گفت برا ناهار میاد پیشمون ... البته خودش ناهار پخته بود و میآورد !!! ... استانبولی پلو ... من که عاشقشم و خیلی وقت هم هست که نخوردم چون بابا دوست نداره و من نمیپزم ... صبحانت رو که خوردی زنگ زدیم برا بابا ... خوشبختانه باهامون قهر نبود !!! ... بعدش هم خونه رو مرتب کردیم و منتظر مامان بزرگ موندیم ... ساعت 1 اومد و تو کلی باهاش خوب بودی ... اسباب بازیهات رو میآوردی و نشونش میدادی ... کلی حرف زدیم تا وقت ناهار ... به به ... چه ناهاری ... تو هم خیلی خوب خوردی ... داشتم ظرفام رو میشستم که دیدم مامان بزرگ دراز کشیده و خوابش برده ... تو رو بردم تو اتاق تا بیدارش نکنی ... یکساعتی بازی کردیم تا تو هم خوابت گرفت ... تازه خوابت برده بود که مامان بزرگ بیدار شد ... ی چایی خورد و آماده شد بره خونه خاله 1 ... مامان که رفت منم کنارت دراز کشیدم و یه چرت زدم ...

* آفرین برتو ... 5 قدم بدون کمک ... عالیه ... تنها اشتباهت اینه که وقتی از زمین بلند میشی صبر نمیکنی تا تعادلت رو بدت بیاری و زودی میخوای قدم برداری و این باعث میشه بخوری زمین ... خودت کم کم یاد میگیری .. میدونم ...

511 . جمعه : عصری رفتیم حرم ... اینقدر شلوغ بود که نگو ... تو و بابا توی حیاط بودید و من رفتم زیارت ... تا نماز بخونم و بیام بیرون نیم ساعتی طول کشید ... خیلی شلوغ بود ... دلم میخواست مثل قبلا تو حیاط بشینیم ولی نشد و زود برگشتیم ...

دلم تنگه .. برای کی یا چی نمیدونم ... فکر میکردم اگه برم حرم بهتر میشم ... ولی نشدم ...

* همچنان در حال تلاش کردنی ... رسیدی به 10 قدم ... هنوزم با عجله !!!!!!!!

* امشب تا چشمام گرم خواب شد بیدار شدی و کلی گریه کردی ...

512 . شنبه : بابا رفت اداره .... ساعت7 بیدار شدم و خوابم نبرد .. یه کم خونه رو مرتب کردم و دوباره تو جام دراز کشیدم ... نزدیکای 9 بود که خوابم برد و تو 10:30 بیدار شدی ... صبحانت رو دادم و رفتی سراغ توپات ... امروز بیحوصله ام ... نمیدونم چرا ... تو سرگرم بودی و گاهی میومدی سراغ من و نق میزدی ... آهنگ تی ام رو برات گذاشتم و تو هزار بار گوش دادی و رقصیدی ... بلند میشی وایمیستی جلو تی وی و گاهی هم قدم برمیداری و برا خودت میرقصی ... هر کی ندونه فکر میکنه من صبح تا شب برا تو دنسینگ اجرا میکنم !!!!!! ... ناهارت رو خوردی و خوابیدی .. اما به لطف بلندگوی آقای وانتی بعد از 45 دقیقه بیدار شدی و دیگه نخوابیدی و این باعث شد تا آخر شب نق نقو باشی ... منم سردرد گرفتم و تا آخرشب به خودم پیچیدم آخرش هم مجبور شدم قرص بخورم ... بابا هم حالش خوبه ... خداروشکر

* رسیدی به 12 قدم !!!!

* بازم نصفه شبی کلی گریه کردی ... نمیدونم چت میشه که اینجور بیتاب میشی ...امـــــــــــــان از دندون ....

تازه خوابت برده و من ساعت 3 صبح نشستم تا وبلاگ آپ کنم ... چشمام داره بسته میشه ... حرف خاصی هم ندارم که بنویسم جز اینکه ... فعلا همه چی آرومه ...

عااااااااااااااااااااااااشقتم دردونه ...

شنبه . امروز 512 روزته :: 16 ماه و 22 روز :: 73 هفته و 1 روز

چند تا عکس

اینجوریاس !!

ماشالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان گیسوجون
10 شهریور 92 9:15
هههههههه خدا نکشتت شکار لحظه ها کردیااااااااااااااا
ای جانم خاله جون تو نمی خواد ورزش کنی حالا زوده
مبارکه نارینه جونم راه افتادنش
هزار ماشاا... چقدر بزرگ شده کاملاً مشخصه خدا برات سلامت نگهش داره
ببوسش
به به منم این غذا رو خیلی دوست دارم نوش جونتون
خدا مامانت رو برات حفظ کنه همیشه سایه اش بالای سرت باشه خوشحالم که فعلاً با همسری روابط حسنه است همیشه خوش باشید

سلامت باشی دوستم ...

از این به بعد هربار که استانبولی پلو بخورم یادت میکنم .. البته همیشه به یادت هستمااااااااااا

خیلی ممنونم که بهمون سر میزنی

گیسو طلام رو ببوس
مامان مانی جون
10 شهریور 92 13:07
خدا رو شکر که همه چی مرتبه
بهداد جون اولین قدمات مبارک خاله الهی همیشه تو مسیر درست قدم برداری
ای بابا نانا جون چقد سخت میگیری بابا بزار بره خب دلش واسه خونواده اش تنگیده دیگه گریه نداره که اصلا تو هم میرفتی و تهش اینه که چار تا قلمبه بارت میکردن
اون عکس آخریه رو خیلی خوشمون اومد
ببوس بهداد جونمو


ممنونم عزیزم
سلامت باشید ... بالاخره نمردم و دارم این روزای راه رفتن پسرک رو میبینم!!!!!!!!!!!
من که نمیگم نره ... خودش نمیره !!!
منم که نرفتم اصلا حال و حوصله سفر و بار و بندیل بستن رو نداشتم ....

بهداد هم میبوستت !!!!!!!!
لی لی
11 شهریور 92 10:19
خوشحالم که آرومین ... همین*


ممنونم فرشته بانو